*📔 از چیزی نمیترسیدم*
*💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت #حاج_قاسم_سلیمانی*
2️⃣ نوجوان پرتلاش
💶 پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفتوآمد میکرد که به نوعی حل کند. بدهي پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتاد پدرم، بارها گریه کردم.
📦 بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گريه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چندبرابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من، تازه، وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یکی بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود.
🙏 اصرار زیاد کردم، با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدیپور درحالی که یک لحاف، یک سارُق* نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود.
🚌 اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشینهایی به آن کوچکی میدیدم (فولکس و پیکان). محو تماشای آنها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحافها و دستمالهای بستهشده از نان و مغز پنیر. هاجوواج مردم را نگاه میکردیم، مثل وحشیهایی که برای اولین بار انسان دیدهاند!
⚪ گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدمهایی که رد میشدند و ما را نگاه میکردند، میترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس میدانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد. جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او «تاکسی» میگفتند. گفت: «تاکسی، تهِ خواجو.»
🚕 تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راهبلدیِ نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی میتوانستم کولهام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهریها آنجا بودند.
🌺 عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلمان شکُفت. بوی همشهریها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم.
😟 همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمیدهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را میزدم و سؤال میکردم: «آیا کارگر نمیخواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جُثّه نحيف من میکردند و جواب رد میدادند.
🏫 آخر، در یک ساختمان درحال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاهچُرده (سبزه) مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. یکی با استَمبُلی سیمان درست میکرد. آن یکی با سیمان را حمل میکرد. دیگری آجر میآورد دم دست. نوجوان دیگری آنها را به فرمان اوستا بالا میانداخت. استادعلی، که صدازدن بچهها فهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیه؟»
گفتم: «قاسم.»
- چند سالته؟
گفتم: «سیزده سال.»
- مگه درس نمیخونی؟
- ول کردم.
- چرا؟
- پدرم قرض دارد.
🥺 اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبندزدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونههایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: «آقا، تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان بهت میدم، بهشرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کردهام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سر کار.» گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهریها به «صبح» می گویند «فردا». گفتم: «چشم.»
خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلیها، راه افتادم. خبر کار پیداکردن را به همه دادم.
☀️ صبح راه افتادم. نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم.
کسی نبود. پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگردها آمد. کمکم سروكله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیادهرو به داخل ساختمان. دستهای کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود، مشغول شدم. نزدیکیهای غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: «صبح دوباره بیا.»
*❤️ #رفیق_خوشبخت*
https://chat.whatsapp.com/JaqZNbf1OAqJYJbc3fejfc
🌍لبیک یامهدی (عج)🌎
🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021
*🟥 ۱۱۰ قانونگذار آمریکایی خواستار ترک مذاکرات با ایران شدند . . .*
┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉
*# مذاکرات بی حاصل*
`🌍لبیک یامهدی (عج)🌎
🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021
پاسخ به کلیپ احمدی نژاد که گفته:
گول امام خمینی را خوردیم!!! 🙁😏
✍️ *م _بیانی ۱۴۰۰٫۱۰٫۲۳*
👇👇👇👇👇
*آقای احمدی نژاد،*
*شما،گول امام ره را نخوردید*
*👈این امام ره بود که گول شما منافق صفتان و مذهبی نما را خورد و در وصیت نامهٔ سیاسی،الهی خود فرمودند:من بواسطه سالوس بازی برخی ها از آنها تعریف و تمجیدی کرده ام👈لاکن میزان حال فعلی افراد است..*
👇👇👇👇👇
*جناب احمدی نژاد*
👇👇👇👇👇
*شماها به اندیشه های امام عمل نکردید و اسلام وتشیُّع را مظلوم نشان دادید!!*
*شما از برخی رفقای دزدت مثل رحیمی معاون اولت و رفیقت بقایی،در دولت حمایت کردی!!*
*شما در دوره ی دوم بجای خدمت به مردم،به جنگ هاشمی و علی لاریجانی رفتی و کشور را رها کردی!!*
*شما بازار را رها کردی و قیمت ها،ساعت به ساعت بالا می رفت و مردم به سختی معیشت افتادند!!.*
*شما یارانه ها را حذف کردی و بهای مولدهای انرژی را بالا بردی و ۶ سال علی رغم تورم تقریبا ۵۰٪ یارانه ها را که قرار بود هماهنگ با تورم زیاد شوند، ثابت نگه داشتی و تا امروز ثابت مانده است.*
*شما،بجای رفع تحریم های بین المللی،گفتی:این ها مشتی کاغذ پاره هستند،و این حقیقت نداشت.*
*شما کاری کردید،تا مردم بعلت سختی معیشت، برای نجات از دست دولت حضرتعالی،به حسن روحانی خبیث رأی دهند و کشور بهراین وضعیت بیفتد،*
👈 *شما ملت را گول زدید و هنوزهم با ادعاهای بی اساس،داری ملت را فریب می دهی👈چرا👈چون با روحانی و خاتمی و حسن خمینی که دشمنت بوده اند، همین حالا دستت در یک کاسه است و جلسه ها و نشست های شبانه و مخفیانه دارید*
*شما به ترامپ قاتل سردار سلیمانی،محرمانه نامه نوشتی، و ما ملت متوجه نشدیم👈بعد در همین کلیپ، مزورانه می گویی:سند راهبردی ۲۵ ساله با چین باید به اطلاع و رؤیت مردم برسد وگرنه بی اعتباراست.*
*شما بدون مصوبهٔ قانونی،مبلغ گزافی را بنام ساخت دانشگاه ایرانیان از بودجه و بیتذالمال برده ای و پس نداده ای،که نوعی اختلاس است.*
*شما با زنان عریان ترکیه عکس گرفته ای و به ارزش های الهی در رابطه با نامحرم،دهن کجی نموده ای و خودذرادمدرن و متمدن می دانی*
*شما محمدبن سلمان قاتل کودکان مظلوم یمن و دشمن ملت ایران و هتک حرمت کننده به نوجوان ایرانی در فرودگاه عربستان،را در نامه ات که برای او ارسال نمودی«برادر!!!!»خطاب کرده ای*
*شما به اسراییل دشمن درجه یک ملت ایران،در رسانه های کثیرالانتشار گفته ای که«من خواهان نابودی اسرائیل نبوده و نیستم،کس دیگری«امام ره» چنین نظری داشت!!!!*
👈 *شما هم عوض و هم عوضی تشریف داری و با سخنان پوپولیستی و عوام پسندانه و محروم نواز، قصد فریب دوبارهٔ ملت را در خیال خام خود می پرورانی،لاکن دیگر مهره ای سوخته و شناخته شده برای ملت ما هستی.*
☑️ *نکتهٔ نهایی،*👇
👈 *ملت ما مسؤلانی را می خواهند که مثل سپهبد شهید سردار سلیمانی،جز برای رضای خدا و خدمت به مردم و سربلندی اسلام و نظام اسلامی و تبعیت محض از«ولایت امر»به هیچ چیز دیگری نیندیشند.*
🌍لبیک یامهدی (عج)🌎
🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021
*ساخت موشک توسط روستائیان کیاسر بهشهرودعوت ازسردارحاجی زاده . به کوری چشم دشمنان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷*
*📔از چیزی نمیترسیدم*
*💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت #حاج_قاسم_سلیمانی*
3️⃣ خودساخته
🌙 شب، در خانه عبدالله، تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمیتوانم این کار را ادامه بدهم. باید به دنبال کار دیگری باشم. یک بار پول هایم را شمردم. تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادرم افتادم و خواهران و برادرانم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم. در حالت گریه به خواب رفتم.
📿 صدای اذان بلند شد. از دوران کودکی نماز می خواندم؛ اگرچه خیلی از قواعد آن را درست نمیدانستم. صدای نماز پدرم یادم است، همراه با دعای پس از سجده که پیوسته زمزمه می کرد:
الهی به عزتت و جلالت، خوارم مکن
به جرم گُنَـه شرمسارم مکن
مرا شرمساری به روی تو هست
مکن شرمسارم مرا پیشِ کس
🤲 نماز خواندم. به ياد زیارت «سید خوشنام، پیر خوشنام» دهمان افتادم. از او طلب کردم و نذر کردم: اگر کار خوبی گیرم آمد، یک کله قند داخل زیارت بگذارم.
☀️ صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر در بازی میرسیدیم سرک می کشیدیم: «آقا، کارگر نمیخوای؟» همه یک نگاهی به ما دو تا میکردند: مثل دو تا کره شیرنخورده، ضعیف و بدون ریخت! میگفتند: «نه!» یک کبابی گفت: «یک نفرتان را میخواهم، با روزی چهار تومان.» تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود، هر دویمان مثل طفلان مسلم به هم نگاه کردیم. گریهام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید. راه افتادم. تا آخر خیابان به عقب سرم نگاه میکردم. نمیخواستم آدرس او را گم کنم. تاجعلی گریه میکرد. صدا زد: «قاسم، رفيق...» ادامه حرفش را نشنیدم.
❓ مجدد، پرس و جو شروع شد. حالا سه روز بود از صبح تا شب به هر در بازی سر میزدم. بعضی درها که یادم میرفت، چند بار سؤال میکردم.
🛎️ رسیدم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. یکی یکی سؤال کردم. اول قبول میکردند. بعد از یک ساعت رد میکردند! به آخر خیابان رسیدم. از پلههای یک ساختمان بالا رفتم. صدای همهمه زیادی میآمد. بوی غذا آنچنان پیچیده بود که عنقريب(نزدیک) بود بیفتم. سینیهای غذا روی دست یک مرد میانسال، تندتند جابهجا میشد، مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول میشمرد: یک دسته پول! محو تماشای پولها بودم و شامهام مست از بوی غذا.
🔺 مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سؤال کرد: «چه کار داری؟» با صدای زار گفتم: «آقا، کارگر نمیخوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریهام گرفت. چهره مرد عوض شد. گفت: «بیا بالا.» از چند پله کوتاه آن بالا رفتم. با مهربانی نگاهم کرد. گفت: «اسمت چیه؟»
گفتم: «قاسم.»
- فامیلیت؟
- سلیمانی
- مگه درس نمیخونی؟
- چرا آقا؛ ولی میخوام کار هم بکنم.
🔊 مرد صدا زد: «محمد، محمد، آمحمد.» مرد میانسالی آمد. گفت: بله، حاجی.» گفت: «یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد. اولین بار بود میدیدم. بعداً فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی میگویند. گفت: «بگذار جلوی این بچه.»
🍽️ طبع عشایریام و مناعتطبع(عزت نفس) پدر و مادرم اجازه نمیداد این جوری غذا بخورم. گفتم: «نه، ببخشید. من سیرم.» درحالی که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی که بعداً فهمیدم حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: «پسرم، بخور.» ظرف غذا را که تا ته خوردم و یک نوشابه پِپسی که در شهر دیده بودم راسر کشیدم.
🌺 حاج محمد گفت: «میتونی کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا بخوری. روزی پنج تومان به تو میدهم. اگر خوب کار کردی، حقوقت را اضافه میکنم.» برق از چشمانم پرید. از زیارت «سید خوشنام، پیر خوشنام» تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
*❤️ #رفیق_خوشبخت*
https://chat.whatsapp.com/JaqZNbf1OAqJYJbc3fejfc
🌍لبیک یامهدی (عج)🌎
🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021
💢حاجیزاده: اگر جنگ تحمیلی امسال رخ میداد، کمتر از هشت روز طول میکشید
🔺فرمانده نیروی هوا فضای سپاه: اگر جنگ هشتساله استکبار جهانی علیه ایران در سال ۱۴۰۰ رخ میداد، در کمتر از هشت روز به پایان میرسید.
.🌍لبیک یامهدی (عج)🌎
🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021
🔴مادر شهردار جوان فرانسه مرید شهید حاج قاسم سلیمانی شده و میگوید: علیرغم بدگوییها علیه این سردار شجاع و جسور، بعد از شهادتش با کنجکاوی پیگیر شخصیت او شدم و مرا مرید خویش ساخت.
او تابلوهایی از سردار کشیده که مورد توجه قرارگرفته... https://chat.whatsapp.com/JaqZNbf1OAqJYJbc3fejfc
🌍لبیک یامهدی (عج)🌎
🌸https://eitaa.com/joinchat/3584884837Cf464d3f021