این چند روز مراسم سالگرد شهدای اقتدار برگزار خواهد شد.
🌷جمعه ۱۸ آبان
از ساعت ۸/۵ صبح در بهشت زهرا؛ قطعه ۲۴ مرقد شریف حاج حسن آقای عزیز
از ساعت ۱۰/۵ قبل از ظهردر قطعه ۵۰ بهشت زهرا، مرقد شریف شهید مهدی دشتبانزاده عزیز
رونمایی از کتاب مرد ابدی در برنامه امشب سیزدهمین سالگرد عروج شهید طهرانیمقدم
و امضای لوح یاد بود ....
بماند به یادگار
۱۴۰۳/۸/۱۷
تالار ایوان شمس
#رونمایی
#کتاب_مرد_ابدی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
حسین
آرامجانم
حسین
روح و روانم
یک روز فقط تو میمانی ای عشق کامل و کمال عشق...
یک روز فقط تو میمانی و قلبهای عاشقانت...
خدایا! آرزومندم آن روز، قلب مرا هم در میان عشاق حسینت، ثبت فرمایی😭
https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست دارم با صدای شما فریادش بزنم... یا بقیه الله الاعظم...
افکارم را آرام کنم و برای دوباره ایستادن، محکمتر و مطمئنتر از همیشه، خالصتر و کاملتر از قبل خدمت کردن به حضرت بقیهالله الاعظم، با صدای شما، ای شهید مهربان و آشنای من، صدایشان بزنم:
هل الیک یابن احمد سبیل فتلقی😭🤍
#جمعه
#صاحبالزمان(عج)
https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز با آن جمله آخر بالای سنگ مزار؛ محو حالاتتان شدم حسن آقا... همان که فرازی از پیام حضرت آقایمان است.
انسانها میتوانند بینهایت آرزو داشته باشند. هر چه سن بالاتر میرود به گمانم از تعدد آرزوها کاسته میشود. انگار آدمی خودش به نقد آرزوهایش برمیخیزد.
آرزوها یک یک کمرنگ میشوند. حتی به برخی آرزوها که میرسی میبینی حیفِ آن زمانی که به او فکر کرده و آرزویش نامیده بودی!
شاید حتی برخی آرزوها؛ ضدآرزو شوند...
اما
اما همین جمله آخر؛ یعنی برترین آرزو ارزش فکر عمیق دارد. ارزش برنامه ریزی دارد، بستگی به افق و معنی ما از برتر بودن دارد. که چقدر بخواهیم برای رسیدن به برترین آرزو، مایه بگذاریم!
حتی فکر میکنم برای خلق زمینههای آن برترین آرزو چه مسیر طولانی را باید طی کنیم. حتی معجزهها هم زمینه میخواهند. طلبی باید باشد. نجوایی... دعایی... اشک خالصی... چیزی باید باشد که موانع را بردارد... حتی بدون فهمیدن ما!
خلاصه این که امروز اسیر این جملهام:
شهادت بیشک برترین آرزوی آنان بود.
این جملهی رهبریست که حاج حسن مقدم را خیلی خوب میشناخت:
از دوران سخت جنگ تا انس و اشتیاق دیدارهای نزدیک، از نامهها و گزارشهای محرمانه موشکی، تا بازدیدهای سرشار از انرژی و نور... حسن مقدم؛ سرباز محبوبی بود برای فرماندهش. چه خوب بود که همدیگر را خوب شناختند... چه خوب بود🌷
امیدوارم با #کتاب_مرد_ابدی توانسته باشم خاطرات و ناگفتههای حاج حسن را پیش چشمان مردی که همه امیدوار نگاه و اشارات اوییم، زنده کرده باشم.
#برترین_آرزو
#شهادت
#سالگرد
https://eitaa.com/lashkarekhoban
در مسیر بهشت زهرا یک تصویر چشم همهمان را گرفته بود... ما و بچههای حاج حسن... فاطمه جان میگفت خیلی شبیه بابا بود این تصویر...
متشکرم از طراح خلاقش که البته نمیشناسمش🌻🙏 https://eitaa.com/lashkarekhoban
دقایق طولانی بین قبور مطهر شهدا گشتم. در بهشت زهرا سلامالله علیها، مزار مطهر شهدای گمنام همه جا پخش است...این خیلی زیباست... آنها حرف میزنند و بیدار میکنند.
شما شهید گمنام میشناسید؟
من در نگارش #کتاب_مرد_ابدی؛ یکی را شناختم....
شناختم؟
نه والله ....
خیلی نگاهش کردم... فکر کردم... آخر کجا افتاد پیکر ماهت که آن روز میخواستی پیش بروی و بروی و بروی ... کجا افتاد؟
حقیقتا رمز و راز شهدای گمنام را چه کسی میتواند بفهمد؟ بشناسد؟ بگوید؟
#یا_زهرا
#شهید_گمنام https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
آن شب، دردناکترین خبر این بود که فقط چهار پیکرِ قابلِ شناسایی از شهدا پیدا شده است... . یکی از شهدا
ادامه....
طلیعۀ صبح روز بعد، یکی از سختترین کارهای عالم را پیشِرو داشتند؛ جمعآوری پیکرهای پارهپارۀ شهدایی که حتی برای دوستانشان قابل شناسایی نبودند. از تعاون سپاه تهران هم برای این کار کمک خواستند. هواپیماهای دشمن باز هم برای بمباران منطقه آمدند، اما گویی از آن بالا هم دیده میشد که چیز خاصی در پادگان سالم نمانده است! بمبهایشان را ریختند و رفتند، اما دیگر تلفاتی نداشت.
دشمن همۀ زورش را زده بود که موشکی ایران را نابود کند و در پنج نوبت پادگان را بمباران کرده بود. غافل از اینکه نهتنها همۀ تجهیزات از پادگان تخلیه شده، بلکه مهمترین بخش موشکی، یعنی تونل نعلی شکلِ زیر کوه، کاملا سالم مانده است.
در پادگان، تا چند روز، گاهی بمبی تأخیری با صدای مهیبی منفجر میشد. مخصوصاً اطراف دریاچه، بمبهای روسی تأخیری با بالا و پایین شدنِ سطح آب، منفجر میشد.
جمع کردن تکههای پراکندهٔ بدن شهدا چندین روز طول کشید! کار سخت و جانکاهی بود. از اینسو و آنسو، پشت دیواری فروریخته، بالای شاخههای درختان صنوبر، کنار بوتهها، روی دیوار و سقفی فرو ریخته، تکههای بدن شهدا را با اشکِ چشم و خونِ دل، در هفتهشت گونی بزرگ جمع کردند. در معراجِ شهدا، براساس اطلاعاتی که از جثهٔ بچهها داشتند، تا حدّ مقدور پیکرها را جدا کردند، نیمتنهای، دستی، ... لای پنبه کفن شد و در تابوتی پوشیده در پرچم سهرنگ ایران، راهی زادگاه شهدا شد.
اولین بار بود که مجموعۀ موشکی در جنگ تلفات میداد، آن هم چنین سنگین و پر اندوه. همه، دلشان خون بود. تنها دلخوشیشان این بود که سیستم موشکی را بهموقع از آن حملۀ سنگین نجات داده بودند.
شبِ کربلای منتظری، دشمن جشن گرفته بود و رادیو بغداد با تبلیغات زیاد وعدهٔ یک خبرِ خوش را به مردم عراق و دوستان صدام میداد!
آنها با مارش پیروزی اعلام کردند که 98 درصد از توان موشکی ایران را با بمبارانِ پادگان منتظری در کرمانشاه نابود کردهاند. دشمن به سیستم جاسوسی و قدرت هواییاش مطمئن بود، غافل از دست خدا که بالای همۀ دستها بود. همۀ کسانی که در جریان دستگیری جاسوسِ دشمن و نجات سیستم موشکی از آن حملۀ هوایی سنگین بودند، ایمان داشتند نجات موشکی فقط کار خدا بوده است و بس!
حسن تا آن وقت، کمْ شهادت ندیده بود. از آغاز جنگ، شهادت برادرانش علی، عبدی، علیرضا ناهیدی، حسن غازی، سید سعید موسوی، و خیلیهای دیگر را دیده بود. در جنگ، داغ پشت داغ، سینههاشان را میگداخت. خدا میدانست و خودش، که دربرابر این مصائب، خودش را نباخته بود بلکه هر بار محکمتر مشتش را گره کرده و استقامت و تلاشش را بیشتر کرده بود. حسن ایمان داشت که خدا یاریشان میکند، فقط به این شرط که تا آخرین حدِ توان، در راه خدا کوشیده باشند!
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#شهیدان_اقتدار
#شهیدان_موشکی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
حسن مقدم وقتی با بقیۀ بچهها به پادگان برگشت، دید که از میان سولهها فقط سولۀ تدارکاتی که ابوالفضل دمیرچی و دوستانش ساخته بودند ویران نشده. واقعاً برای بچهها مایۀ تعجب بود. حسن که میخواست روحیۀ دوستانش را تغییر دهد به شوخی گفت: «اوس ابوالفضل! ما با صدام هماهنگ کرده بودیم که سولۀ شما رو نزنن!» بعد از آنهمه ناراحتی، لبخندی بر لبانشان نشست. ابوالفضل خودش رمزگشایی کرد: «حسن آقا! این کرامتِ آیتالکرسیه! من تو بنای این سوله، هر ستونی رو با آیتالکرسی درست کردم!»
آن سوله پر از تدارکات عمومی بود که چند روز بعد وقتی رضا پورمند و دوستانش در حال تخلیۀ آن بودند، درست در دقایق آخر، باز هم هواپیماهای دشمن برای بمباران آمدند، اما اتفاقی برایشان نیفتاد!
بعد از بمباران، بچهها هرروز منتظر دستور حملۀ موشکی بودند. دستور عملیات موشکی باید از مقامات بالا و قرارگاه اصلی جنگ صادر میشد؛ گاهی مستقیماً خود آقای هاشمی رفسنجانی دستور میداد و گاهی محسن رضایی. آنها گاهی در انتخاب هدف هم نظر میدادند، اما گزینش موضع پرتاب دست بچههای موشکی بود. همگی لحظهشماری میکردند که با پرتاب دوبارهٔ موشک، تبلیغات چندروزه و شیرینکامی دشمن را بههم بریزند! رادیو تلویزیون عراق، چندین روز بهخاطر نابودی یگان موشکی ایران، جشن و تبلیغات داشتند تا روحیۀ مردمی را که چهبسا موافق جنگ نبودند، قویتر کنند، اما ده روز بعد، حقیقت آشکار شد!
اولین روزِ آذرماه، دستور عملیات موشکی صادر شد. حسن سرِ انتخاب موضع با دوستانش مشورت کرد. نظرات متفاوت بود، اما حسن نظر خودش را قبولاند، نظری خاص و بسیار جسورانه: «بچهها! از همون جایی که خیال میکنن نابودش کردن باید بهشون ضربه بزنیم؛ از پادگان منتظری!»
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#شهیدان_اقتدار
#شهیدان_موشکی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
این کار ریسک بزرگی بود. آنجا دیگر لو رفته بود و هر آن امکان داشت دوباره مورد حمله قرار بگیرد. اما بچههای موشکی میخواستند زهر این موشک را برای سردار قادسیه بیشتر کنند. قطعاً جاسوسان خبر میدادند که این موشک از دل همان پادگانی بلند شده که صدام آن را به خاکوخون کشید! دوستانِ ایران هم با شنیدن این خبر، پیام حیات را از موشکها میگرفتند. همقسم شدند برای این هدف.
زارع، سُلگی و چند نفر دیگر از بچههای واحد مهندسی قبل از همه رفتند و محوطه را کمی صاف، و موضع پرتاب را آماده کردند. کاروان موشک روی سکو و خودروهای همراه آن به پادگان منتظری رسید. سه تا چهار ساعت طول میکشید تا کارهای عملیاتی انجام و موضعْ تجهیز و موشکْ عَلَم شود.
دو ساعت بعد از غروب، فرمان آتش داده شد. این پرتاب، متفاوتتر از همۀ پرتابهای قبلی بود. وقتی نور و غرش مهیب موشک پادگان را دربرگرفت و موشک، استوار و غرّنده، شب را شکافت و بالا رفت، همۀ چشمها به اشک نشست و غریو اللّهاکبر از همه جا بلند شد. این موشک، به انتقامِ شهدایی پرتاب میشد که هنوز خون پاکشان بر خاک پادگان منتظری و روستای مجاور مانده بود. همۀ کسانی که آنجا بودند با مشتهای گرهکرده، اللّهاکبر میگفتند. سربازان در پادگان مجاور بودند و اهالی روستایی که هنوز داغدار شهدایشان بودند با شوروشوقی عجیب، با همۀ وجود تکبیر میگفتند و صدایشان به نیروهای موشکی که در منطقه پراکنده بودند، میرسید. خیلی از سربازان مثل بچههای موشکی، سجدۀ شکر میکردند. بچههای پادگان مجاور، با وجود تلفات سنگینشان در بمباران، بهمحض دیدن بچههای حسنِ مقدّم، گفته بودند: «خدا رو شکر که شما سالمید! خدا رو شکر، موشکها آسیب ندیدند!»
آن شب، آن موشک به مرکز مخابرات بغداد اصابت کرد و تماس تلفنی این شهر با خارج برای مدتی قطع شد! برنامههای تلویزیون بغداد هم قطع شد و گوینده پس از چند دقیقه با اضطرابی که نتوانست پنهانش کند برنامه را از سر گرفت... اینها چیزی بود که همه دیدند، اما اتفاقِ بزرگتر درون کاخ صدام افتاده بود. اتفاقی که خبرش یک ماه بعد به گوش حسن و دوستانش رسید.
بچههای موشکی همیشه دنبال راههایی بودند تا میزان دقت و تأثیر موشکهایشان را در خاک دشمن بفهمند. یکی از راههای کسب خبر، گفتوگو و تخلیۀ اطلاعاتی اُسرای عراقی بود و خلبانها از مهمترین اسرا بودند. یک ماه بعد از بمبارانِ پادگان، خبر خاصی به حسن رسید: «یه میگ 25 عراقی رو تو اصفهان زدن. هواپیما سقوط کرده و خلبانش زندهس و اسیر شده.»
آن روزها تبلیغات وسیعی میشد که پدافند ضدهوایی ایران، قادر به زدن میگ 25 نیست. حالا این خبر برای همۀ رزمندهها خبر خوشی بود. حسن، فوری عبدالحسین کریمی را صدا کرد.
ـ عبدالحسین! زود راه بیفت، اطلاعات خلبانو بگیر.
عبدالحسین، اصالتاً عربِ خوزستانی بود و اکثر گفتوگوها با اسرا را بر عهده داشت. حاج آقا افشار، مسئول کمپ اسرا، که با حسن مقدّم دوستی داشت، خبر داده بود که خلبان در اصفهان است. اما تا عبدالحسین آنجا برسد، اسیر را منتقل کرده بودند به کمپ گرمدره در اطراف تهران. عبدالحسین که مسیری طولانی تا اصفهان رانندگی کرده بود، بلافاصله به سمت کمپ گرمدره رفت و خلبان عراقی را پیدا کرد. یک روزِ تمام با او به پرسش و گفتوگو نشست. آنچه میشنید ارزش آنهمه دوندگی را داشت. سریع برگشت کرمانشاه و حرفهای خلبان عراقی را به حسن و بقیۀ دوستانش گفت: «من یکی از خلبانهایی بودم که پادگان منتظری رو بمباران کردم! وقتی مشخص شد مقرّ سیستم موشکی ایران تو پادگان شهید منتظری باخترانه ، ماکت اونو دقیقاً مثل خودش درست کردن. چند بار اونجا رو آزمایشی بمباران کردیم. ماکت دقیقی ساخته شده بود و ما دقیقاً میدونستیم توی مأموریتمون روی پادگان، کجا رو باید بزنیم. وقتی با سیوشش فروند هواپیما پادگان رو بمباران کردیم، به صدام حسین اطمینان دادیم که پادگان منهدم شده و از این به بعد دیگه موشکی از ایران شلیک نمیشه! این اتفاق چنان بزرگ بود که صدام به طراحان این حمله و ما خلبانها نشان شجاعت داد. اما چند روز بعد وقتی باز از ایران موشک شلیک شد، صدام نهفقط همۀ مدالها را پس گرفت، بلکه چند نفر از فرماندهان نیروی هوایی عراقو اعدام کرد!»
🍃🍂🍃🍂
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#شهیدان_موشکی
#شهیدان_اقتدار
https://eitaa.com/lashkarekhoban