2.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 همدلی از همزبانی بهتر است به روایت تصویر
🔹واکنش آرایشگر وقتی میفهمه طرف داره برای شیمیدرمانی موهاش رو از ته میتراشه...
#پندانه
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت60 دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم... گیتارم را فروختم عکس های خو
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت61
واقعا خیلی شوکه شدم.
از رفتار های اخیر روشنک معلوم بود قضیه چیه...ولی فکر نمی کردم جدی شه!
از من جواب بله زوری گرفت و امروز رو برای خواستگاری برنامه چیدن.
روشنک سریع منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه.
خیلی عجیب بود برام...
یه قدم سمت خدا رفتم و خدا همه چیز برام جور کرد...
حتی همسر خوب!!
اتاقم رو مرتب کردم و قشنگ ترین لباس هایم را بیرون از کمدم روی تخت گذاشتم.
یه مانتوی سفید با روسری صورتی ملایم و شلوار مشکی...
خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم گذشت...
صدای زنگ خانه بلند شد...
از روی تخت پریدم، چادرم را روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
-اومدن؟؟
بابا_بله؟؟؟
بله بفرمایین...
خوش اومدین...
رفتم داخل اتاق به صورتم نگاهی انداختم چقدر در قالب روسری قشنگ شده...
لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم.
جلوی در کنار مادرم ایستادم.
صدا هایشان یکی پس از دیگری از گذشتن پله های راه رو، بیشتر به گوشم می خورد.
چهره ی مادر روشنک و بعد پدرش و پشت سر آنها خود روشنک و بعد ...
به چشمم خورد...
داخل اومد و سلام کردن با مادر روشنک و خود روشنک روبوسی کردم.
محمد وارد خونه شد دسته گلی دستش بود که به مادرم داد...
رو به من سرش رو پایین انداخت و گفت:
-سلام...
من هم با صدای لرزان گفتم:
-سلام...
وارد خونه شدن و روی کانامه نشستن.
من هم کنار مادرم نشستم.
بعد از سلام و علیک کردنو حال احوال پرسی وقتی گرم صحبت بودن رفتم آشپز خونه و مشغول ریختن چای شدم...
سینی آماده بودو لیوان ها هم چیده...چای رو ریختم و
بعد از مدتی مکث کردن با سینی داخل پذیرایی رفتم...
ادامه دارد...
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت61 واقعا خیلی شوکه شدم. از رفتار های اخیر روشنک معلوم بود قضیه چیه...ول
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت62
چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بعد از تعارف به بقیه ی...
سینی چای را روبه روی محمد گرفتم سرش پایین بود چای را برداشت و تشکر کرد...
پدر محمد_خب بهتره که بریم سر اصل مطلب...
و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
-برای امر خیر و بخاطر دختر خانومتون مزاحمتون شدیم...
مطمئنا که هم دیگه رو پسندیدن...بزرگتر ها اگر اجازه بدین دستشون رو بزاریم توی دست هم ...
پدر_بله درسته باعث افتخار ماست...خب آقا پسرتون چه کاره هستن؟؟
-عرضم خدمتتون که فعلا داخل بانک کار میکنن تحصیلاتشون هم فوق لیسانس کامپیوتر هست.
-بله درسته...دختر ماهم که لیسانس حسابداری دارن.
-بله در جریانیم...نظر شما چیه؟
پدر خندیدو گفت:
-علف باید به دهن بزی شیرین بیاد...
زیر چشمی به روشنک که داشت میخندید نگاه کردم و براش چشم و ابرویی اومدم...
مادر محمد لب باز کردو گفت:
-خب بهتره که عروس و داماد برن حرف هاشونو باهم بزنن...
رنگم پرید...
روشنک لبخند موزیانه ای زد و من با اشاره بهش گفتم:
-دارم برات!
از جایمان بلند شدیم.دور از خانواده ها گوشه ای دیگر از حال روی کاناپه ای نشستیم...
محمد شروع کرد:
-سلام علیکم.
-سلام.
-عرضم به حضورتون که...
شما رو ابراهیم هادی به ما معرفی کرد...
چشمام گرد شد و گفتم:
-بله؟؟؟
-همونطور که پدر فرمودن بنا بر ازدواج بنده بوده ولی همسر مناسبی پیدا نکردم.
-آها بله
-قبل از دیدن شما من گلزار شهدا بودم سر مزار ابراهیم هادی...
از شهید خواستم خودش یه نفرو سر راهم قرار بده...
وقتی هم برگشتم خونه با شما برخورد کردم.وقتی خواهرم از شما تعریف کردن...
-ایشون لطف دارن.
-ممنونم...
فهمیدم که شهید شماهم شهید ابراهیم هادیه...و اونجا بود که مطمئن شدم شمارو خود شهید انتخاب کرده...
اشک توی چشمام حلقه زد...
من_چی بگم...واقعا عجیبه...
-بله درسته...ان شاءالله جواب شما مثبته دیگه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بله...
ادامه دارد...
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
✅ بهتره آدم طوری زندگی کنه که
وقتی به عقب نگاه کرد بگه: «باورم نميشه که خدا توفیق چنین كاری رو بهم داد» 😍
❌ تا اینکه با حسرت و پشیمونی بگه:
«کاش چنین كاری رو میکردم» 😔
#تلنگرانه
#سبک_زندگی
🌹
⛱ آدمايى كه احساساتشون رو راحت و صادقانه و بدون سانسور نشون ميدن،
نه ضعيفن، نه احمق و نه ساده لوح!!
بلكه اونقدر قوى و واقعی هستند كه به نقاب روى صورتشون احتياج ندارند و به جای پنهان کردن حرفها یا نقش بازی کردن، راحت احساسشون رو بیان میکنن 😊
✍عین
🌺🍃🌸
سؤال
👇👇👇
در چه مواردى می توان با لباس نجس نماز خواند
جواب ✅
از شرايط لباس نمازگزار، پاك بودن است. اگر نمازگزار عمداً يا از روى فراموشى با لباس نجس نماز بخواند، نمازش باطل است مگر در پنج صورت:
1. نداند بدن يا لباسش نجس است و بعد از نماز متوجه نجس بودن لباس شود.
2. به خاطر زخمى كه دربدن اوست لباسش نجس شود و نتواند عوض كند و يا تطهير كند.
3. لباس يا بدن نمازگزار به خونى نجس شده است كه مقدار آن كمتر از درهم است، اين خون نجس است ولى مى شود با آن نماز خواند.
4. ناچار باشد با لباس نجس نماز بخواند، مانند اين كه آب براى تطهير نباشد و نتواند لباسش را عوض كند.
5. لباسهاى كوچك همچون جوراب، اگر نجس باشد نمازگزار مى تواند با آن نماز بخواند.
📚 محمود اکبری؛ احکام دو دقیقه ای؛ ص ۱۰۵
🌸🌸🌸🌸🌸
امام على علیه السلام:
فرصت ها چون ابر بهارى در میگذرند. پس آن را در انجام دادن انواع خير غنيمت بدانيد؛ زيرا در غير اين صورت، پشيمانى به بار میآيد ...
غررالحكم حدیث 3598
#حسرت
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت62 چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بعد از تعارف به بقیه
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت63
روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه ها توی سرمان می پیچد...
رو به صورت روشنک نگاهی می اندازم و می گویم:
-یادته...
-چیو...
-گذشته هارو! روز اولی که همو دیدیم...اصلا خدا میخواست حواس پرتی بگیرم و جلو تر از شرکت پیاده شم...یا حتی اینکه زمین خوردم و تو رسیدی!!خدا برنامه چیده بود...منو ببره سمت خودش...
-اره یادمه که یه دختر مانتویی بودی...
-کسی که هیچ چیز براش اهمیت نداشت...
-کی فکرشو می کرد که همون دختر مانتویی گمراه...بیاد تو خط...
-و حالا بشه همسر شهید...
نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم...
پنج سالی می شود که از شهادت محمد گذشته وقتی حسین شش ماهه بود...پدرش شهید شد...
به یکباره صدای جیغ و گریه ی زینب دختر 4 ساله ی روشنک بلند شد...
حسین سمت ما دوید و روبه من گفت:
-مامان...مامان...
-چی شده؟؟؟
روبه روشنک گفت:
-عمه زهرا افتاد...
روشنک سریع از جایش بلند شد و دنبال حسین دویید...
به دنبال آنها راه افتادم...
زینب گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد...
روشنک_چی شده مامانم؟؟؟
زینب با همان صدای نازکش گفت:
-داشتم با حسین می دوییدم...یهویی چادرم گیر کرد به پام خوردم زمین...
روشنک_الهی من قربون تو بشم عروسکم.
حسین_عمه ولی من وقتی دیدم افتاد دستشو گرفتم بلندش کردم اما نشست اینجا و گفت مامانمو میخوام.
روشنک_الهی قربونت بشم که عین بابات یه مردی...
کنار زینب نشستم و گفتم:
-خوشگل خانوم...اشکال نداره که مگه مامانت برات قصه ی رقیه سه ساله رو نگفته؟؟؟
دماغشو بالا کشید و با بغض صدایش را کشید و گفت:
-چـرا...
-خب...تازه شماکه یه سال بزرگتری...غصه نخوریا...
زینب از روی زمین بلند شد و گفت:
-حسین بیا بریم بازی کنیم...
همون لحظه صدای اذان بلند شد...
حسین برای اینکه دل زینب رو نشکنه و هم مسجد بره گفت:
-باشه...تا مسجد مسابقه بدیم...
وقتی که محمد شهید شد پیکرش رو داخل مسجدی که نزدیک خونمون بود آوردن بیشتر اوقات با حسین اونجا میریم و نماز میخونیم...بهش گفتم که بابای شهیدش همیشه اونجاست برای همین اون مسجدو خیلی دوست داره...
با اینکه پنج سالو شش ماه بیشتر نداره...
ولی هر وقت صدای اذان رو میشنوه...
سجادشو پهن میکنه و نمازشو به سبک خودش میخونه...
ادامه دارد...
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈