eitaa logo
مسیر روشن🌼
59 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
15 فایل
ارائه نظرات و پیشنهادات: @eshgh_yaani_ye_pelak
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت11 راه افتادیم، از بین قبر ها عبور می کردیم... بالای سر چند مزار ایستاد
بعد از مدتی و گذشتن بین قبر ها از بهشت زهرا بیرون آمدیم روشنک یک کادو از کیفش بیرون آورد و رو به گفت: -عزیزم...این هدیه ی من به تو... من که شگفت زده شده بودم با تعجب گفتم: -ای وای!!!این چیه؟؟؟ با همان لبخند همیشگی اش گفت: -قابل تورو نداره... -وای ممنونم خیلی سوپرایز شدم!!! خندید و گفت: -امیدوارم که دوستش داشته باشی... -عزیزم معلومه که دوست دارم ممنونم دستت درد نکنه... با لبخند عمیقی نگاهم کرد...چشم هایش بامن حرف می زد... ادامه ی راه را طی کردیم... ساعت هشت شب رسیدم خانه هنوز کادویی که روشنک برایم خریده بود را باز نکرده بودم! تا یادم افتاد سراغ کیفم رفتم بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم، کادو را روی تخت گذاشتم، یک کادوی کوچک و جمع و جور... مشغول باز کردنش شدم، وقتی کاغذ کادو را از دورش در آوردم... بهش خیره شدم! این چیه دیگه!!! برش داشتم... آهان!!!فهمیدم!!! در فکر فرو رفتم...آستین های مانتوام هنوز هم بالا بود... نگاهی به به کادو کردم... یک جفت ساق دست مشکی و زیبا... وای خدای من باورم نمیشه!! در کمال آرامش از روز اول تا حالا... چطور ممکنه... ساق دست را دستم کردم و جلوی آیینه ایستادم... چقدر به دستانم می آید... نفس عمیقی کشیدم و مقنعه ام را از سرم در آوردم! بعد هم لباس هایم را عوض کردم... ساق دست هایم را در آوردم تا کردم و بالای سرم گذاشتم! کاغذ کادوی ساق دست را هم گذاشتم بین دفترچه خاطراتم... عمیق در فکرم... نمیدانم سرنوشتم چیست... ادامه دارد... ✍ سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
-میگفت.. هرکسۍبتواند‌درد‌اصلیِ‌خودرا‌درک‌کند، رنج‌هایش‌کاهش‌خواهدیافت..🌱 درداصلیِ‌همہ‌انسان‌ها‌چہ‌خوب‌وچہ‌بد، .. "خوب‌هایک‌جور،بدها‌یک‌جور:)"💛🌾
کاش آدم‌هـا قابلیت این را داشتند کهـ دوبارھِ در کودکے هایشان زندگۍ کنند :)🪁🫐 🍬 🍭 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مسیر روشن🌼
ادامه مبحث #حکمرانی 2️⃣ در فرایند تولید و توزیع پیام، #پنجگانه ای داریم که باید اتخاذ مبنای مشخصی د
ادامه مبحث 3️⃣ سه لایه محتوایی از حیث راهبردی و ناظر بر وجود دارد که بایستی تعیین مبنا صورت بگیرد: ۱.مبانی حکمرانی فضای مجازی(فلسفه و الهیات و فقه سایبری) ۲.مسائل حکمرانی مجازی(نسبت با فرهنگ و اقتصاد و سیاست و امنیت و...) ۳.نتایج حکمرانی مجازی(هویت و خانواده و علم و اخلاق و ارتباطات و حریم خصوصی و...)
مسیر روشن🌼
#شبهه #شبهه_دهم #پاسخ 💎 جواب کامل شبهه 🔶 اول: آنچه که مسلم است طبق آیات و روایات و نظرات متخصصین
دوستی یه پیوست واسه‌مون فرستاده واسه جواب این 👇 🤔 حجاب مهمتره یا نماز ⁉️ مطمئنا نماز.☝️ پس چرا نماز در سطح جامعه اجباری نیست؟ مگر ارزشش بالاتر از حجاب نیست؟😳 بله ارزش نماز بالاتره👌 ولی☝️ فردیه√ اما حجاب عمومیه☝️ پس به حجاب سعی کنید که به عنوان یک کار ارزشی نگاه نکنید.⛔️ حجاب برای این است که ⬅️ جامعه امنیت داشته باشه پس باید الزامی باشه.☝️☺️ چون عمومیه ولی نماز فردی هست حتی اگر ما یک کشور مسلمان نبودیم. باز هم باید حجاب در کشورمان الزامی می بود و هرکس با هر تفکری باید به آن عمل کند.☺️ چون نفعش به همه میرسه.
•💙🗞• من اگہ دانش‌آموز بدے باشم دلیل میشہ ڪه مدرسہ من مدرسہ بَدیہ؟! خب معلومہ ڪه نہ-! پس چطور میشہ ڪه اگہ خطایی از یہ مسلمانۍ سر میزنہ پاے دینش می‌نویسید؟! اسلام دین ڪاملیہ ولۍ ماها ڪه ڪامل نیستیم ..! 🗞⃟💙¦⇢
1.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جناب امروز روز ورود مسلم بن عقیل، سفیر امام حسین علیه السلام به کوفه است💔
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت12 بعد از مدتی و گذشتن بین قبر ها از بهشت زهرا بیرون آمدیم روشنک یک کادو
با همان عجله ی همیشکی برای دیدن روشنک و هضم این دلتنگی پله های شرکت را بدو بالا رفتم پشت در ایستادم، موهایم را به سمت راست ریختم ، نگاهی به دستانم انداختم... داخل شدم، روشنک پشت صندوق نشسته بود...مثل همیشه فوق العاده جدی مشغول کارش بود... من هم طوری که مرا نبیند از کنارش رد شدم و رفتم قسمت بایگانی... آینه ی جیبی ام را از کیفم در آوردم و چهره ام را تماشا کردم آرایشم نسبت به دیروز کمی ملایم تر بود... مشغول کارم شدم... نمیدانم سرنوشت من چیست... روز اول قبل از دیدن روشنک وقتی برای استخدام در شرکت آمدم، وقتی زمین خوردم و روشنک بالای سرم بود هنوز هم آن نگاه محبت آمیزش یادم هست...چشم هایش... و وقتی فهمیدم که پشت صندوق مشغول کار است...چقدر عصبی شدم! جدیت او در وقت کار و مهربانیش در برخورد با من عجیب است... نمیدانم کیست ولی هرکه هست لایق دوست داشتن است...و من دوستش دارم...کاش می توانستم با او دوستی صمیمی باشم... در افکارم غرق شده بودم که حواسم به جوهر ریخته شده روی برگه های بایگانی نبود! تا به خود آمدم برگه هارا جمع کردم...اما جوهر گوشه ی کاغذ خیلی نمایان بود! گوشی ام روی میز به لرزه در آمد... برگه هارا گوشه ای گذاشتم و رفتم سمت گوشی روشنک پیام داده بود... سلام عزیزم اومدی شرکت؟؟امروز ندیدمت... نگاهی به دستانم انداختم که مثل همیشه از آستین های بالا زده ام پیداست... یاد ساق دستی افتادم که الان گوشه ی تختم است... گوشی ام را داخل جیبم گذاشتم... بدون توجه به پیامی که دیده بودم مشغول ادامه ی کارم شدم... بعد از مدتی صدایی من را سرجایم کوباند...برگشتم و چشمانم به چشمانش برخورد کرد ... من من کنان سلام کردم دستانم را پشت سرم بردم و به زور آستین هایم را پایین کشیدم... -إ...سلام روشنک جون اینجا چیکار میکنی... -سلام عزیزم دیدم خبری ازت نیست جواب پیامم ندادی نگرانت ش دم... گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و گفتم: -إ ...پیام دادی؟شرمنده ... -دشمنت شرمنده عزیزم خوبی؟ -إم...آره آره خوبم... لبخندی زد و گفت: -خب من برم سرکارم اومده بودم تورو ببینم...دوباره میبینمت... لبخندی زدم و گفتم: -میبینمت... ادامه دارد.... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت13 با همان عجله ی همیشکی برای دیدن روشنک و هضم این دلتنگی پله های شرکت ر
روشنک دور شد و رفت پشت صندوق... پشت صندلی نشستم.سرم را روی میز گذاشتم و دستانم را روی سرم.قطره های اشک گوشه ی مانتوام را خیس کرد.بعد از چند لحظه لمس دستی را روی کمرم حس کردم از جایم بلند شدم.یکی از همکارانم بود.رو به من گفت: -خوبی؟! لبخندی زدم از جایم بلند شدم از پشت شیشه ی اتاق بایگانی.محو تماشای روشنک شدم اشک در چشمانم حلقه زد.دوباره لمس دستی را روی شانه ام حس کردم. -حالت خوبه؟؟؟ -آره خوبم! دستش را پس زدم و از بایگانی دور شدم... دستم را روی دستگیره فشار دادم. در را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم شیر را باز کردم آستین هایم را بالا دادم دستانم را خیس کردم. مشتی از آب را در دستانم جمع کردم و محکم بر صورتم کوباندم... آرایشم روی صورتم پخش شد خودم را در آیینه نگاه کردم... پلک نمی زدم... -من کیستم! این دوراهی زندگی چیست! مشتی از آب را توی دستانم جمع کردم و دو مرتبه روی صورتم پاچیدم... اشک هایم سرازیر شد... گویی جنون گرفته باشم آرام و قرار نداشتم! دستمالم را از جیبم برداشتم صورتم را پاک کردم و برگشتم قسمت بایگانی... پایان ساعت کاری بود... وسایلم را جمع کردم و خواستم زود از شرکت بیرون بروم قبل از اینکه با کسی برخورد کنم یا حتی اینکه روشنک مرا ببیند! ولی یاد وقتی افتادم که جواب پیامش را ندادم... قدم هایم را کج کردم و برگشتم سمت صندوق روشنک هنوز مشغول کارش بود گفتم: -إهم... روشنک تا چشمش به من خورد لبخندی زد وسایلش را از روبه رویش جمع و جور کرد و بعد از روی صندلی بلند شد...گفت: -سلام خانمی خسته نباشی. پلک هایم را باز و بسته کردم و گفتم: -ممنونم داشتم می رفتم اومدم ازت خداحافظی کنم. لبخندی زدو گفت: -ممنونم عزیزم خوشحالم کردی برو به سلامت. لحظه ای ساکت ماندم روشنک عجب موجود عجیبیست... مطمئنم که امروز صبح دید که آستین های من مثل همیشه بالاست و مطمئنم که متوجه شد که ساق دستی در دستم نیست... پس چرا هیچ چیز نگفت؟! حتی از صبح به دست هایم هم نگاهی نکرده انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده باشد... سکوت من طولانی شد...روشنک دستش را روبه رویم به چپ و راست چرخاند و گفت: -خوبی؟! یاد روز اولی که دیدمش افتادم دستم را روی چشم هایم کشیدم و گفتم: -ببخشید من یکم خستم. دستم را روبه رویش دراز کردم باهاش دست دادم و رفتم... ادامه دارد.... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ✘ بعد فوت بچه‌ام، دیگه کاری با امام رضا (ع) ندارم ! ✘ بعد اینهمه سال خادمیِ هیئت امام حسین (ع) حق من نبود سرطان بگیرم ! ✘ چهل هفته رفتم جمکران، آخرش پدرش با ازدواجمون موافقت نکرد! من قهــــرم / با خدا / با اهل بیت (ع)⛔️ پس دوستی باهاشون کجای این دله⁉️ نه اینکه نیازمون رو نگیم بهشون😔 دنبال رسیدن به آرامشی باشیم که در کنار خدا و اهل بیت بهمون هدیه میشه💚
.. سلامے بی جواب از جانب خوبان نمی‌ماند به سمت کربلا هر صبح می‌گویـم سلام آقـا...✋ ♥️