هدایت شده از ♻«جهاد تبیین»♻
@Madahionlinمداحی_آنلاین_یه_آدمایی_هستن_توی_این_دنیا_مهدی_رسولی.mp3
زمان:
حجم:
5.02M
🌷 #ایام_راهیان_نور
⏯ #واحد #حماسی #شهدا
🍃یه آدمایی هستند توی این دنیا😭
🍃که چشماشون یه اقیانوس آرومه😭
🎙 #مهدی_رسولی
مسیر روشن🌼
〰〰🍃🌸🍃〰〰 💫🍀بسم الله الرحمن الرحیم #چراغ_همیشه_روشن #قسمت_نهم زن هنوز مقاومت میکند. داعشی چاقوی ت
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
بسم الله الرحمن الرحیم
#چراغ_همیشه_روشن
#قسمت_دهم
یکی از زنان سراسیمه بلند میشود و به سمت ما میآید.
دستش را به نشانهی تسلیم بالا گرفته است تا در امان باشد.
خون خشک شدهی صورتش توی ذوق میزند.
تندتند جملاتی به عربی میگوید و حاجی هم جوابش را میدهد.
معلوم است، هولوولای این چند روزه را سر حاجی خالی میکند.
بقیه زنان هم یکییکی بلند میشوند و زبان باز میکنند.
حاجی با آرامش با همهشان حرف میزند و تأکید میکند که باید سریع از اینجا برویم وگرنه ممکن است دوباره به چنگ دشمن بیفتیم.
بردن زنان اسیر به یک منطقهی امن تا غروب طول میکشد.
بچهها از نبرد با دشمن خسته نیستند، حال و وضع زنان، امانشان را بریده است.
هر کدام گوشهی دنجی خلوت کردهاند و حال صحبت ندارند.
از همه بدتر هم حاجی...
حاجی را هیچوقت اینطور درمانده ندیده بودم.
دم اذان، وضو میگرفت که رفتم کنارش، برای خداحافظی و رخصت برگشت.
_برو آقا مصطفی خدا به همرات، فقط یه مأموریت کوچیک هم داری
_امر بفرمایید حاجی جان
_یکی از خانمهای شیعهی سوری که همهی خونوادهاش رو تو جنگ از دست داده، درخواست کرده بچههای ما ببرنش ایران
با بچههای اون طرف هماهنگ کردیم برای خونه و خورد و خوراکش، فقط زحمت بردنش با شما
_چشم حاجی، فقط تنها...
_نه تنها نیستی قربونت، علی محبی هم همراهته.
_چشم حاجی، رو چشمم
_پس برو به سلامت، دفعهی بعد با شیرینی بچهات نیایی، اینجا رات نمیدیم.
📕🍀✏️ز.فرخی
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
مسیر روشن🌼
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم #چراغ_همیشه_روشن #قسمت_دهم یکی از زنان سراسیمه بلند میشود و به
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
بسم الله الرحمن الرحیم
#چراغ_همیشه_روشن
#قسمت_یازدهم
دلم پر میزند برای معصومه، علی و فرشته کوچولویی که در راه داشتیم.
تلفنی با معصومه صحبت کردم، خیالم را از سلامتی خودش و بچهها راحت کرد.
با علی و اماساور در فرودگاه قرار گذاشتم.
علی را زود پیدا کردم، با گرمکن مشکی و شلوار
خاکی ایستاده وسط سالن؛ میزنم روی شانهاش.
-چطوری رزمنده؟
انگار به این یهویی آمدنهایم عادت دارد، برمیگردد سمتم، دستش را دراز میکند و میگوید:
-سلام مصطفی جون، چطوری داداش؟
دستش را میگیرم و محکم در آغوشش میکشم، جوری که دلتنگی یکی دو ماهه را از بین ببرم.
اماساور را به سختی پیدا میکنیم، بانویی بلند قامت، با وقار و همسنوسال مادرم که چروکهای چهرهاش، نشان از رنج جنگ داشت و شکستهترش کرده بود.
در هواپیما وقتی قصهی زندگیاش را با فارسی دست و پا شکسته تعریف کرد، من و علی با اینکه مرد جنگ بودیم، بغضمان ترکید اما خودش، قرص و محکم نشسته بود و خم به ابرو نیاورد.
معصومه و خانوادهها آمده بودند استقبال.
معصومه و اماساور جوری با هم گرم گرفته بودند که انگار سالیان درازی همدیگر را میشناسند.
📕🍀✏️ز.فرخی
〰〰🍃🌸🍃〰〰
هرزمان #جوانیدعای_سلامتی_مهدی(عج) رازمزمهکند
همزمان #امامزمان(عج) دستهایمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندوبرایآنجوان #دعا میفرمایند؛
چهخوشسعادت هستند کسانیکهحداقلروزی یکبار
#دعایفرج را زمزمه میکنند؛)♥️🌱!
"بخونیمباهم "
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
✨#ڪلام_شـهید
🌷شهــید حاج محــمد ابراهیم همت
💌میانبر رسیدن به خدا نیت است
ڪـــار خاصی لازم نیست بڪنیم!
ڪافی است ڪارهای روزمرهمان
را به خاطر خدا انجام دهیم اگر تو
این ڪار زرنگــ باشی شڪ نڪن
شـــهید بعـــدی تویی ..!
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم #چراغ_همیشه_روشن #قسمت_یازدهم دلم پر میزند برای معصومه، علی و
〰〰🍃🌸🍃〰〰
بسم الله الرحمن الرحیم
#چراغ_همیشه_روشن
#قسمت_دوازدهم
تا زمانیکه خانهی اماساور تر و تمیز شود، آوردیمش خانهی خودمان.
برای معصومه مادری میکند و انگار در صورت علی، چهرهی پسر خودش را میبیند.
حال و روز علی خیلی خوب نیست، از همیشه لاغرتر شده است و حوصلهی ورجه وورجه ندارد.
ساکت و آرام گوشهای کز میکند و زل میزند به بقیه.
روز سهشنبه دمدمای غروب، علی را برداشتم و راهی پارک شدیم.
خودش را چپانده بود روی صندلی عقب و از شیشه، خیابان را میپایید.
چشمش که به تاب و سرسره افتاد، از خوشحالی بالا و پایین پرید و شروع کرد جیغ کشیدن.
برگهای زرد، کفپوش محوطه شدهاند و گهگاهی یکی دوتای آنها از کنار صورتم، سُر میخورند و زیر پا با خشّی خرد میشوند.
علی نیم ساعتی با همهی وسایل پارک، ور رفت و وقتی خسته شد بالاخره آمد پیش من، انگار تازه یادش آمد بابایی هم وجود دارد.
با همان زبان خوشگلِ بچهگانهاش گفت:
-میییم خونه؟ (میریم خونه؟)
یک ماچ آبدار میچسبانم روی لپش و بغلش میکنم.
سرش را میگذارد روی شانهام.
از بس که بازی کرده، حسابی خسته شده است.
قدمهایم را تندتر برمیدارم تا زودتر به ماشین برسم.
دستانش از روی گردنم میافتد پایین.
درب ماشین را باز میکنم و علی را میگذارم روی صندلی
چرا اینقدر زود خوابش برد؟!
رنگش چرا؟
-علی؟... علی بابا؟
میزنم روی صورتش تا بیدارش کنم ولی تلاشم بینتیجه است.
-علی جون؟
مینشینم پشت ماشین و با آخرين سرعت میرانم سمت بیمارستان...
✍ز.فرخی
〰〰🍃🌸🍃〰〰
🕊آقا ...
ٺقصیر شماݩیسٺـــ
ڪہ ٺصویر شما ݩیسٺـــ
من آیݩہ اے پرشده
از گـــــرد و غبـــــارم
🕊آقا جاݩ ...
براےخودم دعا بخوانم یا براےشما ...؟
🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🌾
🍁https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
💢 #زن_زندگی_آزادی
ورزش سلامتی شادی!
این ۶ کلمه رو میتونید تو بازیهای بینالمللی نوروزگاه ببینید!
🔹 ایرانی که همین چند ماه قبل متهم بود به عدم #آزادی #زنان، امروز میزبان زنان ورزشکار از ۲۲ کشور جهان در ۹ رشته ورزشی است.
✍ «سعید ساداتی»
مسیر روشن🌼
〰〰🍃🌸🍃〰〰 بسم الله الرحمن الرحیم #چراغ_همیشه_روشن #قسمت_دوازدهم تا زمانیکه خانهی اماساور تر و تمی
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
بسم الله الرحمن الرحیم
#چراغ_همیشه_روشن
#قسمت_سیزدهم
تلفنی از معصومه اسم و آدرس دکتر علی را میپرسم.
اما برای اینکه نگرانش نکنم، میگویم برای دیدن پرونده پزشکی علی میخواهم.
خدا را شکر بیمارستان نزدیکمان است.
به علی نگاهی میاندازم، رنگش زرد زرد شده است.
دلم خالی میشود از دیدن رخسارهاش.
همین که میسپارمش به پرستارها، زانوهایم کم میآورد و وسط بیمارستان رها میشوم.
پرستار دیگری که همان حوالی پرسه میزند، به سمتم میدود، بازویم را میگیرد، بلندم میکند و مرا روی صندلی کنج راهرو مینشاند.
آبی را که پرستار برایم آورده، خورده و نخورده به جواد زنگ میزنم تا برود دنبال خواهرش؛ شیرفهمش میکنم که موضوع را آرام به معصومه بگوید و مراعات حالش را بکند.
مردی سن و سالدار که عینک ته استکانی و کلاه قاجاریاش توی ذوق میزند، چشم دوخته به من و به طرفم میآید.
-داداش شما بابای اون بچه هستی؟
اشاره میکند به اتاق علی
-بله.
_آق دکتر کارت داره داداش.
به اتاق علی میروم؛ با چشمان بیحالش نگاهم میکند، ذوقزده از اینکه به هوش آمده است پیشانیاش را میبوسم.
تازه یادم میافتد که دکتر صدایم کرده بود.
رو برمیگردانم سمت روپوش سفید، نگاهم از هیکل ورزشکاریاش میرود روی چهرهی خندانش.
-آقای ذاکری خداروشکر حال علی آقا رو به بهبودیه؛ اتفاق امروزم فقط بهخاطر افتادن قند خونش بود و فشارش که خیلی اومده پایین.
سرش را چرخاند سمت علی و ادامه داد:
-فقط علی آقا باید مراقب تعذیهاش باشه و مواد مغذی بخوره، تا زودتر مریضیش رو شکست بده.
✍ز.فرخی
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
سلام دوستان
یه بحثی داریم با دخترامون
درباره اینکه اصلا چرا ما دختریم؟
چرا پسر نیستیم؟؟
ببینید چقدر پسرا آزادن و چقدر راحت هر کار بخوان می کنن هر وقت هر جا خواستن میرن و از این حرفا🤔🧐🧐
دنبال جوابیم🤗🌸
میشه راهنمایی مون کنید⁉️🙏
@eshgh_yaani_ye_pelak
#شبهه
#شبهه_هفتم