مسیر روشن🌼
❤️قصّه دلبری ❤️۱۸ فصل سوم🌸 یک ماه بعد از عید جور شد رفتیم حج عمره. سفرمان همزمان شد با ماه رمضان. ب
❤️قصّه دلبری ❤️۱۹
کلا نه تنها مکه یا جاهای دیگر، در خانه هم کاری میکرد که وصل شود به اهل بیت علیهم السلام، خاصه امام حسین علیه السلام.
یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بیتفاوتی برسم و بعد بهش عشق و علاقه پیدا کنم، همین کارهایش بود. دیدم دیوانهوار هیئتی است. همه دوست دارند در هیئت شرکت کنند، ولی اینکه چقدر مایه بگذارند، مهم است.
اولین حقوقی که از سپاه گرفت، ۲۵۰ هزار تومان بود. رفت با همه آن کتیبه خرید برای هیئت. از پرده فروشی، ریشریشهای پایین پرده را خرید و به کتیبه ها دوخت و همه را وقف هیئت کرد.
پاتوقش پاساژ مهستان بود. روی شعر پیدا کردن برای امام حسین علیه السلام خیلی وقت میگذاشت. شعارش این بود: (ترک محرّمات، رعایت واجبات و توسل به اهل بیت)
موقع توسل، شعر و روضه می.خواند. گاهی واگویه میکرد. اگر دو نفری بودیم که بلند بلند با امام حسین صحبت میکرد، اگر کسی هم دور و برمان نشسته بود، با نجوا توسلش را جلو میبرد.
بیشتر لفظ ارباب را برای امام حسین به کار میبرد. عاشق روضههای حاج منصور بود، ولی در سبک سینه زنی، بیشتر از حاج محمود کریمی خوشش میآمد.
نهم فروردین سال نود، در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم. خانوادهها پول گذاشتند روی هم و خانهای نقلی در شهرک شهید محلاتی برایمان دست و پا کردند. خیلی آنجا را دوست داشت. چند وقتی که آنجا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم، قبول کردم که واقعا موقعیتش بهتر است.
هم محلهای مذهبی بود و هم ساکت و آرام. یک دستتر بود. اکثر مسجدهای شهرک را پیاده میرفتیم، به خصوص مقبرهالشهدا. کنار آن پنج شهید گمنام 😔
پیادهروی و کوهنوردی را دوست داشتم. یک بار با هم رفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید محلاتی. موقع برگشتن پام پیچ خورد، خیلی ناراحت شد. رفتیم عکس گرفتیم. دکتر گفت:(تاندون پا کمی کشیده شده، نیازی نیست گچ بگیرین.) فردای آن روز رفت یک جفت کتانی خوب برایم خرید.
با اینکه وضع مالیاش چندان تعریفی نداشت، کلا آدم دست و دلبازی بود. اهل پس انداز و این چیزها نبود، حتی بهش فکر نمیکرد. موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده میکرد، رسید نمیگرفت. برایش عجیب بود که ملت میایستند تا رسید خریدشان را نگاه کنند.
مسیر روشن🌼
❤️قصّه دلبری ❤️۱۹ کلا نه تنها مکه یا جاهای دیگر، در خانه هم کاری میکرد که وصل شود به اهل بیت علیهم
❤️قصّه دلبری ❤️۲۰
میخواست خانه را عوض کند، ولی میگفت:(زیر بار قرض و وام نمیرم). حتی به این فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند، وقتی دید پولش نمیرسد بیخیال شد.
محدودیت مالی نداشتم. وقتی حقوق میگرفت، مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش برمیداشت و کارت را میداد به من. قبول نمیکردم، میگفت: (تو منی، من توام، فرقی نمیکنه).
البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمیآمد از پول او خرید کنم. از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم. از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز میکرد. بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت.خیلیها ایراد میگرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شّم اقتصادی ندارد. اما هیچوقت پیش نیامد به دلیل بیپولی به مشکل بخوریم. از وضعیت اقتصادیاش باخبر بودم، برای همین قید بعضی از تقاضاها را میزدم.
برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و اینها مراسم نمیگرفتیم، اما بین خودمان شاد بودیم. سرمان می.رفت، هیئتمان نمیرفت.
رایه(رعیت) العباس چیذر، دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم.
غروب جمعه.ها هم می رفتیم طرف خیابان پیروزی، هیئت گودال قتلگاه.
حتی تنظیم میکردیم شبهای عید در هیئتی که برنامه دارد، سالمان را تحویل کنیم.
به غیر از روضههایی که به تورمان میخورد، این سه هیئت را مقید بودیم. حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت، تا اسمش میآمد میگفت: (اعلی الله مقامه و عظُم شاءنه).
ردخور نداشت شبهای جمعه نرویم شاه عبدالعظیم. برنامه ثابت هفتگیمان بود. حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح دعای کمیل میخواند. نماز صبح را میخواندیم و میرفتیم کله پاچه میخوردیم. به قول خودش(بریم کَلَپچ بزنیم.)
تا قبل از ازدواج، به کلهپاچه لب نزده بودم. کل خانواده مینشستند و به به و چه چه میکردند، فایدهای نداشت.
دیگ کله پاچه را که بار میگذاشتند، عق میزدم و از بویش حالم بد میشد. تا همه ظرفهایش را نمیشستند، به حالت طبیعی برنمیگشتم.
دو سه هفته میرفتم و فقط تماشایش میکردم. چنان با ولع انگشتانش، نان ترید آبگوشت را به دهان میکشید که انگار از قحطی برگشته. با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم، مزهاش که رفت زیر زبانم، کلهپاچهخور حرفهای شدم. به هر کس میگفتم کلهپاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخوردهام، باور نمیکرد. میگفتند: (تو؟تو با این همه ادا و اطوار؟)
قبل از ازدواج تمیز بودم، همه چیز باید تمیز میبود. سرم میرفت دهنزده کسی را نمیخوردم. بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم. کلهپاچه که به سبد غذاییام اضافه شد هیچ، دهنی او را هم میخوردم.
اگر سردردی، مریضی یا هر مشکلی داشتیم، معتقد بودیم برویم هیئت خوب میشویم. میگفت: (میشه توشه تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی) در محرّم بعضیها یک هیئت که بروند میگویند بس است، ولی او از این هیئت بیرون میآمد میرفت هیئت بعدی.
یک سال عاشورا از شدت عزاداری، چند بار آمپول دگزا زد. بهش میگفتم: (این آمپولا ضرر داره).ولی او کار خودش را میکرد. آخر سر دیدم حریف نیستم، به پدرومادرم گفتم: شما بهش بگین. ولی باز گوشش به این حرفها بدهکار نبود. خيلی به هم ریخته میشد. ترجیح میدادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه، هم برای خودش بهتر بود، هم برای بقیه.
925.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۲۱ دیماه، سالروز شهادت دانشمند نخبهی هستهای شهید مصطفی احمدی روشن را گرامی باد
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏰ #به_وقت_حرم
🍃 حال و هوای بارانی حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها
🌺 دعاگوی همه شما عزیزان هستیم
📎 #حضرت_معصومه
📎 #حرم
👈جامعةالزهراء(سلاماللهعلیها) در یک نگاه...
تو خونهی مادری پا میگیری که در رکاب منجیِ عالَم باشی😍
🦋🍃🦋🍃
پذیرش سراسری بزرگترین حوزه علمیه خواهران جهان تشیع در سال تحصیلی ۱۴۰۳ _۱۴۰۴ آغاز شد.
@jz_news