مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت چهل و هشتم کیش و مات دست هاش شل و من رو ول کرد … چرخیدم سمتش
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت چهل و نهم
خداحافظ زینب
تازه می فهمیدم چرا علی گفت …
من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه … اشک توی چشم هام 😢حلقه زد …
پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم …
– بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی … من رو انداختی جلو؟ … چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ …
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره …دنبالش راه افتادم سمت دستشویی … پشت در ایستادم تا اومد بیرون…
زل زدم توی چشم هاش … با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد… التماس می کرد حرفت رو نگو …
چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم …
– یادته 9 سالت بود تب کردی …
سرش رو انداخت پایین … 😔منتظر جوابش نشدم …
– پدرت چه شرطی گذاشت؟ … هر چی من میگم، میگی چشم …
التماس چشم هاش بیشتر شد … گریه اش گرفته بود …😢
– خوب پس نگو … هیچی نگو … حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه …
پرده اشک جلو دیدم رو گرفته بود …😢
– برو زینب جان … حرف پدرت رو گوش کن … علی گفت باید بری …
و صورتم رو چرخوندم … قطرات اشک از چشمم فرو ریخت… نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه …😢😢
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد …
براش یه خونه🏡 مبله گرفتن … حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم … هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود …💵🚗
پای پرواز …
به زحمت جلوی خودم رو گرفتم … نمی خواستم دلش بلرزه …
با بلند شدن پرواز،🛫 اشک های من بی وقفه سرازیر شد … 😣😭تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود …
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن …
🎀( شخصیت اصلی این داستان …
سرکار خانم … دکتر سیده زینب حسینی هستند … شخصی که از این به بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید کرد …)
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
⭕️ تنفر از اسلام تا مسلمان شدن!
آتسوکو هوشینو (تازه مسلمان ژاپنی) در وبینار بین الملل بعثه حج:
🔺هر وقت در هر نقطه ای از دنیا اسلام هراسی صورت بگیرد یک تهدید است و یک فرصت برای ارائه اسلام حقیقی.
🔺خود من پس از حادثه ۱۱ سپتامبر از مسلمانان خیلی متنفر شدم و همین انگیزه ای شد که در مورد اسلام تحقیق کنم و مسلمان شوم.
👈کاش مسلمانان جنبه های انسانی حج را به دنیا معرفی کنند تا دیگران با زیبایی های اسلام آشنا شوند
#تحلیل| #یادداشت
🔘آیا میپذیری با دشمنت زیر یک سقف و بر سر یک سفره باشی
✍️یاس رضوانی
▫️این مطلبی که در مورد بازگشت سلبریتیها نوشته شده، در صورتی درست است که آن سلبرتیها خسارتی دیده باشند یا تنبیه شده باشند یا پشیمان. نه اینکه پیروزمندانه برگردند.
◾️سالهای قبل این کار را ما امتحان کردیم. طرف هرچه دلش میخواسات میگفت و قهر میکرد، یک مدت میرفت و دفعه بعد با قدرت بیشتر و پررویی بیشتری برمیگشت.
▫️چون دیده بود دفعه قبل هرکار دلش خواسته کرده و آب از آب تکان نخورده. حتی اینقدر وقیح میشدندکه برای بازگشتشان شرایط هم میگذاشتند. مثل جناب مدیری!
◾️این کار درست نیست.
▫️این کار فقط باعث دلخوری و دلسردی جبهه انقلاب میشود.
◾️هر کاری قاعده و قانون خاص خودش را دارد که باید رعایت شود و الا همین وضعیست که داریم میبینیم
▫️بعضی گفتهاند که نباید فضا را خالی کرد.
◾️اما این کار به معنای میدان خالی کردن نیست. بلکه گاهی اوقات نهی از منکر به این است که آن صحنه رو ترک کنی. یعنی با همین ترک کردنت پیامت را منتقل میکنی.
▫️آقای شهبازی برنامه پاورقی رو ترک کرد ولی نیروی انقلابی بیکار نمینشیند، مطمئنا کار جدیدی را در دست میگیرد. به جهاد تبیینش ادامه میدهد.
◾️گاهی اوقات ماندن نشانه بیغیرتیست!
▫️یعنی بپذیری که با دشمنت زیر یک سقف و بر سر یک سفره باشی
#بصیرت
🔻هر دم ازین باغ، بری میرسد🤦♂
مهمان جدید برنامهی مذهبی "ازسرگذشت"، جناب #فرزاد_حسنی!
🔻جناب حسنی در سال ۱۳۸۶ و در پی دعوت از سردار رادان، رئیس پلیس وقت تهران و اعتراض نسبت به برخورد ماموران با بدحجابی در نهایت از کار برکنار شد.
🔻به نظر میرسد عوامل برنامهی از سرگذشت، بعد از دعوت از #هلالی و جنجال #لاکسیاه، اینبار قصد دارند در آستانهی سالگرد فتنه ی مهسا، مقدمات بازگشت مجری مسأله دار دیگری را به سیما فراهم کنند!
🔺آقای شهبازی نه در برابر چند نفر، در مقابل یک جریان ایستاده👏
✍م.الف
#بصیرت
#رسانه
〰〰▪️🥀▪️〰〰
جوونه امید
🌱 امید یعنی بدونی تا هستی،
میتونی تغییر کنی و دنیا رو هم تغییر بدی.
🌱 امید یعنی بدونی خدا دوسِت داره
و اگه بهت زمان داده،
یعنی اینکه تو این فرصت میشه
کارهای زیادی بکنی.
🌱 امید یعنی همیشه بخشش خدا رو از
اشتباه خودمون بزرگتر بدونیم.
🌱 امید یعنی اگه دونه زندگی،
صدبار از دستمون رها شد، برای برداشتن
و به مقصد رسوندنش،
به اول برگردیم و
اینبار، محکمتر قدم برداریم.💪
#انگیزشی
〰〰▪️🥀▪️〰〰
#چادرانه
در مسیــر ڪربلا🕌
چــــادرت را محڪم بگیــر
و زیـنب(س)، را یــاد ڪن..
هــر چه محڪم میگــرفت
محڪمتر میــزدند ...😔
#اربعینیها_التماس_دعــا
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت چهل و نهم خداحافظ زینب تازه می فهمیدم چرا علی گفت … من تنها کسی هستم
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت پنجاهم
سرزمین غریب
نماینده دانشگاه برای استقبالم به
فرودگاه🛬🇬🇧 اومد …
وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و😳😧تعجب… نگاهش رو پر کرد …
چند لحظه موند … نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه…
سوار ماشین🚘 که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد …
– شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید …
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت …
– و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین #حجابی وارد خاک انگلستان🇬🇧 شده …
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم …یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم😒 که بقیه اینطوری نیومدن …
ولی یه چیزی رو می دونستم … به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم… هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید … اما سکوت کردم … ✋
باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم … و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم …
من رو به خونه ای 🏡که گرفته بودن برد … یه خونه دوبلکس …بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی … تمام وسایلش شیک و مرتب …
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود …
همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه …
اما به شدت اشتباه می کردن …😐
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود … برای مادرم …خواهر و برادرهام … من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم …
قبل از رفتن …
توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده…
خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود … با یه علامت سوال بزرگ …❓😒
⁉️– بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت پنجاهم سرزمین غریب نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه🛬🇬🇧 اومد
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت پنجاه و یک
اتاق عمل
دوره تخصصی زبان تموم شد …
و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود …
اگر دقت می کردی … مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن …
تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد …
جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود …
همه چیز، حتی علاقه رنگی من … 😕
این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من #غیرقابل_باور و #فراتر از #تصادف و #شانس بود …
از چینش و انتخاب وسائل منزل … تا ترکیب رنگی محیط و…
گاهی ترس😧 کوچیکی دلم رو پر می کرد …
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری …
چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت …
هر چی جلوتر می رفتم …
حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد …فقط یه چیز از ذهنم می گذشت …
⁉️– چرا بابا؟ … چرا؟ …
توی دانشگاه و بخش … مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم … 👏🎓
و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم …
بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین 🛌عمل فرارسید …
اون هم کناریکی ازبهترین جراح های بیمارستان …
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید …
تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم … رختکن جدا بود … اما …😧
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت پنجاه و یک اتاق عمل دوره تخصصی زبان تموم شد … و آغاز دوره تحص
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت پنجاه و دوم
شعله های جنگ
آستین لباس کوتاه بود … 😐
یقه هفت … 😕
ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی …😶
چند لحظه توی ورودی ایستادم …
و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم …
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد … 👤مرد بود …
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن …
حضور شیطان😈 و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم …
😈– اونها که مسلمان نیستن … تو یه پزشکی … این حرف ها و فکرها چیه؟ … برای چی تردید کردی؟ … حالا مگه چه اتفاقی می افته … اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد … خواست خدا این بوده که بیای اینجا … اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد … خدا که می دونست تو یه پزشکی … ولی اگر الان نری توی اتاق عمل …می دونی چی میشه؟ … چه عواقبی در برداره؟ … این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده …
شیطان😈⚔ با همه قوا بهم حمله کرده بود …
حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم …
سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم …😞😖
⁉️– بابا … من رو کجا فرستادی؟ … تو … یه مسلمان شهید…دختر مسلمان محجبه ات رو …
🔥آتش جنگ عظیمی 🔥که در وجودم شکل گرفته بود …وحشتناک شعله می کشید … چشم هام رو بستم … 😥😢🙏
– خدایا! توکل به خودت … یازهــ🌸ـــرا … دستم رو بگیر …
از جا بلند شدم و رفتم بیرون …
از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم …پرستار از داخل گوشی رو برداشت … از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم …
_شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست … و …
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود …
اما من آدمی نبودم که حتی برای یه #هدف_درست … از #راه_غلط جلو برم … حتی اگر تمام دنیا🌎 در برابرم صف بکشن …
مهم نبود به چه قیمتی … چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ….✌️
ادامه دارد ....
✍نویسنده
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄