#پند_کوتاه
نقل است عمر بن عبدالعزیز به ابوقلابه گفت: مرا پندی ده.
گفت: تو را چه پند دهم؟
اگر اندیشه کنی که خلیفه ای که پیش از تو بود، کجا شد، تو را هیچ حاجت به پند من نباشد.
📚 طنزها و لطایف اخلاقی در ادب فارسی - برکتهای سحرخیزی - صفحه ۴۱
—————————
#لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 بسته موشنگرافیک | ویژه تبیین و اقناع افکار عمومی، همزمان با آغاز اقدام دولت در #تغییر_به_نفع_مردم
📲خصوصاً جهت انتشار در بین قشر خاکستری و گروههای خانوادگی
#همه_کمک_کنند
📢 فکر ، رفتار و عمل
✅ انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله فکرش
✅ شریف نمیشود جز به واسطه رفتارش
✅ قابل احترام نمیگردد جز به سبب اعمال نیکش
—————————
#لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
🔵 پیر شدن به کوهنوردی شباهت دارد :
✅ هر قدر بالاتر می روی نیرویت کمتر می شود
اما ؛
✅ افق دیدت وسیع تر می گردد ...
—————————
#لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
🔴 انتقام از معلم
امیر نصر سامانی در کودکی به مکتب خانه می رفت و در یادگیری قرآن سعی کوشش کافی به کار نمی برد.
معلمی که کار تعلیم او را برعهده داشت، احترامش را که امیرزاده بود، نگه نمی داشت و گاهی او را چوب می زد و تنبیه میکرد و امیر نصر هر بار که چوب می خورد به بچه های دیگر می گفت: اگر روزی قدرت پیدا کردم، سزای این معلم را کف دست او خواهم گذاشت.
وقتی او به پادشاهی رسید، شبی از شبها که به ایام کودکی خود می اندیشید به یاد معلم دوران کودکی افتاد. خاطرات گذشته را برایش زنده شد، گویی چوبهایی که خورده بود، به سوزش و خارش مجدد افتاد. همه ی آن شب به فکر انتقام بود تا سپیده ی صبح طلوع کرد،
پس خدمتگزاری را طلبید و چنین فرمان داد: به باغ می روی و از درخت به، ۱۰ شاخه تازه جدا میکنی و می آوری.
بعد، خدمتگزار دیگری را به دنبال معلم مکتب خانه فرستاد تا او را به بارگاهش آورد.
معلم از شدت کینه امیر، نسبت به خویش آگاه بود وقتی با فرستاده ی امیر رو به رو شد، پرسید: ای مرد! امیر وقتی تو را به دنبال من فرستاد، چه حالی داشت؟
فرستاده گفت: ۱۰ شاخه تازه از درخت به برای او چیده بودند و چهره اش خشمگین می نمود.
معلم دانست که دام انتقام برای او گسترده و امیر در اندیشه دوران کودکی خود می باشد.
وقتی با مرد فرستاده همراه شد، مقابل مغازه میوه فروشی لحظه ای درنگ کرد و پرسید:
آیا اجازه دارم که دقیقه ای به این مغازه بروم؟ فرستاده به او اجازه داد.
معلم از میوه فروش یک دانه به رسیده و خوش رنگ، خریداری کرد و آن را در لباسش پنهان ساخت و همراه فرستاده به راه افتاد.
وقتی به بارگاه امیر رسیدند و چشم امیر به او افتاد، چوبی را برداشت و در حالی که آن را تکان می داد پرسید:
درباره ی این چه می گویی؟
معلم، بدون لحظه ای درنگ، به نشان داد و گفت: زندگانی امیر دراز باد! این میوه ی لطيف، از این چوب پدیده آمده است.
امیر چون این سخن خوب را شنید، بسیار شاد شد و به معلم سخت گیرش انعام و هدایای زیادی بخشید و گفت:
ماهیانه حقوق ویژه ای برای شما در نظر خواهم گرفت.
معلم که با تدبیر زیرکانه ای توانسته بود خود را از کینه و انتقام امیر برهاند، شکر نعمت به جای آورد و از کاخ او با خوشحالی خارج شد.
جوامع الحکایات
—————————
#لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
✅ قضاوت و پیشداوری درباره یک شخص،
✅ مشخص نمیکند او کیست؛
✅ مشخص میکند شما کیستید...
#شخصیت
—————————
#لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈