مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت هفتاد و سوم بخشنده باش زمان به سرعت برق و باد سپری شد …لحظات برگشت🇩🇪
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت هفتاد و چهارم
متاسفم
حرفش که تموم شد …
هنوز توی شوک بودم … 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود … فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود …
لحظات سختی بود …
واقعا نمی دونستم باید چی بگم …برعکس قبل … این بار، موضوع ازدواج بود …
نفسم از ته چاه در می اومد … به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم …
– دکتر دایسون … من در گذشته … به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد … و به عنوان یک شخصیت قابل احترام … برای شما احترام قائل بودم …
در حال حاضر هم … عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم …
نفسم بند اومد …
– اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون … فقط می تونم بگم …متاسفم …😒
چهره اش گرفته شد … 😣😔سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
– اگر این مشکل … فقط مسلمان نبودن منه … من تقریبا 7 ماهی هست که ✨مسلمان شدم … ✨این رو هم باید اضافه کنم …تصمیم من و اسلام آوردنم …کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره …
شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید …چه من رو انتخاب کنید … چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه… من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم … و حتی اگر خلاف احساس من، باشه …
هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم …😞✋
با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد …
تپش قلبم💓 رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم … مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم …
هرگز فکرش رو هم نمی کردم… یان دایسون … یک روز مسلمان بشه …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت هفتاد و چهارم متاسفم حرفش که تموم شد … هنوز توی شوک بودم … 2 سال از
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت هفتاد و پنجم
عشق یا هوس
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم …حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم… 😊🙈
اما فاصله ما … فاصله زمین و آسمان بود … 😕
و من در تصمیمم مصمم … و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا…🙈
به زحمت ذهنم رو جمع کردم …
– بعد از حرف هایی که اون روز زدیم …فکر می کردم …
دیگه صدام در نیومد …
– نمی تونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرف های شما از یک طرف …
و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد …تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت … گاهی به شدت از شما متنفر می شدم …
و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم … خودم رو لعنت می کردم …
اما #اراده_خدا به سمت دیگه ای بود …
همون حرف ها و شخصیت شما … و گاهی این تنفر … باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم …
اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم …
دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد …
– من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم … و این … نتیجه اون تحقیقات شد … من سعی کردم #خودم_رو_باتوجه_به_دستورات_اسلام_تصحیح_کنم … و امروز … پیشنهاد من، نه مثل گذشته … 👈که به رسم اسلام …از شما خواستگاری می کنم …😊
هر چند روز #اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم … حق با شما بود … و من با یک #هوس و #حس_کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم …
اما احساس #امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست…#عشق، #تفکر و #احترام من نسبت به شما و شخصیت شما … من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم …
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم …در کنار تمام #اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم …
و شما #صبورانه برخورد کردید … من هرگز نباید به #پدرتون اهانت می کردم …😊
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
اینجا زمان میایستد!
در این دنیای پر هیاهو، که هر چه تلاش میکنی از زمان و مکان عقب میفتی،
هر چه میدَوی زمان زودتر از تو میرسد،
اوقاتت آنقدر بیبرکت است که گاهی از تلاش خسته میشوی و میخواهی به همه چیز پشتِ پا بزنی و قید همه چیز را بزنی...
آن وقت سالی یکبار، اتفاقی در این میان میفتد، که با تمام وجود، توقف زمان را در یک مکان پر از انرژیِ مثبت، درک می کنی...
این مکان سرزمین کربلا و این زمان فقط ایام اربعین است...
حتی اگر بین تمام کارهای ریز و درشت زندگیِ پرتلاطمت توفیق حضور در این زمان و مکان را یافته باشی،
درست از وقتی که عازم میشوی،
دیگر حس گذرِ زمان را نداری،
دیگر دغدغهای جز رسیدن و درک مکان عاشقانهی بینالحرمین در دل و ذهنت نیست...
بیوقتترین قسمت این عشقبازی، زمانی است که پا در میانهی بینالحرمین گذاشتهای و گوشهای دنج یافتهای،
طوریکه از سمتی چشم به گنبد ارباب و از سمتی دیگر چشم به گنبد علمدار وفادار داشته باشی،
مدام چشم میگردانی و روح و جانت را صفا میبخشی...
عاشقِ این اوقات بیوقتم💔😭
کاش هر انسانی که روی این کرهی خاکی نفس میکشد، چنین لحظاتی را تجربه کند...
انتهای این آرزو، رسیدن به ظهور موعود است...
زمانی که همهی عالَم عاشق شوند، صاحبِ زمان خواهد آمد...
به امید این روز
به زودیِ زود🤲
✍bahar.rasta
#اربعین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
تنبلی مهمترین عاملیه که نمیذاره به اهدافمون برسیم⚠️
🚫بر اساس آمار جهانی تنبلی ۳۱ درصد عامل نرسیدن به اهدافه‼️
تنبلی یه عادت تدریجیه و بهمرور زمان شکل میگیره.🙃☺️
این احساس بهدلیل وجود میلی شدید برای لمدادن و وقتگذروندن ایجاد میشه و ناشی از مقاومت مداوم ما در برابر کار و تلاشه.
🔶🔷 البته قابل توجهه که :
تنبلی لذتی کوتاهمدته که در بلندمدت به حسرتی دائمی از نرسیدن به اهدافمون رو ایجاد میکنه😣⁉️.
.🤷🏽
مسیر روشن🌼
تنبلی مهمترین عاملیه که نمیذاره به اهدافمون برسیم⚠️ 🚫بر اساس آمار جهانی تنبلی ۳۱ درصد عامل نرسید
فقط برای نمونه به چند مشکل پزشکی ناشی از تنبلی و بیتحرکی توجه کنید:👇🏻
اختلالات روانی و افسردگی؛😞
گردش ضعیف خون بدن؛🤕
کاهش قدرت و کارایی اعضای بدن بهدلیل نرسیدن خون کافی به آنها و در نتیجه کاهش انرژی؛😐🤒
ضعیف شدن حافظه.😶
.
مسیر روشن🌼
فقط برای نمونه به چند مشکل پزشکی ناشی از تنبلی و بیتحرکی توجه کنید:👇🏻 اختلالات روانی و افسردگی؛😞
.
🔶🔷 راهکارهای رفع تنبلی🤠
برای درمان تنبلی چهار مرحله زیر رو انجام بدید:
1️⃣دلایل احساس تنبلی رو در خودتون مشخص کنید؛📝
2️⃣پیامدهای بلندمدت تنبلی رو شناسایی کنید؛🧐
3️⃣ اهداف قابلدستیابی✌🏻👌 و چالشبرانگیزی😎 برای خودتون تعیین کنید (تعیین هدف)؛🎯
4️⃣با گامهای👣 کوچک شروع کنید و هر گام رو بلافاصله انجام بدید😀
.
15.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 برشهایی کمتر دیده شده از سخنرانیها و صحبتهای #شهید_رجایی، رئیس جمهوری که فقط ۲۸ روز توانست رئیس جمهور باشد اما به عنوان یک الگو شناخته میشود!
🗓 ۸ شهریور سالروز انفجار دفتر نخست وزیری به دست منافقان کوردل و شهادت مظلومانه شهیدان رجایی و باهنر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مسیر روشن🌼
تنبلی مهمترین عاملیه که نمیذاره به اهدافمون برسیم⚠️ 🚫بر اساس آمار جهانی تنبلی ۳۱ درصد عامل نرسید
دومین عامل مهم که ۲۳ درصد از افراد ناموفق رو شامل میشه:
#بیانگیزگی :چراهایی که پاسخ ندارند🙄
یکی از مهمترین دلایل بیانگیزگی اینه که شما در برابر پرسش «چرا؟»⁉️
پاسخی ندارید🙁.
مثلا اگه از خودتون بپرسید که «چرا میخوام درسم رو ادامه بدم» و نتونید برای اون جوابی بیارید، یعنی انگیزه ندارید.😐😶
برای رفع مشکل بی انگیزه بودن، باید برای چراهاتون پاسخ پیدا کنید؛ 👌📝
مسیر روشن🌼
دومین عامل مهم که ۲۳ درصد از افراد ناموفق رو شامل میشه: #بیانگیزگی :چراهایی که پاسخ ندارند🙄 یکی
در اینجا نکته مهمی وجود داره: پاسخهایی که پیدا میکنید باید آنقدر براتون مهم باشن که در شما ایجاد انگیزه کنن😀.
اگه واقعا براتون اهمیت ندارن، خودتون رو گول نزنید‼️. در این شرایط باید بهدنبال اهداف دیگه ای باشید و با اونها برای خودتان انگیزه ایجاد کنید.
⚠️ توجه: اگه بی انگیزگی ادامه پیدا کنه
تبدیل به تنبلی میشه🚫❌😱
.
نگویید جا ماندهایم!
کسی که قلب و روحش رفته جامانده نیست.
جامانده کسی است که عشق و شور و طلب زیارت #اربعین به ذهنش هم نمیرسد و علاقهای ندارد.
اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست، خیری بوده و ثواب نیت را بردهاید. شاکر باشید و نگویید جامانده ایم.
✍️آیت الله جوادی آملی
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت هفتاد و پنجم عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم …حقیقت
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت هفتاد و ششم
پاسخ یک نذر
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد …
و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم…
وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد …☺️
– هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …☺️
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم …
ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم …از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود …
و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی …
و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …😟😒
برگشتم خونه … 🏡
و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولا شدم روی تخت …
— کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ …😒 با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ …
الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی …😣😢
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم …😭
#چهل_روز_نذر_کردم …
اول به #خدا و بعد به #پدرم توسل کردم…
گفتم هر چه بادا باد …#امرم_رو_به_خدا_می سپارم …
اما هر چه می گذشت …
محبت یان دایسون،💓😊🙈 بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت …
تا جایی که ترسیدم …😨
– خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …😰
روز چهلم از راه رسید …
تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم ✨قم..✨ و بخوام برام استخاره کنن …
قبل از فشار دادن دکمه ها …نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …🙏
– خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام …
#من_مطیع_امر_توئم …
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم …
🌟” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست …ولی ما آن را نــ✨ـــوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست #هدایت می کنی “
سوره شوری … آیه 52🌟
و این … پاسخ👌 نذر 40 روزه من بود …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت هفتاد و ششم پاسخ یک نذر اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد …
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت هفتاد و هفتم
🌾قسمت آخر 🌾
مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع کردم …
و از شدت شادی☺️ رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و
#خدا_انتخابم_رو_تایید_میکنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …😢
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران🇮🇷 …
ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …😭
وقتی مریم عروس شد …
و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …😭
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم …
#از_داغ_سکوت_پدر …
از اون به بعد …
هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و
می گفتم …😭
– بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم …
حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد…😣😭
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم …
بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم …
اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت …
اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …😭
بالاخره سکوت رو شکست …
– زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی …همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …😊
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
– حدود 10 شب پیش … 💤علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت
به زینبم بگو … ✨من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه …✨
گریه امان هر دومون رو برید …😭😭
– زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست …جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …😊
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم…
اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد …
تمام پهنای صورتم اشک بود …😭
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم …
فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت …
عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …😭💞😭
توی اولین فرصت، اومدیم ایران …🇮🇷🛬
پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن …
🎊🎊🎊🎊🎊🎊
مراسم ساده ای که ماه عسلش …
سفر 10 روزه 💚مشهد …
و یک هفته ای 💛جنوب بود …
هیچ وقت به کسی نگفته بودم …
اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که #ازجنس_پدرم باشه …
🌷توی فکه …تازه فهمیدم …
چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …☺️😍
🍂 پایان🍂
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌹
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄