eitaa logo
مسیر روشن🌼
59 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
15 فایل
ارائه نظرات و پیشنهادات: @eshgh_yaani_ye_pelak
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Zahra
برگزاری کلاس های ورزشی با برترین مربیان و مدرس فدراسیون آمادگی جسمانی کشور برای عزیزانی که از یک خانواده ۲ نفرباشن شهریه تخفیف دارد وعزیزانی که فرد دیگری را معرفی کنندشامل تخفیف میشوند
مسیر روشن🌼
میخوایم درباره حکمرانی فضای مجازی و حکمرانان اون مطالبی داشته باشیم شاید از خودتون بپرسید مگه این
📋هندسه حکمرانی فضای مجازی ▪️فضای مجازی، ابزار اورجینال حکمرانی نوین و خط مقدم تنازعات تمدنی امروزی است. نه می شود مثل دایره و بدون لبه گام برداشت و در جریان جهانی هضم شد و نه می توان با گارد بسته و بی‌توجه عبور کرد. صریح و سریع و دقیق باید را وضع یا کشف کنیم تا هویت و جمهوریت و اسلامیت جامعه را در سلامت و امنیت، راهبری نماییم. ▫️خیلی سریع اگر بخواهیم ابعاد و اضلاع فضای مجازی و مبتنی بر این هندسه و زیست بوم ویژه را مطرح کنیم به مثلث ها، مربع ها، چندضلعی ها و تقاطع های متعددی می‌رسیم که بایستی پیرامون آنها گفتگو کنیم و تصمیم جدی بگیریم. ✍علیرضامحمدلو؛ پژوهشگر و مدرس رسانه ادامه دارد
3.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معنای واقعی زندگی از زبان آقاسید مرتضی .. |
مسیر روشن🌼
📋هندسه حکمرانی فضای مجازی ▪️فضای مجازی، ابزار اورجینال حکمرانی نوین و خط مقدم تنازعات تمدنی امروزی
ادامه مبحث: 1️⃣ را بایستی بازبینی و تقویت و بروزرسانی کنیم: ۱.اتاق فکر فضای مجازی ۲.ارگان تصمیم گیر و مدیریت ۳.لایه های کنشگری و راهبری میدانی -----------<¤💢¤>----------- (توجه: مباحث رو تک به تک بیان و بررسی می کنیم)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از دوستان در گروهی نوشته بود؛ والله حیرانم در مقابل این مردم با این وضعیت اقتصادی با این وضعیت پاسخگویی سیاسی با این وضعیت ناهنجاری‌های اجتماعی والله این‌ها معجزه ولایت است این‌ها کوچک نیست، عادی نیست، کم نیست ما کم و کوچک و حقیریم در در انعکاس و چقدر درست نوشته بود ... شکر خدا بابت نعمت 🤲 اللهم ارزقنا 🤲
📊نظرسنجی برنامه تلویزیونی محفل 📈با توجه به استقبال شما مردم عزیز از برنامه تلویزیونی محفل در ایام ماه مبارک رمضان، سازمان دارالقرآن الکریم در نظر گرفت برای امتداد و ارتقای هر چه بیشتر برنامه، از نظر شما مردم عزیز توسط این نظرسنجی بهره‌مند شود. 📆مهلت شرکت در نظرسنجی: تا یکشنبه، سوم اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۲۴ 🔰شرکت در نظرسنجی https://survey.porsline.ir/s/Iheu3fk --------------------------------- 💠کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم @telaavat
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت8 ساعت کاری من به پایان رسیده بود، صدای زنگ موبایلم به گوشم خورد... پشت خ
دو هفته هست که از کار من در شرکت می گذرد با آن دختر چادری بیشتر آشنا شدم اما فقط از نظر کلامی...هیچ چیز هنوز هم ازش نمیدانم خیلی در این مدت با هم هم کلام شدیم واقعا خوش صحبت و باوقاره... پشت میز نشسته بودم کار توی قسمت بایگانی واقعا عذابم می داد... کاش میتونستم جای آن دختر چادری پشت صندوق بنشینم... بی حوصله بلند شدم مثل هر روز آستین هایم را بالا دادم موهایم را پخش کردم روی صورتم و رفتم به طرف صندوق... سرش شلوغ بود ولی تا مرا دید از روی صندلی بلند شد لبخند عمیقی زد و گفت: -سلام عزیزم...حالت خوبه؟؟ -سلام ممنونم شماخوبی؟ -الحمدلله... صورتم را کج کردم و گفتم: -الحمدلله؟؟؟ینی چی؟! خندید و گفت: -یعنی شکر خدا... -آهااا خب همون فارسی خودمو میگفتی دیگه... باهم خندیدیم...باز هم به تیپ بد من نگاهی نمی کرد...من روبه روی دختری ایستاده بودم که زمین تا آسمان با من فرق داشت... دختری که تا به حال با امثالش برخوردی نداشتم... دستم را روی صورتم گذاشتم و دست دیگری ام را زیرش...نگاهم کرد و گفت: -چیزی میخوای بگی؟؟؟ -نه نه!! مزاحمت نمیشم...من برم سرکارم. نگاهی بهم کرد و گفت: -امروز وقت داری؟؟ -برای چی؟؟؟ -بعد از سرکار میخوام برم جایی اگر مایلی بیا بریم. از خوشحالی بال در آورده بودم آن دختر واقعا برایم جذاب بود و دوستش داشتم در حالی که در عمرم از تمام چادری ها متنفر بودم ولی گویی این یکی فرق داشت افکار من راجع به چادری ها افراد خشک و نچسب بود ولی انگار چادری هاهم دوست داشتنی هستند... لبخندی زدم و گفتم: -باعث افتخار منه که با شما بیرون برم... نگاه محبت بارش را به چشمان من دوخت و گفت: -عزیزم...لطف داری...پس بعد از تموم شدن ساعت کاری میبینمت... -چشم. راهم را کج کردم و پشت میزم برگشتم. ادامه دارد... ✍ سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت9 دو هفته هست که از کار من در شرکت می گذرد با آن دختر چادری بیشتر آشنا ش
چند ساعت بعد...پایان وقت کاری... واقعا برایم خیلی عجیبه! چطور یک دختر چادری با یک دختر مانتویی این برخورد خوب را دارد! تا این اندازه که پیشنهاد دهد باهم بیرون بروند... مشغول جمع کردن وسایل هایم شدم تا بروم سمت آن دختر هنوز هم اسمش را نمیدانستم! لحظه ای بعد متوجه دستی روی شانه ام شدم...دستش را روی شانه ام گذاشت نگاهم به نگاهش گره خورد با همان لبخند همیشگی به من زل زده بود...گفت: -آماده ای؟؟؟ لبخندی زدم این لبخند روی لبم را از او یاد گرفته ام...گفتم: -آماده ام. -پس بریم. از شرکت خارج شدیم تاکسی گرفتیم و تا مسیر دربست رفتیم. بین راه باهم حرف های زیادی زدیم او از من پرسید و من از او... او از علایق من و من از علایق او... آستین های مانتوام همچنان بالا بود و موهایم در باد پریشان! بعد از یک ساعت رسیدیم... از ماشین پیاده شدم به اطرافم نگاهی انداختم و گفتم: -اینجااا!!!اینجا کجاست؟؟؟!!! چشم هایش را بست نفس عمیقی کشید و گفت: -بعضی وقتا که دلم می گیره میام اینجا! نگاهی بهش کردم و گفتم: -آخی...خوشبحالت! إم! تنها میای؟؟ اخم هایش در هم فرو رفت و گفت: -نه مکان مناسبی برای تنها اومدن نیست... -اینجا خیلی عجیبه!!! نگاهی به تیپم کردم و گفتم: -چقدر چادری!!! جای مناسبی برای من هست؟ لبخند همیشگی روی لبش بود و گفت: -عزیزم این چه حرفیه!!! دل پاک تو...باعث شده اینجا باشی...شهدا طلبیدن... ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -شهدا؟! جوابی نداد...راه افتادیم جای عجیبی بود شبیه بهشت زهرا... رو کردم بهش و گفتم: -ببخشیدا ولی!!! دلت که میگیره...میای بالا سر این قبرا میشینی؟؟؟!!! نگاهش با چشم های عسلی اش در مردمک چشم هایم فرو رفت لبخندش هنوز هم بر روی لبش بود... -اینا...فقط چند تا قبر نیستن، اینجا بهشته...آرامش اینجارو هیچ جا نداره...بهشت زهرا...قطعه شهدا... ادامه دارد... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
ادامه مبحث: 1️⃣ #لایه‌های_موثر_پیام_رسانی را بایستی بازبینی و تقویت و بروزرسانی کنیم: ۱.اتاق فکر ف
ادامه مبحث 2️⃣ در فرایند تولید و توزیع پیام، ای داریم که باید اتخاذ مبنای مشخصی داشته باشیم: ۱.چه کسی پیام را تولید می کند؟(سیستم مولد مرجع) ۲.محتوای پیام چیست؟(سیستم اعتبارسنجی و منطق ارزشگذاری) ۳.ابزار و بستر پیام چیست یا کجاست؟(پلتفرم و شبکه) ۴.مخاطب پیام کیست؟(سطح بندی فاز مصرف) ۵.اهداف و نتایج پیام چیست؟(چشم انداز تولید و توزیع و مصرف)
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت10 چند ساعت بعد...پایان وقت کاری... واقعا برایم خیلی عجیبه! چطور یک دخت
راه افتادیم، از بین قبر ها عبور می کردیم... بالای سر چند مزار ایستادیم و فاتحه خواندیم برایم عجیب بود وقتی از او پرسیدم که چرا برای این قبر ها فاتحه می خواند...جوابم را با لبخند داد... مگر این همه شهید را می شناسد؟؟؟ مسیر را طی می کردیم و سر قبر هر شهیدی برایم خاطره ای می گفت... رسیدیم بالای قبر یک شهید روی سنگ مزارش نوشته بود شهید احمدعلی نیری... آنجا نشست...من هم نشستم! روی سنگ مزارش را با گلاب خیس کرد دستی روی سنگ مزارش کشید و چشم هایش پر از اشک شد... رو بهش گفتم: -ببخشید...ایشون با شما نسبتی داشتن؟؟؟ با چشم های عسلی رنگش که در اشک قرمز شده بود نگاهم کرد لبخند همیشگی را زد و گفت: -من با خودش نه...ولی چادرم با خونش نسبت داره... ابروهایم را بالا دادم و گفتم: -یعنی چی؟؟؟ -من هر وقت دلم میگیره با این شهید دردو دل می کنم... -دردو دل میکنی؟؟؟وا!!!با یه مرده؟ ؟؟؟!!! -شهدا مرده نیستن...شهدا زنده اند... حرف هایش برایم عجیب بود...اما از دل پاکش میدانستم که اهل دروغ نیست... -یعنی چی شهدا زنده اند؟ -آیه قرآن اومده شهید زندست...اینجا مثل یه زیارتگاه میمونه...شهدا هم کسایی هستن که داخل این زیارتگاهن...اونا حرف های مارو میشنون اونا مارو میبینن...اونا کمکمون میکنن... -مگه میشه!!!! -امتحان کن... برای اولین بار دستم را روی سنگ قبر شهیدی کشیدم و برای آنی اشک در چشم هایم حلقه زد... به خودم آمدم من چم شده...برای کی دارم گریه میکنم!!!!شهدا؟! نمیدانم چرا...ولی دلم شکست... از اون شهید خواستم کمکم کنه...یه راهی بهم نشون بده...دستمو بگیره... رو کردم به آن دختر چادری و گفتم: -ببخشید...اسم شما چیه؟؟؟ لبخندی زدو گفت: -روشنک صدام کن. -روشنک؟؟چه اسم قشنگی داری... -ممنون عزیزم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -روشنک جان...من اصلا به این جور چیز ها اعتقادی ندارم.اما به قول تو امتحان میکنم البته...فکر نکنم جوابی بده! -عزیز دلم این چه حرفیه مطمئن باش جوابتو میده...شهید احمد علی نیری...کسی بود که همیشه به همه کمک می کرد حتی بعد از شهادتشم هنوز که هنوز وقتی کسی مشکلی داره به کمک این شهید میاد...و حاجتشو میگیره... -امیدوارم جواب بده! ادامه دارد... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈