eitaa logo
مسیر روشن🌼
64 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
16 فایل
اینجا از روزمرگی خارج می‌شیم و سعی می‌کنیم به اصل بپردازیم... حاشیه‌ها نباید حواس‌مون رو از اصل پرت کنن👌 اصل، آمادگیِ جامعه برای ظهور مولاست🤲 یاعلی✋ ارائه نظرات و پیشنهادات: @eshgh_yaani_ye_pelak
مشاهده در ایتا
دانلود
"روایتگرے حاج حسین کاجی" 🌷رفتم سر مزار رفقای شهیدم و فاتحه ای خوندم و برگشتم شب تو خواب رفقای شهیدم رو دیدم گفتن: فلانی خیلی دلمون برات سوخت گفتم: چرا جواب دادن: وقتی اومدی مزار ما فاتحه خوندی ما شهدا آماده بودیم هرچی از خدا میخوای برات واسطه بشیم ولی تو هیچی طلب نکردی و برگشتی خیلی دلمون برات سوخت... 🌹رفتین مزار شهدا حاجت هاتون رو بخواید برآورده میشه..
🍃امام علی"علیه السلام": «مَنْ نَامَ عَنْ نُصْرَةِ وَلِیِّهِ أَنْبَطَهَ بِوَطْأَةِ عَدُوِّهِ» 🍃کسی که به هنگام یاری ولیِّ"رهبر"خود بخوابد، با لگد دشمن از خواب بیدار خواهد شد. 📚عین الحکم و المواعظ، ص۴۴۱ 🍃رهبر انقلاب اسلامی: ☝️کار را به لحظه باید انجام داد. توّابین برای انتقام خون مطهر امام حسین "علیه السلام" آمدند؛ جنگیدند و همه شان کشته شدند؛ ☝️اما در تاریخ اینها را مدح نمی کنند، چرا؟👇 👌چون دیر جنبیدند.!!!😱😱😱 ۱۴۰۱/۱۰/۱۹
💢 خیلی این روزا شنیدین ... جوونا بی‌دین شدن... مگه نه؟!! چرا قشنگی‌ها رو نشون‌مون نمیدن؟ چرا خودمون این قشنگی‌ها رو عشق به خدا، عشق به اهل بیت علیهم السلام و... رو کمتر به تصویر می‌کشیم!!!!! موافقید باهم چند تا از این عشششششق‌ها رو ببینیم؟ 👀 🥲👇 من که به شخصه خیلی لذت می برم از دیدن این چیزها... تو زمانه‌ای که ما داریم زندگی می‌کنیم عقل مردم به چشم‌شون شده و یه سری‌ها (سلبریتی‌ها، بلاگر‌ها و...) شدن تیتر اول فضای مجازی و هر چیزی که دلشون می‌خواد به نمایش میذارن از خونه، زندگی و خوراک، پوشاک‌های تجملاتی بگیررررر تا نشون دادن زیبایی‌ بچه‌هاشون و هزار تا چیز بی‌خود و بی‌جهت!! ما چراااااا افتخارات و دغدغه و عشق دلامونو نشر ندیم و دست به دست نکنیم. والا...🤷‍♂️😌😌
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"دلتنگی حکیم فرزانه انقلاب، برای زیارت اربعین" گرچه دوریم، به یاد تو سخن می‌گوییم💔🖤 پ. ن.: 🙏عاشقانی که زیارت اربعین و مشایه روزی‌تون خواهد شد، لطفا چند قدمی به نیابت از جاماندگان و دلسوختگان قدم بردارید💚
🔻 تصویری از پرچم جریان احمد الحسن 📌 🔻 جریان احمدالحسن به شدت با علوم غریبه شیطانی و باطل آمیخته است. به هیچ وجه چیزی از موکب اینها در عراق نگیرید و نخورید.
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت شصت و چهارم جراحی با طعم عشق برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم
🌾 🌾قسمت شصت و پنجم برو دایسون  یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد … – واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه … 😏 همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد …  و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم …  برنامه فشرده و سنگین بیمارستان …فشار دو برابر عمل های جراحی …  تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه… حالا هم که … 🙁😣 چند لحظه بهش نگاه کردم …  با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم … سرمای سختی خورده بودم … 💊🌡 با بیمارستان🏥 تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن … تب بالا، 🌡سر درد و سرگیجه 😖…  حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …📲 چشم هام می سوخت و به سختی باز شد …پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم …  فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن … _چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست … گریه ام گرفت …😭  حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید … حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم … – حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست … و تلفن رو قطع کردم …  به زحمت صدام در می اومد …صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود …   ادامه دارد ... ✍نویسنده: ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت شصت و پنجم برو دایسون  یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسم
🌾 🌾قسمت شصت و ششم با پدرم حرف بزن پشت سر هم زنگ می زد … 📲📲 توان جواب دادن نداشتم …اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی روببندم یاخاموشش کنم...😖  توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد … – چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …😣 – در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …😥😕 – دارو خوردم … 💊اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان… یهو گریه ام گرفت …😭  لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه …وجودش برام آرامش بخش بود …  تب، تنهایی،😢 غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …😭 – دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ …اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…😭😖 اشک می ریختم و سرش داد می زدم … – واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …😧 پریدم توی حرفش … – باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن …این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …😣✋  چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود … – توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …😐 آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم … – باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم … – پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری …  به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم…  _از اینجا برو … برو …😖 و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم … ادامه دارد ... ✍نویسنده: ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
❌ تغییر جالب سخنان رهبر انقلاب پس از ۱۱ سال!! ● رهبر انقلاب ۱۳۹۱/۰۳/۱۴: ما داریم در دامنه حرکت میکنیم. ما هنوز به نرسیده‌ایم... ● رهبر انقلاب ۱۴۰۲/۰۵/۲۶: از شیب تند عبور کرده‌ایم، به نزدیک شده‌ایم... 👌جمهوری اسلامی در حال پیشرفت است.
Hadadianhadadian_az_haram_zang_zade 128.mp3
زمان: حجم: 2.55M
⚫️از حرم زنگ زده...▶️ 🏴مداحی اربعینیه 🎙محمدحسین حدادیان 💔دلتون شکست التماس دعا🤲
مسیر روشن🌼
💢 خیلی این روزا شنیدین #مردم_بی‌دین_شدن ... جوونا بی‌دین شدن... مگه نه؟!! چرا قشنگی‌ها رو نشو
23.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
2⃣ ⁉️ برای نخستین بار یک مداح با اشعار مولانا مداحی کرد و همه را از خود بیخود کرد! یکی از زیباترین و باشکوه ترین مداحی های چند سال اخیر که در یزد برگزار شد! ببینید چقدر توریستهای زیادی برای تماشا آمده و همه مات و مبهوت این نظم و شکوه شده اند... عشق اباعبدالله است💔😭😭
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت شصت و ششم با پدرم حرف بزن پشت سر هم زنگ می زد … 📲📲 توان جواب دادن ندا
🌾 🌾قسمت شصت و هفتم 46 تماس بی پاسخ  نزدیک نیمه شب🌌 بود که به حال اومدم …سرگیجه ام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود …  اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم … از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم … بلند که شدم …دیدم تلفنم روی زمین افتاده…  باورم نمی شد … 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون …😧😳 با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن💡 کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد… پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین …از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود … در رو باز کردم …🚪 باورم نمی شد … یان دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد … با حالت خاصی بهم نگاه کرد … 😔 اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام … – با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی …مطمئن شو تا آخرش رو می خوری …  این رو گفت و بی معطلی رفت …😔🚶 خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ …روش نوشته بود … – از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم… دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری …😒✋ نشستم روی مبل …  ناخودآگاه خنده ام گرفت …😊  ادامه دارد ... ✍نویسنده؛ ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄