هدایت شده از 🇮🇷 مجموعهی فرهنگی سنگر 🇮🇷
✅#خاطرات_آقا❤️
🌀به روایت: همسر مکرمه شان💛
در سال ۱۳۴۳ با ایشان💝 ازدواج کردم، البته این ازدواج همان طور که در خانوادهٔ مذهبی آن زمان مرسوم بود صورت گرفت؛ به این ترتیب که مادر ایشان برای خواستگاری به منزل ما آمدند و بعد از مباحثات معمول، مراسم ازدواج انجام شد...
ما چهار پسر و دو دختر داریم. همهٔ پسرانمان قبل از انقلاب و دخترانمان بعد از انقلاب به دنیا آمدند. آن زمان [قبل از انقلاب] دوران مشقت باری بود و امتحان الهی بود و من خودم را برای تمام مشکلات ممکن آماده کرده بودم و هرگز دربارهٔ هیچ چیز لب به شکوه نگشودم.
در نخستین ماه های پس از ازدواجمان، یک روز آقا💜 از من پرسیدند: « اگر من دستگیر شوم تو چه احساسی خواهی داشت؟!» این سؤال غیر منتظره ای بود و من ابتدا خیلی ناراحت و آزرده خاطر شدم، اما ایشان💛 آنقدر دربارهٔ درگیری، خطرات و مشکلاتشان و وظیفهٔ همهٔ افراد در این رابطه صحبت کردند که من کاملا قانع شدم.
ایشان❤️ این مطلب را درست همان روزی که امام خمینی (ره) دوباره بازداشت شدند و از قم به تهران آورده و سپس به ترکیه تبعید کردند، مطرح کرد.
در آن روز آقا💚 و دیگران در مشهد برای نشان دادن مخالفتشان با این امر آماده شده بودند و در همین زمان بود که از من در برخورد با مسألهٔ دستگیریشان سؤال کردند.
از همان روز من خودم را از لحاظ فکری آماده رویارویی با خطراتی 💥 که در راه مبارزات همسرم پیش خواهد آمد، کردم.
بنابراین، هر وقت ایشان💓 زندانی یا تبعید می شدند 😔 یا هنگامی که مجبور بودند پنهانی و مخفی فعالیت کنند، تمامی مشکلات را با راحتی تحمل میکردم.
بعدها تعداد فرزندان مان بیشتر شد، زندگی گاهی وقت ها مشکل تر می شد که البته خداوند همیشه ما را یاری می کرد و هرگز ناامید نشدم 🙌🏻
📚 ماه در آینه
حضرت #امام_خامنه_ای💙💚
💠🌸🍃🌺🍃🌸💠
💠سلطهی بر ملّتها که هدف استکبار است را، برای همه تبیین کنید. ۱۳۹۷/۰۸/۱۲
☀️#امام_خامنهای(مدظلهالعالی)
—————————
🇮🇷@SANGAR_1🇮🇷
🇮🇷@SANGAR_5🇮🇷
هدایت شده از 🇮🇷 مجموعهی فرهنگی سنگر 🇮🇷
✅#خاطرات_آقا❤️ #حضرت_عشق💜
مرحوم والد ما در سال ۱۳۴۲ دچار عارضه چشم شدند ☹️ که منجر به نابینایی ایشان شد 💔
چشم ایشان به مدت سه، چهار سال اصلا جایی را نمی دید 🤭 تا اینکه در سال ۱۳۴۵ چندین بار ایشان را برای معالجه از مشهد به تهران بردیم
در یکی از مراجعات، چشم پزشک گفت: «من چشم ایشان را عمل جراحی می کنم و امید بهبودی هست.»
در آن زمان هفتاد، هفتاد و پنج سال سنشان بود. به هر حال نگذاشتند در بیمارستان بمانیم.
گفتند: «عمل می کنیم، شما فردا بیایید».
از بیمارستان بیرون آمدیم. من خیلی مضطرب و ناراحت بودم 😭
آن روزها، منزلی نزدیکی امامزاده یحیی داشتیم.
نزدیک منزل که رسیدم، دیدم آنجا را چراغانی کرده اند؛ یادم آمد نیمه شعبان است چند روزی از بس مشغول بودم، نیمهٔ شعبان به کلی فراموشم شده بود. 😔
💔 تا یاد نیمهٔ شعبان افتادم، دلم شکست 💦
از کوچهٔ خلوت و باریکی باید می گذشتم تا به منزلم برسم. ناگهان حالتی به من دست داد و بنا کردم به گریستن و توسل جستن.
در آن کوچه، حال توسل حسابی ای پیدا کردم 🤲🏻 کمی که آرام گرفتم، دیدم اضطرابی که داشتم به کلی از بین رفت.
فهمیدم که حال ابوی خوب می شود. 😇
یعنی حس کردم که آن توسل، اثر کرد ☀️
صبح روز بعد که به بیمارستان رفتیم، فهمیدیم که چشم های ایشان خوب شده است ☺️، آن هم بعد از چند سال که عارضه داشت و هیچ امیدی به بهبود وجود نداشت!
بعد از آن سال - سال ۴۵ - ایشان مدت بیست سال دیگر زنده بودند و تا آخر عمر هم مطالعه می کردند. ۷۵/۱/۲۸
حضرت #امام_خامنه_ای💞
—————————
🇮🇷@SANGAR_1🇮🇷
🇮🇷@SANGAR_5🇮🇷