ادامه قسمت۴۴ مجموعه مستند #حجره_پریا
👇👇👇👇
گفت: «دقیقا الان احساس موقعی دارم که با عطا بحث میکردیم... بلکه حالا که دارم بیشتر فکرش میکنم، حس و حال وقتی که با عطا و بقیه آتئیست ها مناظره میکردیم و بقیه دانشجوها و مردم نگامون میکردن و میخواستن بالاخره حقیقت را از بین حرفای ما و عطا پیدا کنند، از حس و حال الان که در یک قدمی مرگ هستم خیلی لطیف تر و خالصانه تر بوده!»
گفتم: «چرا این فکرو میکنید؟!»
جواب قشنگی داد... جوابی که معلوم بود درسش را فقط برای پاس کردن نخونده ... بلکه به جسم و جونش هم نفوذ کرده!
👈 گفت: «چون اون موقع به اختیار و اراده خودمون بحث و جدل و مناظره میکردیم... همه چیز را خودمون اختیار کرده بودیم... حتی فحش ها و توهین هایی که در پی وی میشنیدیم، برامون شیرین بود و بهمون ثابت میشد که آدرس و راه را درست رفتیم... اما الان چی؟ الان چون مجبورم و بهم چاشنی انفجاری حسگر متصل کردند، دارم ذکر میگم و خودمو آروم نگه داشتم! الان مجبورم و این وضعیت را انتخاب نکردم... اما اون موقع، همه چیزش را خودمون انتخاب کرده بودیم...»
ادامه دارد...
@left_raight_news
حتماااااا بخوانید تاااا بدانید....
💥پایان اسرائیل
#یهودیان در پیشگویی سحر و جادو سرآمد همه مردم دنیا هستند.
قوم #یهود 170 سال قبل از تو حضرت پیامبر از منطقه #فلسطین به صحرای عربستان آمدند و دور مکه به فاصله های زیاد سکونت یافته و شهرهایی ساختند مثل #خیبر و #یثرب و #نجران و... و منتظر ظهور آخرین پیامبر بودند و تمام مشخصات حضرت پیامبر را از قبل داشتند.
بنابر آنچه در منابع و کتابهای قدیم خود یهودیان آمده است:
یهود نباید در هیچ سرزمینی حکومت و دولت تشکیل دهند و یکی از دلایل مخالفت یهودیان #حریدی و یهودیانی که رهبرشان جناب #دکتر_وایس هستند و مشهور به یهودیان غیر صهیونیست هستند با رژیم اشغالگر #قدس همین منابع و کتابهای قدیم خود یهودیان است البته در کتابهایی مثل #تلمود به این موضوع بصورت مفصل اشاره شده است و یهود از تشکیل کشور و حکومت و دولت منع شده اند
در همین منابع و کتابهای قدیم قوم یهود تشکیل حکومت پادشاهی حضرت #داوود و حضرت #سلیمان بصورت مفصل شرح داده شده و اشاره شده است که اگر قوم یهود در هر سرزمینی حکومت و دولت تشکیل دهند نمی تواند بیشتر از مدت پادشاهی حضرت داوود و حضرت سلیمان دوام بیاورد.
جمع سالهای حکمرانی حضرت داوود و حضرت سلیمان 73 سال بوده است یعنی 33 سال حضرت داوود و 40 سال حضرت سلیمان .
به اعتقاد یهود حکومت هایی که وارد دهه پنجم استقرار خود بشوند حکومت هایی هستند که استمرار می یابند و همین اعتقاد باعث شده است که خیلی از سران آمریکا و اسرائیل درباره 40 سالگی جمهوری اسلامی ایران حرفهایی بزنند و چندین بار به این موضوع اشاره کردند و گفتند ما نخواهیم گذاشت جمهوری اسلامی جشن 40 سالگی خود را ببیند.
از قضا و قدر الهی و مشیت الهی 40 سالگی جمهوری اسلامی ایران مقارن 73 سالگی رژیم جعلی اسرائیل است با چند ماه اختلاف
یعنی سال 1397 مصادف است با هفتاد و سومین سالگرد تشکیل رژیم اشغالگر قدس
و بهمین دلیل است که امسال سال مهمی است امسال اگر با هوشیاری مردم ایران توطئه هایی که به اجرا گذاشته میشود خنثی شود که میشود (چون رهبر معظم انقلاب طی دو سه سال اخیر چند مورد اشاره به آینده خوب و آینده روشن کرده اند ) باید هر لحظه منتظر فروپاشی رژیم جعلی اسرائیل باشیم و این انشاءالله هرچه زودتر محقق خواهد شد از طرف دیگر طی سالهای گذشته تعدادی از بزرگان یهود هم به فروپاشیده شدن اسرائیل در آینده نزدیک اشاره کردند.
همین چند وقت پیش بود که تعدادی از مفتی های اهل سنت به دیدار حضرت آقا آمده بودند ایشان اشاره کردند که بزودی در قدس شریف نماز خواهیم خواند...
https://eitaa.com/left_raight_news
از اینور اونور چه خبر؟؟؟
🍒🍒#حجره_پریا 44🍒🍒 میبینید بچه های مردم در چه شرایطی گیر کرده بودند و و راه پس و پیش نداشتند؟! راه
سلاااام دوستان...
قسمت44 فصل دوم مجموعه ی جدید مستند #حجره_پریا را اینجا بخوانید...👆👆👆👆
@left_raight_news
انتشار فصل دوم داستان
❤️ حجره پریا ❤️
💠 قسمت چهل و پنجم و چهل و ششم 💠
👇👇👇👇
🍒🍒مجموعه مستند
#حجره_پریا 45🍒🍒
دکتر آروم بهم گفت یه کاری کنین این خانم نخوابه... چون فکر کنم به سرش ضربه خورده... منم بخاطر اینکه خوابش نبره، فکرش مشغول کردم... مثلا ازش پرسیدم: «فکرش میکردین اینجوری بشه؟!»
پریا گفت: «گاهی گمان نمیکنی و میشود... گاهی نمیشود که نمیشود...
اصلا فکرش نمیکردم... ینی هیچکدوممون فکرش نمیکردیم با چند شب مناظره میتونیم اینقدر اثر گذار باشیم... اونم با کیا؟! با کسانی که حرفای کفرآمیز میزنند و همکلاسیای دوره دانشگاهمون را مسموم به فکرهای ملحدانه میکنند... شنیده بودم که اگر به ثواب و اثر کارای خیر فکر نکنی و فقط سرت بندازی پایین و مثل بچه آدم عمل کنی، جوری اون کار گل میکنه که باورت نمیشه و مبهوت میشی... اما دیگه اینجوری فکرش نمیکردم!!»
گفتم: «چه چیز آتئیست ها و ملحدها براتون جالبتره؟ مخصوصا وقتی باهاشون بحث و جدل میکردین!»
گفت: «چیز جذاب و دهن پر کنی نداشتن و ندارن... بعضیاشون خیلی مسلط هستن... بعضیاشون هم هنوز تکلیفشون با خودشون معلوم نیست ... مثل همین عطای بیچاره...»
پرسیدم : «عطا؟ چطور؟!»
گفت: «نمیدونم... دقیق نمیدونم... حرفاش عمق داشت اما قابل پیش بینی نبود... ازش بوی پیروز و یکه تاز میدون نمیومد... اعتماد به نفس همین نسیم خجالتی خودمون در بحث، از عطا بیشتر بود... معلوم بود که عطا دو سه شب آخری بهم ریخته... اما دلیلش نمیفهمیدیم... نظام فلسفیش که مشخص بود... بوی نیچه و هگل خدا نشناس میداد... اما انگار یکی مجبورش کرده بود... انگار برای پول و شهرت داشت با ما بحث میکرد...»
گفتم: «متوجه نمیشم!»
گفت: «چون مدام دلایلش را جوری تکرار میکرد که انگار داره به بعضیا نشون میده که خوب درس خونده! مثل بچه ای که تا دیده در خونه باز هست، دویده وسط کوچه و داره میدوه که بره سر کوچه... اما میدونه که مامانش داره از لای در نگاش میکنه و هواش داره ... اونم هی میدوه و پشت سرش نگاه میکنه... چون هم نگرانه و هم باید به مامانش ثابت کنه که میتونم خودم برم تا سر کوچه و برگردم! وگرنه دلیلی نداره وقتی عطا داره با نسیم بحث میکنه، مدام دم از اساتیدش و دروس دانشگاهشون و تفاوت سبکش با ما و اینا حرف بزنه!»
خیلی تعبیر دقیق و جالبی گفت! ولی بهش نگفتم که خود عطا هم به من گفته بود که اون شبها اساتیدش هواش داشتن و بهش فکر میرسوندند!
یاد ملکوت 22 افتادم... یه کم از پریا فاصله گرفتم... بیسیم زدم و گفتم: «حاج آقا جسارتا اعلام وضعیت! حالتون خوبه؟!»
فورا جوابم و داد و با یه نفس عمیق گفت: «نه حاجی! خوب نیستم!»
گفتم: «بلا به دور! چرا؟! چیزی شده؟!»
گفت: «الان وارد خونه شدم... دو نفر بودند که پنچر شدند! الان هم دست و پاشون شکسته و افتادن وسط حیاط... اما عطا...»
با هیجان گفتم: «حاجی! عطا چی؟!»
گفت: «اومدم زیر زمین... خیلی بوی بد میومد... زیر زمین نمور و زشت... عطا اونجا بود... خونی و کثیف و ... خلاصه اصلا یه وضعی داشت... تا رسیدم بالای سرش... انگار کار خدا بود... حرف که نمیزد... کلی بنده خدا زور زد تا اینکه تونست چند تا کلمه به زور حرف بزنه... تا بهش گفتم من کی هستم و اومدم دنبالش شروع کرد و تند تند و با کلمات بریده بریده برام حرف زد!»
ملکوت 22 حرفای عطا را اون لحظه ضبط کرده بود و بعدش من کامل شنیدم... اجازه بدید مهم ترین جملاتش را براتون بگم....
عطا گفته بود: «من اون مامورتون را نزدم... من آدرس اون دخترا را از یکیشون کش رفتم و میخواستم ببینمشون... و حتی اگر شده بهشون بگم چه خطری در کمینشون هست... خطری که به خاطر هک کردن سیستم من متوجه اونا شده... نه بحث و مشجاره در طول اون 14 شب...
من میدونستم که اساتیدمون (عطا نمیدونست که اساتیدش از ماموران و دانش آموخته های سازمان میت هستند!) فهمیدند که اطلاعات سیستم من هک شده... چون برای اونا خیلی مهم بود... اینقدر مهم که وقتی فهمیدن، کلی مواخذم کردن... جوری که سر و کارم به بیمارستان افتاد...
یه جوری از دستشون در رفتم... با خودم گفتم وقتی با من اینجوری برخورد میکنند دیگه قراره با دخترا چیکار کنن؟! حدس زدم که که جون دخترا در خطر باشه... میدونستم که ازشون نمیگذرن... اما نمیدونستم منتظر میمونن تا من بیام ایران و دستگیر بشم و در بیمارستان قم بیان سراغم و فراریم بدن ...
نمیدونم چطوری رد منو زدند و فهمیدن که بیمارستانم اما اونا فقط دنبال یه چیزی بودند... اونا فقط میخواستن آدرس اون دخترا را از طریق من بفهمند... و اتفاقا فهمیدند ... چون من بی خبر بودم و ناخواسته بردمشون منطقه ای که آدرسش داشتم و میدونستم باید برم اونجا...
@left_raight_news
ادامه قسمت۴۵ مججوعه مستند #حجره_پریا
👇👇👇👇
اون روز که همکار شما را زدند اونجا بودم... همکار شما تا منو دید به جای اینکه منو بگیره و بزنه، زود اومد و خودشو انداخت روی من... نه اینکه منو بگیره... بلکه یه جوری ایستاد جلوی من و پشتش به من بود و دستاش هم باز کرد که کسی منو نبینه... اون لحظه نفهمیدم چرا منو پشت سرش خودش قایم کرده و گیج بودم... اما تا به خودم اومدم دیدم سوراخ سوراخش کردند... من وقتی داشتن توی اون کوچه راه میرفتم، حواسم به پشت سرم نبود که داره یه موتور میاد به طرفم تا کارمو بسازه... ولی همکار شما فهمیده بود و اومد جون منو نجات بده که خودش کشته شد!
بعدش فورا موتوری ها فرار کردند... من هم تا دیدم شلوغ شده میخواستم فرار کنم که وقتی یه کم از کوچه اونا دور شده بودم، منو پیدا کردن و انداختنم توی ماشین و یه کیسه هم کشیدن روی سرم...
من نگران اون دخترا هستم... لطفا اونا را پیدا کنین... اینا آدمای بی رحمی هستن... وقتی منو اینجوری زدند، خدا به داد اون دخترا برسه! و ...»
به ملکوت 22 گفتم: «حاجی الان حال عطا چطوره؟! منتقل به بیمارستان....؟!»
ملکوت با آه و افسوس گفت: «متاسفانه تموم کرد! عطا جون داد... توی همین زیر زمین... تنها و غرق در خون و تعفن و کثافت خودش...»
ادامه دارد...
@left_raight_news
🍒🍒#حجره_پریا 46🍒🍒
یکی دو ساعت به همون وضعیت سپری شد ... باید هر چه زودتر یه فکری به حال پریا و صابر میکردیم... شوخی بردار نبود... فقط یه فشار نامتعارف شدید کافی بود که همه چیز خراب بشه!
یکی از بچه ها اومد پایین و گفت: «حاجی یه نفر اومده با شما کار داره!»
گفتم: «کیه؟ از بچه های اداره خودمونه؟!»
گفت: «نمیدونم... گفت از طرف ملکوت 22 اومده!»
بیسیم زدم به ملکوت... گفتم: «حاجی شما برای ما مهمون فرستادی؟!»
ملکوت گفت: «آره... کارش درسته... باباش تخریبچی گردان خودمون بوده... الان هم پسرش راه باباش داره ادامه میده!»
گفتم: «باشه... توکل بر خدا ... اما حاجی اینجا شرایط حساسی هستا ... خودتون که ماشالله اوستایین!»
خیلی با حالت اطمینان گفت: «اونی که الان اومده پیشتون اوستای این کاره نه من!»
خودم رفتم بالا ... میخواستم تو حیاط و هوای روشنتر از زیر زمین ببینمش! با یه پسر کم ریش و کم سیبیل حدودا 30 ساله مواجه شدم! تا دیدمش تعجب کردم! خیلی جوون بود... اما قیافه جدی و بی احساسی داشت... خوشم میاد از اینجور آدما که تو کارشون خیلی اوستان اما نشون نمیده و هر کی ندونه فکر میکنه از یه جایی در رفته!
سلام کردیم... گفت: «منو ملکوت 22 فرستاده... مورد کجاست؟ درخدمتم!»
گفتم: «اسم شریفتون چیه؟!»
گفت: «قربان جسارت نباشه اما مامور نیستم اسممو بگم! اگر در اصل ماموریتم ضرورت داره و حتما باید بگم، تا بگم!»
گفتم: «نه! مهم نیست... فقط اون دو نفرو زنده میخوام... هردوشونو زنده تحویلم بده!»
گفت: «تلاشمو میکنم... حداقلش اینه که اگر قرار باشه اتفاقی برای کسی بیفته، اول برای خودم میفته!»
بردمش پایین... نزدیک رفت و شرایط دست پریا و صابر و کاشی زیر پای پریا سنجید و بررسی کرد. گفت: «لطفا همه را بفرستید بیرون... اگر خودتون مایلید بمونید، به مسئولیت خودتون تشریف داشته باشید اما لطفا بقیه بیرون باشن!»
همه رفتند و موندیم خودمون چهار نفر!
لباس بیرونیش درآورد و یه لباس راحتی، مثل لباس کارگاه نجاری و اینا زیرش تنش بود. با همون کارش را شروع کرد. وسایلش که بیشتر شبیه وسایل پزشکی و شکنجه های حرفه ای بود بیرون آورد... از انواع سوزن و انواع میکرو بطری و مایعات رنگارنگ و .... نمیدونم الکل و سیم های بسیار باریک و...
نشست پشت سر صابر... جوری که تقریبا بین پریا و صابر محسوب میشد... برگشت و قبل از اینکه کارش را شروع بکنه، دستشو زد به زمین و با همون مختصر خاک روی زمین، تیمم گرفت!!
حساس شدم ببینم میخواد چیکار کنه؟ بهش نزدیک شدم و همونجوری که وایساده بودم، سرمو به طرف دیوار نزدیک کردم تا راحتتر بتونم ببینم... همونطوری که سرش پایین بود گفت: «قربان لطفا تاریکی نکن... نور اینجا به اندازه کافی کم هست!»
یه کم دیگه که بررسی کرد، رو کرد به پریا و گفت: «کارم خیلی حساسه... باید کاملا بی حس باشید!»
پریا با بی حالی و کم رمقی که داشت گفت: «چشم! تکون نمیخورم!»
اون گفت: «چشم چیه؟ یا باید بیهوشتون کنم یا باید بی حس بشید!»
پریا که نمیدونست چی بگه؟ گفت: «نمیدونم... سر در نمیارم!»
اون گفت: «خیلی ساده است... اگر بیهوش بشید، خدایی نکرده اگر ترکید، چیزی متوجه نمیشید و فقط بدنتون میسوزه و از دنیا میرین! اما اگر بی حستون کنم، شاهد کارای من هستین و ممکنه استرس وارد بشه و دستتون را از دست بدین و اتفاقای دیگه!»
صابر به اون گفت: «نمیتونی یه کم مهربون تر توضیح بدی؟! این چه طرز حرف زدنه؟! اصلا نمیخواد ... هیچکدومش نمیخواد... پاشو ببینم!»
به صابر گفتم: «صابر جان! آروم باش. این کارشو بلده! راس میگه. بذار کارش را بکنه!»
صابر باز ادامه داد و به اون گفت: «لابد برای منم نسخه داری! هان؟ چیه؟ بگو... تعارف نکن!»
حالا که دارم اینا را مینویسم، دارم عصبی میشم که اسمشو نمیدونم و باید به جای اسمش مدام بگم «اون» !
اون به صابر گفت: «شما که کاره ای نیستی! خطری هم تهدیدت نمیکنه! اصلا اتصال به مرکز نداری! نه اتصال به چاشنی و نه اتصال به حسگر! پاشو برو خونتون!»
صابر و من که داشتیم مثلا بهت و تعجبمون را میخوردیم، با هم گفتیم: «چی؟! دستمو بردارم؟! اتصال به هیچکگفتدومش ندارم؟!»
اون همون لحظه، به صابر گفت: «میشه یه لحظه اون سیمی که اون طرف شماست را بهم بدید؟!» تا اینو گفت، صابر صورتشو برگردوند... به محض اینکه صابر صورتش برگردوند، اون انگشت صابر را خیلی سریع... ینی خیلی سریعا ... در حد سرعت دست دزدهای حرفه ای، انگشت صابرو از روی دست پریا برداشت!
من و صابر تا به خودمون اومدیم، اون با اون یکی دستش و پای سمت راستش، صابر را هل داد اون طرف و خودش نشست جای صابر!!
من و صابر فقط داشتیم حرص و تعجب خودمون و سرعت عمل اونو تحلیل میکردیم اما بازم سر در نمیاوردیم! خیلی قشنگ، صابرو از پریا جدا کرد و انداخت یه طرف!
@left_raight_news
ادامه قسمت۴۶ مجموعه مستند #حجره_پریا
👇👇👇👇
بعدش هم به صابر گفت: «تشخیصت خوب بود... اگر خودت فهمیدی که نوع چاشنی و حسگر چیه، الحق و الانصاف تشخیصت خوب بوده اما اینکه ندونی اتصال دوگانه و تکگانه نداری، کار تو نیست و بهت حق میدم که هنوز حالت سر جاش نیومده باشه! برو... برو پیش زن و بچت!»
این قیافه منه:
اینم قیافه صابر: 😓
اینم پریا: 😨
اینم اون: 😐
اینم شماها: 👀
ادامه دارد...
@left_raight_news
🍒🍒مجموعه داستاتهای کودکانه🍒🍒
#داستان_47
#خرگوش_مهربان_و_سوپ_هویج
#سخاوت
🐰
یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی می کرد .
یک روز صبح ، آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد .
خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد .
او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید . آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :
' خرگوش مهربان ، بچه هایم گرسنه هستند . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟'
خرگوش هم یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد . موش از او تشکر کرد . سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود .
🐰
سپس خرگوش به آهو خانم رسید . آهو خانم به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :
' خرگوش مهربان ، داشتم به بازار می رفتم تا برای بچه هایم هویج بخرم ، خیلی خسته شده ام و هنوز هم به بازار نرسیده ام . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟ '
خرگوش یکی دیگر از هویج هایش را به آهو خانم داد . حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود .
اینبار خرگوش مهربان ، اردک عینکی را دید . اردک به او سلام کرد و گفت :
' خرگوش مهربان ، آیا تو می دانی که هویج برای بینایی چشم مفید است ؟ آیا یکی از هویج هایت را به من می دهی ؟ '
خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویج ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد . حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت .
🐰
او از جلو خانه ی مرغی خانم عبور کرد . مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت :
' خرگوش مهربان ، جوجه هایم سرما خورده اند و من باید برایشان سوپ درست کنم این هویج را به من میدهی ؟
خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد .
آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید . هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود . او با خود فکر می کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد ، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد .
خرگوش مهربان پرسید : ' چه کسی پشت در است ؟ '
صدایی شنید . ' سلام ، ما هستیم ، آقای موش ، آهو خانم ، اردک عینکی . مرغی خانم
🐰
خرگوش مهربان در را باز کرد . با تعجب به دوستانش نگاه کرد . آن ها گفتند :
' امروز تو هویج هایت را به ما دادی . ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم . '
خرگوش که خیلی خوش حال شده بود ، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید :
' چه غذایی پخته اید ؟ '
همه با هم گفتند : ' سوپ هویج '
سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند .
🐰 @left_raight_news
هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
🍒🍒مجموعه داستاتهای کودکانه🍒🍒
#داستان_47
#خرگوش_مهربان_و_سوپ_هویج
#سخاوت
🐰
یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی می کرد .
یک روز صبح ، آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد .
خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد .
او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید . آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :
' خرگوش مهربان ، بچه هایم گرسنه هستند . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟'
خرگوش هم یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد . موش از او تشکر کرد . سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود .
🐰
سپس خرگوش به آهو خانم رسید . آهو خانم به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :
' خرگوش مهربان ، داشتم به بازار می رفتم تا برای بچه هایم هویج بخرم ، خیلی خسته شده ام و هنوز هم به بازار نرسیده ام . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟ '
خرگوش یکی دیگر از هویج هایش را به آهو خانم داد . حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود .
اینبار خرگوش مهربان ، اردک عینکی را دید . اردک به او سلام کرد و گفت :
' خرگوش مهربان ، آیا تو می دانی که هویج برای بینایی چشم مفید است ؟ آیا یکی از هویج هایت را به من می دهی ؟ '
خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویج ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد . حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت .
🐰
او از جلو خانه ی مرغی خانم عبور کرد . مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت :
' خرگوش مهربان ، جوجه هایم سرما خورده اند و من باید برایشان سوپ درست کنم این هویج را به من میدهی ؟
خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد .
آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید . هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود . او با خود فکر می کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد ، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد .
خرگوش مهربان پرسید : ' چه کسی پشت در است ؟ '
صدایی شنید . ' سلام ، ما هستیم ، آقای موش ، آهو خانم ، اردک عینکی . مرغی خانم
🐰
خرگوش مهربان در را باز کرد . با تعجب به دوستانش نگاه کرد . آن ها گفتند :
' امروز تو هویج هایت را به ما دادی . ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم . '
خرگوش که خیلی خوش حال شده بود ، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید :
' چه غذایی پخته اید ؟ '
همه با هم گفتند : ' سوپ هویج '
سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند .
🐰 @left_raight_news
هدایت شده از کلام نور
ترجمه آیات صفحه۵۱ مصحف مبارک قرآنکریم
👇👇👇👇
مسلّماً اموال و فرزندانِ کافران، هرگز چیزی از [عذاب] خدا را از آنان برطرف نمی کند، اینان هیزم دوزخند «10» [عادتِ این کافران] مانند عادت فرعونیان و کسانی است که پیش از آنان بودند؛ آیات ما را انکار کردند، پس خداوند هم آنان را به سبب گناهانشان دچار کیفر کرد؛ و خداوند سخت کیفر است «11» به کافران اِعلام کن: به زودی [در دنیا] شکست خواهید خورد، و [در آخرت] به سوی دوزخ گردآوری خواهید شد و دوزخ بد بستری است«12» بی تردید برای شما در دو گروهی که [در عرصۀ نبرد] با هم روبه رو شدند نشانه ای [از قدرت خداوند و صِدق نبوت پیامبر] بود، گروهی در راه خدا می جنگیدند، و گروه دیگر کافر به حقایق بودند، اینان مؤمنان را به چشم خود دو برابر می دیدند [؛ به این سبب دچار ترس شده، شکست خوردند]، خداوند هرکه را بخواهد با یاری خود قدرت می دهد، بی تردید در این [حادثه]، پندی برای اهل بصیرت است «13» محبت به امور خواستنی چون زنان، فرزندان، اموالِ فراوان از طلا و نقره، اسب های نشاندار، چهار پایان و زراعت، برای مردم زیبا جلوه داده شده، این ها کالای [از دست رفتنی] زندگی دنیاست، و خداست که سرانجامِ نیکو [که بهشت پُر نعمت است] نزد اوست «14» بگو: آیا شما را به بهتر از این [کالاهای از دست رفتنی] آگاه کنم؟ برای آنان که [در همۀ شئون زندگی از خداوند اطاعت کرده، و از محرّماتش] پرهیز داشتند بهشت هایی نزد پروردگارشان است که از زیر [درختان] آن نهرها جاری است، در آن جاودانه اند، برای آنان همسرانی [از هر جهت] پاکیزه، و رضایتی [کامل] از سوی خداست، و خداوند به بندگان بیناست «15»
« 51 »
التماس دعااااا
@quran_date