eitaa logo
🌱 لاله‌ آباد نیوز 🌾
4.3هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
2 فایل
❤اخبار و اطلاعات بروز بخش #لاله‌آباد و شهر #زرگر شهرستان بابل اینستا👇 https://instagram.com/lalehabadnews.ir ارسال خبر و هماهنگی جهت تبلیغات 👇 @bagherpourgoleyas لینک کانال در تلگرام👇 @lalehabadnews_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾 💢 استانداری که بار شهروند را به خانه رساند سلمان فارسی از صحابه ایرانی و مشهور پیامبر اکرم (ص) بود، او انسانی خردمند و طراح اصلی کندن خندق، در جنگ خندق بود که در اواخر عمر خود نیز استاندار مدائن شد. روزی مردی از اهل شام که بار کاه با خود حمل می‌کرد، به مدائن رسید، نگاه خسته‌اش را به این طرف و آن طرف چرخاند شاید کسی را بیابد و به او کمک کند، وقتی سلمان را دید، او را نشناخت و گفت: های! این بار را بردار! سلمان دسته کاه را بلند کرد، بر سر گذاشت و به سمت خانه آن مرد به راه افتاد. در بین راه، مردم، سلمان را دیدند که بار کاه را بر روی سر گذاشته و برای آن مرد حمل می‌کند.کسی از میان مردم با تعجب و سرزنش به آن مرد گفت: هیچ می‌دانی این فرد که بار تو را بر دوش می‌کشد سلمان است؟! رنگ از روی مرد پرید، بی‌درنگ رفت تا بار را از سلمان بگیرد و در همان حال شروع به عذر خواهی کرد و گفت: ای مهربان، به خدا من تو را نشناختم، چرا چنین کاری کردی؟ و بار را در دست گرفت، اما سلمان بار را از بالای سر پایین نگذاشت و گفت: تا بار را به خانه‌ات نرسانم، آن را بر زمین نخواهم گذاشت. چو نیکی نمایدت گیتی خدای تو با هرکسی نیز نیکی نمای 🌱 بزرگترین مرجع خبری بخش و شهر 🌾 🌱 https://eitaa.com/joinchat/3792306202Cf0e49973f3     ┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅🌾
🌾 💢مواظب باشیم علی فروش نباشیم روزی امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) به اصحاب خود فرمودند: دلم خیلی به حال ابوذر می‌سوزد خداوند رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور؟! مولا فرمودند: آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر به خانه‌ی او رفتند؛ چهار کیسه‌ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند. ابوذر عصبانی شد و به مامورین گفت: شما به من توهین کردید آن هم دوبار؛ اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید، دوم؛ بی انصاف‌ها،آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟!! شما با این چهار کیسه اشرفی میخواهید من"علی"فروش شوم؟! _تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی"علی"عوض نمیکنم! آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه میکردند و می فرمودند: قسم به خدایی که جان"علی"در دست اوست آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه بست سه شبانه روز بود که او و خانواده‌ اش هیچ غذایی نخورده بودند....! 🌱 بزرگترین مرجع خبری بخش و شهر 🌾 🌱 https://eitaa.com/joinchat/3792306202Cf0e49973f3     ┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅🌾
🌾 💢 متنى قابل تامل در باب ديدن نعمت ها «قارون» هرگز نمی دانست که روزی، کارت عابر بانکی که در جیب ما هست از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند، ما را به آسانی مستغنی میکند. و «خسرو پرويز» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است. و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد می‌زدند، کولرها و اسپیلتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید. و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند؛ هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید... و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند، هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان گذشته نيز اینگونه نمی زیستند اما باز گله منديم! و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست تر میشویم...! كمى متفاوت بنگريم... 🌱 بزرگترین مرجع خبری بخش و شهر 🌾 🌱 https://eitaa.com/joinchat/3792306202Cf0e49973f3     ┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅🌾
🌾 💢شاید در بهشت بشناسمت! این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم. در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود. در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود. در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود. در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم. اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود! هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد! خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم... او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم! 🌱 بزرگترین مرجع خبری بخش و شهر 🌾 🌱 https://eitaa.com/joinchat/3792306202Cf0e49973f3     ┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅🌾
🌾 💢غلام و وزیر سلطان به وزیرگفت۳سوال میکنم فردا اگرجواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی. سوال اول: خداچه میخورد؟ سوال دوم: خداچه می پوشد؟ سوال سوم: خداچه کارمیکند؟ وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود. غلامی فهمیده وزیرک داشت.وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگرجواب ندهم برکنارمیشوم. اینکه: خداچه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کارمیکند؟ غلام گفت هرسه را میدانم اما دوجواب را الان میگویم وسومی رافردا اما خداچه میخورد؟ خداغم بندهایش رامیخورد اینکه چه میپوشد؟ خداعیبهای بندهای خودرامی پوشد اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم. فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد. سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد. گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام... 🌱 بزرگترین مرجع خبری بخش و شهر 🌾 🌱 https://eitaa.com/joinchat/3792306202Cf0e49973f3     ┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅🌾
🌾 💢سم و اتوبوس دو طبقه سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. او بسیار خسته بود و مجبور بود بیست دقیقه برای اتوبوس بعدی منتظر بماند. یک اتوبوس دو طبقه آمد. سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت: «آه، می توانم دراز بکشم و کمی بخوابم.» او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم می‌رفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: «بالا نرو، بسیار خطرناک است.» سم ایستاد. از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمی‌گوید. نیمه شب بود و حتماً پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود. سم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد. با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهم‌تر بود. او روز بعد هم دیر به خانه برمی‌گشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد. پیرمرد با دیدن او گفت: «پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است.» سم در پایین پله‌ها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر می‌رسید. دوباره در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد و نشست. شب‌های بعدی هم که سم دیر به ایستگاه می‌رسید همین اتفاق تکرار می‌شد. یک شب پسری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم می‌رفت که پیرمرد به او گفت: «پسرم بالا نرو، خطرناک است.» پسر پرسید: «چرا؟» پیرمرد گفت: «مگر نمی‌بینی؟ طبقه دوم راننده ندارد!» پسر در حالی که بلند می‌خندید به طبقه بالا رفت. هیچ وقت بدون دلیل و سؤال کردن، چیزی را قبول نکنید. چه بسیارند کارهایی که با دانستن علت آن، از انجام دادن یا ندادن آنها پشیمان می‌شوید. 🌱 بزرگترین مرجع خبری بخش و شهر 🌾 🌱 https://eitaa.com/joinchat/3792306202Cf0e49973f3     ┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅🌾
🌾 💢دهن بینی مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند. کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است. آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند. 🌱 بزرگترین مرجع خبری بخش و شهر 🌾 🌱 https://eitaa.com/joinchat/3792306202Cf0e49973f3     ┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅🌾
🌾 💢ﻫﺮ سکوتی ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺿﻌﻒ ﻧﯿﺴﺖ ... ▫️ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ می‌گفت : یکی ﺍﺯ ﺩﮐﺘﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎه ﻣﺎ ﮐﻪ ﺟﺰو ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ خوبی ﻫﻢ ﺑﻮﺩ ، یک ﺳﺎﻋﺖِ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ به ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪیم ... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍیمان ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ آن ﺳﺎﻋﺖِ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩه ﮐﻪ او را از دست ﺩﺍﺩه ﺑﻮﺩ ... ▫️دل‌هایی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ می‌کشند ﺍﻣﺎ ﺩﻡ نمی‌زنند ... ▫️ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻮﺕ ، ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮ ضعف ﺷﺨﺺ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﻧﯿﺴﺖ . ▫️ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ می‌کنند ، ﺗﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺟﺮﯾﺤﻪﺩﺍﺭ ﻧﮑﻨﻨﺪ . ▫️ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ می‌دانند که ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﻓﺎﯾﺪهﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ▫️ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﮑﻮﺕ می‌کنند ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﻨﺪ . ▪️ﻳﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﮕﻔﺘﻪﻫﺎ ﺭﺍ می‌توان ﮔﻔﺖ ، ﻭﻟﯽ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎ ﺭﺍ نمی‌توان ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱 بزرگترین مرجع خبری بخش و شهر 🌾 🌱 https://eitaa.com/joinchat/3792306202Cf0e49973f3     ┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅🌾
🌾 💢 زبان نیش دار مرحوم مادر بزرگم يك قصه اي در كودكي برايم تعريف كرده است كه بسيار زيباست. قصه ي دوستي يك خرس و يك هيزم شكن است كه سال ها در كوه با هم دوست بودند و با هم غذا مي خوردند. يك روز هيزم شكن براي ناهار آش پخت، خرس كه مي خواست آش را بخورد شروع كرد با زبانش ليس زدن و با سر و صداي زياد خوردن؛ هيزم شكن كلافه شد و گفت: درست غذا بخور، حالم رو بهم زدي با اين غذا خوردنت. خرس ديگه غذا نخورد و كنار رفت و صبر كرد هيزم شكن غذايش را تمام كند. گفت: برو و تبرت را بياور و بزن توي سر من. هیزم شکن گفت آخه برای چی؟ ما با هم دوست هستیم. خرس گفت: همین که میگم یا می زنی یا از بالای کوه پرت می کنمت پایین. هیزم شکن هم تبر را برداشت و زد توی سر خرس و خون آمد و بیهوش شد. هیزم شکن فرار کرد و تا یکی دو سال سراغ خرس نرفت اما بعد از چند وقت طاقت نیاورد و رفت ببیند که خرس زنده است یا نه. دید که خرس سالم است و مشغول کار خودش است، سلام و احوالپرسی کرد، گفت چه قدر خوشحالم که می بینم حالت خوبه، آخه خودت گفتی بزن من که نمی خواستم بزنم. خرس گفت: نگاه کن ببین زخم خوب شده یا نه؟ هیزم شکن نگاه کرد و گفت: آره خدارو شکرخوبه خوبه و جایش هم نمانده. خرس گفت: ولی جای زخم زبونی که زدی هنوز جایش مانده، زخم تبر خوب شد ولی زخم زبون هنوز جاش مونده. زبان نیشدار روح را بیمار می کند. توهین و تحقیر و نفرین، مقایسه و تحقیر نسبت به دیگران به خصوص اگر با کلمات زشتی همراه شود، در ذهن می مانند و وحشت ایجاد می کنند. 🌱 بزرگترین مرجع خبری بخش و شهر 🌾 🌱 https://eitaa.com/joinchat/3792306202Cf0e49973f3     ┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅🌾
🌾 💢مرگ الاغی در دهه ی پنجاه میلادی در یکی از دانشکده های کشور های عربی دانشجویی ساعتش را در دست گرفت، به آن نگاه می کرد و فریاد می کشید: اگر خدایی وجود دارد یک ساعت بعد جان مرا بگیرد. صحنه عجیبی بود، گروهی از دانشجویان و اساتید شاهد آن بودند. دقیقه ها به سرعت گذشت. وقتی دقیقه ها به پایان رسید با غرور و مبارزه طلبی برخواست و به همشاگردی هایش گفت: ببینید، اگر خدا وجود داشت جان مرا می گرفت! دانشجویان رفتند. شیطان بعضی از آن ها را وسوسه کرد، بعضی از آنها گفتند خداوند به خاطر حکمتی به او مهلت داده است و بعضی سرشان را تکان دادند و او را مسخره کردند. این جوان با خوشحالی نزد خانواده اش رفت «با غرور» گویا با دلیل عقلی که پیش از این کسی آن را به کار نبرده ثابت کرده است که خدا وجود ندارد و انسان بیهوده خلق شده است و پروردگاری وجود ندارد و معاد و حسابی هم در میان نیست! وارد خانه شد. مادرش سفره ی غذا پهن کرد. پدرش در جایش کنار سفره نشسته بود و منتظر بود تا همراه اعضای خانواده خوردن را شروع کند. پسر به سرعت رفت تا دستش را بشوید. صورت و دستانش را شست سپس آن ها را خشک کرد. در همین زمان بر زمین افتاد و هیچ حرکتی نکرد. بله افتاد و مرد. پزشک در گزارشش قید کرد که مرگش به خاطر آبی بود که داخل گوشش رفته بود. دکتر عبدالرزاق نوفل رحمه الله در این باره می گوید: خداوند نپذیرفت مگر اینکه مانند الاغی بمیرد! در مورد الاغ و اسب به لحاظ علمی معروف است که اگر آب وارد گوش یکی از آنها شود در جا می میرد: 🌱 بزرگترین مرجع خبری بخش و شهر 🌾 🌱 https://eitaa.com/joinchat/3792306202Cf0e49973f3     ┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅🌾
🌾 💢عشق و نفرت زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری ؟ مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ اورا می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود! و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری ؟ زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد. پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید. اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که“تاسرحد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن” می پردازید. عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کردسعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید. 🌱 بزرگترین مرجع خبری بخش و شهر 🌾 🌱 https://eitaa.com/joinchat/3792306202Cf0e49973f3     ┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅🌾
🌾 💢 درخت ریا در بنی اسرائیل عابدی بود، به او گفتند: در فلان مکان درختی است که قومی آن را می‌پرستند. عابد خشمناک شد و تبر بر دوش گرفت تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیرمردی در راه وی آمد و گفت: دست بدار تا سخنی بازگویم. گفت: بگو، گفت: خدا رسولانی دارد که اگر قطع این درخت لازم بود، آنان را برای این کار می‌فرستاد. عابد گفت: حتما باید این کار را انجام دهم. ابلیس گفت: نمیگذارم، سپس با وی گلاویز شد، عابد وی را بر زمین زد. ابلیس گفت: مرا رها کن تا سخن دیگری برایت گویم و آن این است که تو مردی مستمندی، اگر مالی داشته باشی که بر عابدان انفاق کنی بهتر از قطع آن درخت است، دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار زیر بالش تو بگذارم. عابد گفت: راست میگویی! یک دینار صدقه میدهم و یک دینار را به کار می‌برم، مرا به قطع درخت امر نکرده اند و من دارای مقام پیامبری نیستم که غم بیهوده بخورم. عابد دو روز زیر بستر خود دو دینار دید و خرج کرد؛ ولی روز سوم چیزی ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که درخت را قطع کند ابلیس در راهش آمد و گفت: کجا میروی؟ گفت: می‌روم درخت را قطع کنم، گفت: هرگز نمی توانی و با عابد گلاویز شد و وی را بر زمین زد و گفت: بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا میکنم. عابد گفت: مرا رها کن تا بروم؛ اما بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم؟ ابلیس گفت: تو قصد داشتی درخت را برای خدا و با اخلاص قطع کنی؛ از این رو خدا تو را بر من مسلط ساخت؛ ولی این بار برای خود و دینار خشمگین شدی و من بر تو مسلط شدم. 🌱 بزرگترین مرجع خبری بخش و شهر 🌾 🌱 https://eitaa.com/joinchat/3792306202Cf0e49973f3     ┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅🌾