•💙🗞•
من اگہ دانشآموز بدے باشم
دلیل میشہ ڪه مدرسہ من مدرسہ بَدیہ؟!
خب معلومہ ڪه نہ-!
پس چطور میشہ ڪه اگہ خطایی از یہ
مسلمانۍ سر میزنہ پاے دینش مینویسید؟!
اسلام دین ڪاملیہ ولۍ ماها ڪه ڪامل نیستیم ..!
🗞⃟💙¦⇢ #تلنگرانہ
1.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جناب #مسلم
امروز روز ورود مسلم بن عقیل، سفیر امام حسین علیه السلام به کوفه است💔
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت12 بعد از مدتی و گذشتن بین قبر ها از بهشت زهرا بیرون آمدیم روشنک یک کادو
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت13
با همان عجله ی همیشکی برای دیدن روشنک و هضم این دلتنگی پله های شرکت را بدو بالا رفتم پشت در ایستادم، موهایم را به سمت راست ریختم ، نگاهی به دستانم انداختم...
داخل شدم، روشنک پشت صندوق نشسته بود...مثل همیشه فوق العاده جدی مشغول کارش بود...
من هم طوری که مرا نبیند از کنارش رد شدم و رفتم قسمت بایگانی...
آینه ی جیبی ام را از کیفم در آوردم و چهره ام را تماشا کردم آرایشم نسبت به دیروز کمی ملایم تر بود...
مشغول کارم شدم...
نمیدانم سرنوشت من چیست...
روز اول قبل از دیدن روشنک وقتی برای استخدام در شرکت آمدم، وقتی زمین خوردم و روشنک بالای سرم بود هنوز هم آن نگاه محبت آمیزش یادم هست...چشم هایش...
و وقتی فهمیدم که پشت صندوق مشغول کار است...چقدر عصبی شدم!
جدیت او در وقت کار و مهربانیش در برخورد با من عجیب است...
نمیدانم کیست ولی هرکه هست لایق دوست داشتن است...و من دوستش دارم...کاش می توانستم با او دوستی صمیمی باشم...
در افکارم غرق شده بودم که حواسم به جوهر ریخته شده روی برگه های بایگانی نبود!
تا به خود آمدم برگه هارا جمع کردم...اما جوهر گوشه ی کاغذ خیلی نمایان بود!
گوشی ام روی میز به لرزه در آمد...
برگه هارا گوشه ای گذاشتم و رفتم سمت گوشی روشنک پیام داده بود...
سلام عزیزم اومدی شرکت؟؟امروز ندیدمت...
نگاهی به دستانم انداختم که مثل همیشه از آستین های بالا زده ام پیداست...
یاد ساق دستی افتادم که الان گوشه ی تختم است...
گوشی ام را داخل جیبم گذاشتم...
بدون توجه به پیامی که دیده بودم مشغول ادامه ی کارم شدم...
بعد از مدتی صدایی من را سرجایم کوباند...برگشتم و چشمانم به چشمانش برخورد کرد ...
من من کنان سلام کردم دستانم را پشت سرم بردم و به زور آستین هایم را پایین کشیدم...
-إ...سلام روشنک جون اینجا چیکار میکنی...
-سلام عزیزم دیدم خبری ازت نیست جواب پیامم ندادی نگرانت ش
دم...
گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و گفتم:
-إ ...پیام دادی؟شرمنده ...
-دشمنت شرمنده عزیزم خوبی؟
-إم...آره آره خوبم...
لبخندی زد و گفت:
-خب من برم سرکارم اومده بودم تورو ببینم...دوباره میبینمت...
لبخندی زدم و گفتم:
-میبینمت...
ادامه دارد....
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت13 با همان عجله ی همیشکی برای دیدن روشنک و هضم این دلتنگی پله های شرکت ر
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت14
روشنک دور شد و رفت پشت صندوق...
پشت صندلی نشستم.سرم را روی میز گذاشتم و دستانم را روی سرم.قطره های اشک گوشه ی مانتوام را خیس کرد.بعد از چند لحظه لمس دستی را روی کمرم حس کردم از جایم بلند شدم.یکی از همکارانم بود.رو به من گفت:
-خوبی؟!
لبخندی زدم از جایم بلند شدم از پشت شیشه ی اتاق بایگانی.محو تماشای روشنک شدم اشک در چشمانم حلقه زد.دوباره لمس دستی را روی شانه ام حس کردم.
-حالت خوبه؟؟؟
-آره خوبم!
دستش را پس زدم و از بایگانی دور شدم...
دستم را روی دستگیره فشار دادم.
در را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم شیر را باز کردم آستین هایم را بالا دادم دستانم را خیس کردم. مشتی از آب را در دستانم جمع کردم و محکم بر صورتم کوباندم...
آرایشم روی صورتم پخش شد خودم را در آیینه نگاه کردم...
پلک نمی زدم...
-من کیستم!
این دوراهی زندگی چیست!
مشتی از آب را توی دستانم جمع کردم و دو مرتبه روی صورتم پاچیدم...
اشک هایم سرازیر شد...
گویی جنون گرفته باشم آرام و قرار نداشتم!
دستمالم را از جیبم برداشتم صورتم را پاک کردم و برگشتم قسمت بایگانی...
پایان ساعت کاری بود...
وسایلم را جمع کردم و خواستم زود از شرکت بیرون بروم قبل از اینکه با کسی برخورد کنم یا حتی اینکه روشنک مرا ببیند!
ولی یاد وقتی افتادم که جواب پیامش را ندادم...
قدم هایم را کج کردم و برگشتم سمت صندوق روشنک هنوز مشغول کارش بود گفتم:
-إهم...
روشنک تا چشمش به من خورد لبخندی زد وسایلش را از روبه رویش جمع و جور کرد و بعد از روی صندلی بلند شد...گفت:
-سلام خانمی خسته نباشی.
پلک هایم را باز و بسته کردم و گفتم:
-ممنونم داشتم می رفتم اومدم ازت خداحافظی کنم.
لبخندی زدو گفت:
-ممنونم عزیزم خوشحالم کردی برو به سلامت.
لحظه ای ساکت ماندم روشنک عجب موجود عجیبیست...
مطمئنم که امروز صبح دید که آستین های من مثل همیشه بالاست و مطمئنم که متوجه شد که ساق دستی در دستم نیست...
پس چرا هیچ چیز نگفت؟!
حتی از صبح به دست هایم هم نگاهی نکرده انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده باشد...
سکوت من طولانی شد...روشنک دستش را روبه رویم به چپ و راست چرخاند و گفت:
-خوبی؟!
یاد روز اولی که دیدمش افتادم دستم را روی چشم هایم کشیدم و گفتم:
-ببخشید من یکم خستم.
دستم را روبه رویش دراز کردم باهاش دست دادم و رفتم...
ادامه دارد....
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
✘ بعد فوت بچهام، دیگه کاری با امام رضا (ع) ندارم !
✘ بعد اینهمه سال خادمیِ هیئت امام حسین (ع) حق من نبود سرطان بگیرم !
✘ چهل هفته رفتم جمکران، آخرش پدرش با ازدواجمون موافقت نکرد!
من قهــــرم / با خدا / با اهل بیت (ع)⛔️
پس دوستی باهاشون کجای این دله⁉️
نه اینکه نیازمون رو نگیم بهشون😔
دنبال رسیدن به آرامشی باشیم که در کنار خدا و اهل بیت بهمون هدیه میشه💚
..
سلامے بی جواب
از جانب خوبان نمیماند
به سمت کربلا
هر صبح
میگویـم
سلام آقـا...✋
#صلیاللهعلیکیااباعبداللهالحسین ♥️
✅❤️
🌸برای زندگیمان رژیم بگیریم
🌸رژیم کمتر حرص خوردن
🍃رژیم کمتر غصه خوردن
🌸رژیم بی اندازه مهربان بودن
🍃رژیم بی ریا کمک کردن
🌸رژیم بی.توقع دوست داشتن
🍃و رژیم دوری از افکار منفی
🌸بیایید رژیم آرامش بگیریم
✍عین
❤️✅
مسیر روشن🌼
ادامه مبحث #حکمرانی 3️⃣ سه لایه محتوایی از حیث راهبردی و ناظر بر #نظریه_مواجهه وجود دارد که بایست
ادامه مبحث #حکمرانی
4️⃣ در فرایند سیاستگذاری، تولید محتوا و کنشگری به یک فرایند جامع نیاز داریم که مطلوب #حکمرانی و #حکمرانی_مطلوب را تامین کند:
۱.مشروعیت(تامین نظر نهاد دین)
۲.معقولیت(توانایی تاب آوری و توجیه نظری)
۳.مقبولیت(قدرت اقناع فراگیر و اتصال با مخاطب و تامین جمهوریت)
#حکمرانی_فضای_مجازی
#سواد_رسانه
#مهارت_رسانه
🥀میگفت آدمها سه دسته اند :👇
۱.#خام ۲.#پخته ۳.#سوخته
🥀خام ها که هیچ...
🌹پخته ها هم عقل معیشت دارند و دنبال کار و زندگی حلال اند...
🥀سوخته ها عاشقاند. چیزهای بالاتری میبیینند و میسوزند، توی همان #عشق خودش هم سوخت...🕊
#شهید_مجید_پازوکی🕊🥀
هدایت شده از چهارشنبه های زهرایی.آتش به اختیار
🌱◗یہبزرگۍمیگفت :
شکنڪنوقتیبه
یهشھیدفڪرڪرد؎
چندلحظهقبلشهمون
شھیدداشتهبھ؛تو
فڪرمیڪرده◖
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🌱https://eitaa.com/yazahraa_1363
#گروه_جهادی_چهار_شنبه_های_زهرایی
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت14 روشنک دور شد و رفت پشت صندوق... پشت صندلی نشستم.سرم را روی میز گذاشتم
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت15
جلوی در خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم، مادرم در را باز کرد بی حوصله پله ها را طی کردم. وارد خانه شدم سلام کردم و بدون حرفی وارد اتاقم شدم در را پشت سرم بستم کوله پشتی ام را گوشه ای از اتاق و مقنعه ام را گوشه ای دیگر پرت کردم. تنم را روی تخت انداختم و چشم هایم را بستم.نفس عمیقی کشیدم. سرم را کج کردم و چشم هایم را چرخاندم، ساق دست هایم درست گوشه ی تخت روی کمد کوچکم بود...نگاهشان کردم. اشکی از گوشه ی چشمم پایین آمد و روی بالشتم محو شد...
من یک دختر با این روحیات چطور با کسی برخورد کرده ام که تا به حال هم عقیده اش را دوست نداشتم، و آن دختر آنقدر عجیب است که ذهن مرا درگیر می کند... نمی دانم باید چه کار کنم!
دوست دارم...همه چیزش را!
خودش را درونش را بیرونش را رفتارش را اخلاقش را صورتش را و حتی...
"حجابش را"
از روی تخت بلند شدم لباس هایم را عوض کردم مقنعه ام را از گوشه ی اتاق برداشتم...
فضای اتاق گرفته بود چراغ را روشن کردم صدای نم نم باران که به پشت شیشه میخورد آرامشی خاص به من می داد...
پرده را کنار زدم...
پشت پنجره نشستم به خودم فکر کردم به زندگی ام...
به سرنوشتم...
ادامه دارد....
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت15 جلوی در خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت16
امروز روز تعطیل کاری منه...
اصلا حوصله ی خانه ماندن را ندارم!
لباس هایم را تنم کردم. مادر مثل همیشه غر می زد و من بی توجه به حرف هایش از در خانه بیرون رفتم.
کفش هایم را پام کردم و از آپارتمان خارج شدم...
نفس عمیقی کشیدم و از کوچه تا خیابان اصلی را قدم زدم...
طبق معمول هندزفری ام را از جیبم بیرون آوردم به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم...
صدای آهنگ را تا ته زیاد کردم تا صدای دیگری نشنوم...
دلم می خواست در دنیای خودم غرق شوم...
به نزدیک ترین پارک رفتم و روی چمن ها دور از مردم دراز کشیدم...
چشم هایم را بستم...
چیزی جز صدای آهنگ نمی شنیدم...
غرق در افکارم بودم و عمیق به روشنک فکر می کردم!
-باید چیکار کنم...
چمن خنک بود و به روحم حس تازه ای می داد. دلم می خواست همان جا به خواب روم.
متوجه دستی شدم که شانه ام را تکان می داد.به یک باره ترسیدم!
چشم هایم را باز کردم که با چهره ی یک خانم چادری روبه رو شدم. هندزفری ام را از گوشم در آوردم و با عصبانیت گفتم:
-بله خانم؟؟!!
-ببخشید...ولی اون پسر هایی که دور تر از شما ایستادن داشتن به شما نگاه می کردن میخواستم بهتون بگم که یه وقت مشکلی پیش نیاد ببخشید عصبانیتون کردم...
اگر تا قبل از برخورد با روشنک آن دختر را میدیدم مطمئنا باهاش بد برخورد می کردم...
ولی وقتی حس کردم که او هم شاید یک چادری شبیه روشنک باشد...
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.
از روی چمن ها بلند شدم نگاه تنفر آمیزی به آن پسر ها انداختم و از آن جا دور شدم.قدم می زدم و هوای خنک را می بلعیدم...
-باید بیشتر با روشنک آشنا بشم ولی قبلش باید خودمو بشناسم...
ادامه دارد....
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈