..
سلامے بی جواب
از جانب خوبان نمیماند
به سمت کربلا
هر صبح
میگویـم
سلام آقـا...✋
#صلیاللهعلیکیااباعبداللهالحسین ♥️
✅❤️
🌸برای زندگیمان رژیم بگیریم
🌸رژیم کمتر حرص خوردن
🍃رژیم کمتر غصه خوردن
🌸رژیم بی اندازه مهربان بودن
🍃رژیم بی ریا کمک کردن
🌸رژیم بی.توقع دوست داشتن
🍃و رژیم دوری از افکار منفی
🌸بیایید رژیم آرامش بگیریم
✍عین
❤️✅
مسیر روشن🌼
ادامه مبحث #حکمرانی 3️⃣ سه لایه محتوایی از حیث راهبردی و ناظر بر #نظریه_مواجهه وجود دارد که بایست
ادامه مبحث #حکمرانی
4️⃣ در فرایند سیاستگذاری، تولید محتوا و کنشگری به یک فرایند جامع نیاز داریم که مطلوب #حکمرانی و #حکمرانی_مطلوب را تامین کند:
۱.مشروعیت(تامین نظر نهاد دین)
۲.معقولیت(توانایی تاب آوری و توجیه نظری)
۳.مقبولیت(قدرت اقناع فراگیر و اتصال با مخاطب و تامین جمهوریت)
#حکمرانی_فضای_مجازی
#سواد_رسانه
#مهارت_رسانه
🥀میگفت آدمها سه دسته اند :👇
۱.#خام ۲.#پخته ۳.#سوخته
🥀خام ها که هیچ...
🌹پخته ها هم عقل معیشت دارند و دنبال کار و زندگی حلال اند...
🥀سوخته ها عاشقاند. چیزهای بالاتری میبیینند و میسوزند، توی همان #عشق خودش هم سوخت...🕊
#شهید_مجید_پازوکی🕊🥀
هدایت شده از چهارشنبه های زهرایی.آتش به اختیار
🌱◗یہبزرگۍمیگفت :
شکنڪنوقتیبه
یهشھیدفڪرڪرد؎
چندلحظهقبلشهمون
شھیدداشتهبھ؛تو
فڪرمیڪرده◖
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🌱https://eitaa.com/yazahraa_1363
#گروه_جهادی_چهار_شنبه_های_زهرایی
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت14 روشنک دور شد و رفت پشت صندوق... پشت صندلی نشستم.سرم را روی میز گذاشتم
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت15
جلوی در خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم، مادرم در را باز کرد بی حوصله پله ها را طی کردم. وارد خانه شدم سلام کردم و بدون حرفی وارد اتاقم شدم در را پشت سرم بستم کوله پشتی ام را گوشه ای از اتاق و مقنعه ام را گوشه ای دیگر پرت کردم. تنم را روی تخت انداختم و چشم هایم را بستم.نفس عمیقی کشیدم. سرم را کج کردم و چشم هایم را چرخاندم، ساق دست هایم درست گوشه ی تخت روی کمد کوچکم بود...نگاهشان کردم. اشکی از گوشه ی چشمم پایین آمد و روی بالشتم محو شد...
من یک دختر با این روحیات چطور با کسی برخورد کرده ام که تا به حال هم عقیده اش را دوست نداشتم، و آن دختر آنقدر عجیب است که ذهن مرا درگیر می کند... نمی دانم باید چه کار کنم!
دوست دارم...همه چیزش را!
خودش را درونش را بیرونش را رفتارش را اخلاقش را صورتش را و حتی...
"حجابش را"
از روی تخت بلند شدم لباس هایم را عوض کردم مقنعه ام را از گوشه ی اتاق برداشتم...
فضای اتاق گرفته بود چراغ را روشن کردم صدای نم نم باران که به پشت شیشه میخورد آرامشی خاص به من می داد...
پرده را کنار زدم...
پشت پنجره نشستم به خودم فکر کردم به زندگی ام...
به سرنوشتم...
ادامه دارد....
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت15 جلوی در خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت16
امروز روز تعطیل کاری منه...
اصلا حوصله ی خانه ماندن را ندارم!
لباس هایم را تنم کردم. مادر مثل همیشه غر می زد و من بی توجه به حرف هایش از در خانه بیرون رفتم.
کفش هایم را پام کردم و از آپارتمان خارج شدم...
نفس عمیقی کشیدم و از کوچه تا خیابان اصلی را قدم زدم...
طبق معمول هندزفری ام را از جیبم بیرون آوردم به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم...
صدای آهنگ را تا ته زیاد کردم تا صدای دیگری نشنوم...
دلم می خواست در دنیای خودم غرق شوم...
به نزدیک ترین پارک رفتم و روی چمن ها دور از مردم دراز کشیدم...
چشم هایم را بستم...
چیزی جز صدای آهنگ نمی شنیدم...
غرق در افکارم بودم و عمیق به روشنک فکر می کردم!
-باید چیکار کنم...
چمن خنک بود و به روحم حس تازه ای می داد. دلم می خواست همان جا به خواب روم.
متوجه دستی شدم که شانه ام را تکان می داد.به یک باره ترسیدم!
چشم هایم را باز کردم که با چهره ی یک خانم چادری روبه رو شدم. هندزفری ام را از گوشم در آوردم و با عصبانیت گفتم:
-بله خانم؟؟!!
-ببخشید...ولی اون پسر هایی که دور تر از شما ایستادن داشتن به شما نگاه می کردن میخواستم بهتون بگم که یه وقت مشکلی پیش نیاد ببخشید عصبانیتون کردم...
اگر تا قبل از برخورد با روشنک آن دختر را میدیدم مطمئنا باهاش بد برخورد می کردم...
ولی وقتی حس کردم که او هم شاید یک چادری شبیه روشنک باشد...
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.
از روی چمن ها بلند شدم نگاه تنفر آمیزی به آن پسر ها انداختم و از آن جا دور شدم.قدم می زدم و هوای خنک را می بلعیدم...
-باید بیشتر با روشنک آشنا بشم ولی قبلش باید خودمو بشناسم...
ادامه دارد....
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
به مناسبت هشتم شوال المکرم ، سالروز تخریب بقاع متبرکه بقیع توسط وهابیت تقدیم می گردد:
*آیا می دانید برای اولین بار، خبر تخریب بقیع توسط علامه مبارکه ای اعلام شد!*
🔻🔻🔻🔻
وقتی در شوال المکرم 1344 قمری برابر با فروردین 1305 شمسی حرم شریف ائمه بقیع (ره) و دیگر بزرگان دین و شریعت به دست وهابیون تکفیری تخریب شد.
تلگراف خبر این فاجعه عظمی به حاج آقا نورالله نجفی زعیم بزرگ اصفهان می رسد و در این راستا آیت الله مبارکه ای جهت قرائت این تلگراف در مسحد جامع اصفهان انتخاب می شود
«نظر دارم که شبی در مسجد جامع تمام رجال دولت و ملت و روحانیون شهر از عموم افراد ملت دعوت کرده بودند؛ و از من نیز دعوت شده بود که صورت تلگرافی را که راجع به تخریب ائمهی بقیع از برای حاج شیخ نورالله آمده بود در بالای منبر پس از تشکیل مقدماتی از مهیا ساختن مردم بخوانم. در آن شب مسجد جامع عتیق تمام صفحهی مسجد جمعیت را فرا گرفته بود؛ و همه انتظار داشتند که صورت تلگراف را من از برای آنها از طرف رجال دولت و ملت بخوانم. وقتی که مقدمات سخن را تشکیل داده و صورت تلگراف را خواندم، به این کلمه وقتی رسید که قباب ائمهی بقیع را خراب کردند، هنوز کلمهی خراب را نخوانده بودم که ضجه و گریهی مردم به طوری بلند شد که جمعی بیهوش؛ و گروهی سرها را به سنگ شکسته؛ و گروهی با قمه و حربههای دستی خود را مجروح ساخته؛ و آن شب را تا به صبح از صدای ضجه و ناله و فریاد، تمامی خلق را خواب نبود؛ و به مثابه روز روشن کوچه و بازار رفت و آمد بود؛ و در روز پس از آن که به تمام شهر منتشر شد، تمام تکایا و مساجد و بازارها بلکه بیشتراز خانههای شهر و خیابانها به پارچهی سیاه پوشیده شده بود؛ و در هر گوشه نوای مصیبت و سوگواری افراشته شده بود. دستههای مرکب از مردان سینهزن و زنجیر زن و قمه زن، شهر را صبح تا شام و شام تا صبح به هیجان انداخته، در هر مجلسی پیراهنی پاره کرده، کمتر مجلسی بود که زن و مرد مصیبت زدهی غش کرده روی خاک نمیافتاد. مردم سر و پای برهنه و گریبانهای چاک زده در کوچه و بازار یکدیگر را تسلیت میگفتند؛ [و] در طرق و شوارق اشک ریزان می گذشتند"
منبع : شجره مبارکه
♦️♦️♦️♦️
مسیر روشن🌼
ادامه مبحث #حکمرانی 4️⃣ در فرایند سیاستگذاری، تولید محتوا و کنشگری به یک فرایند جامع نیاز داریم که
ادامه مبحث #حکمرانی
5️⃣ در بخش #کلان_رویکردها نیز از میان سه گانه و مثلثی بایستی عبور کرده و نظر نهایی و بیتعارفش را اعلام نماید:
۱.تکنوفیلی(تکنولوژی زدگی و سیاست درهای باز و توسعه حداکثری با همه لوازمش)
۲.تکنوفوبیایی(تکنولوژی هراسی و بدبینی حداکثری)
۳.مهندسی و مدیریت تکنولوژی(ارتقا سهم از ظرفیت تکنولوژی؛ نه اشتیاق حداکثری نه هراس حداکثری)
#حکمرانی_فضای_مجازی
#سواد_رسانه
#مهارت_رسانه
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت16 امروز روز تعطیل کاری منه... اصلا حوصله ی خانه ماندن را ندارم! لباس ه
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت17
-باید بیشتر راجع به روشنک فکر کنم...
در فکر غرق بودم که تلفنم زنگ خورد.پشت خط روشنک بود.لبخند موزیانه ای زدم:
-چقدر حلال زادست!
قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم تلفن را به گوشم چسباندم و گفتم:
-سلام عزیزم.
-سلام خانمی چه خبر؟
-سلامتی.شما چه خبر؟
-ماهم سلامتی
-چیکارا میکنی؟
-هیچی بیرونم.دیگه دارم میرم خونه!
-اهان.مزاحمت شدم بگم برای غروب برنامت چیه؟
-برنامه ای ندارم. چطور؟
-میخواستم باهم بریم جایی.
-چه خوب حتما.
-پس میبینمت.
-میبینمت.
تلفن را قطع کردم لبخند رضایت بخشی روی لب هایم نشست.
قدم هایم را بلند تر برداشتم و راهی خانه شدم.
روبه روی خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم. مادرم در را باز کرد.وارد راه رو شدم و پله ها را طی کردم.مادرم جلوی در ایستاده بود نگاهی به من انداخت و چشم هایش را خمار کرد...
ابروهایم را بالا انداختم و نگاهش کردم بعد از چند ثانیه که به هم خیره شده بودیم وهیچ کدام عکس العملی نشان نمیدادیم.حتی به اندازه ی ردو بدل شدن یک کلمه! شانه هایم را بالا انداختم و از کنارش گذشتم.وارد خانه شدم و یک راست به اتاقم رفتم.دستم را سمت کمد لباس هایم بردم.
از اتاق صدای کوبیده شدن در خانه را شنیدم!
سرم را بلند کردم به سمت در اتاق رفتم و ناگهان با چشم های مادر رو به رو شدم!!!
ترسیدم و از ترس عصبانی شدم چشم هایم را بستم لبم را گزیدم و گفتم:
-چیه؟؟؟
مادر جوابی نمی داد.فقط نگاهم می کرد.کمی ترسیدم آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-ببخشیدا مامان ولی میشه بری بیرون من الان کار دارم!
با صدای آرام و خسته گفت:
-معلوم هست چیکار میکنی؟
-زندگی که نمیکنم.مجبورم نفس بکشم حداقل.
-نفیسه!!! حواست یکم به دورو برت باشه!
بعد هم محکم در را کوبیدو بیرون رفت.
در را باز کردم و گفتم:
-بابا این در ترکید انقدر کوبیدیش!!
جوابی نشنیدم در را بستم و دو مرتبه سمت کمد لباس هایم رفتم.
ادامه دارد....
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت17 -باید بیشتر راجع به روشنک فکر کنم... در فکر غرق بودم که تلفنم زنگ خور
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت18
کمدم را باز کردم و دستم را روی لباس هایم کشیدم.از بین رخت ها بافت قهوه ایم را بیرون آوردم و روی تخت انداختم.شلوار مشکی ام را با شال مشکی ام ست کردم.به ساعتم نگاهی انداختم یک ساعت تا غروب مانده.
ساعت هفت غروب بود که تلفنم زنگ خورد.به اسمش نگاهی انداختم.
••روشنک••
قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم و گوشی را روی آیفون و لبه ی میز قرار دادم.
-جونم؟
-سلام عزیزم.
-سلام خوبی؟
-الحمدلله.
بلند بلند خندیدم و گفتم:
-بازم الحمدلله؟؟
اوهم خندید و گفت:
-کجایی؟؟
-خونه ام.
-پس کم کم آماده شو بعد که زنگ زدم بیا سر کوچه.
-باشه باشه.
-فعلا.
تماس را قطع کردم و پشت میز نشستم یک مشت از لوازم آرایشم را روی میز ریختم و شروع به آرایش کردن شدم.
خط چشمی نازک پشت چشمم کشیدم و ماتیک نسبتا تیره ی جگری را روی لب هایم فشردم.
موهایم را بلا بستم و دسته ای از موهایم را سمت راست پشت گوشم انداختم لباس هایم را تنم کردم و شالم را روی سرم انداختم.
روبه روی آیینه ایستادم و لبخندی موزیانه زدم کمی به چهره ام خیره ماندم و بعد از چند دقیقه لبخندم محو شد...
-چیکار میکنم!!!
سریع نگاهم را از آیینه گرفتم و دستمالم را برداشتم تا ماتیڪم را پاک کنم که تلفنم زنگ خورد...⇦⇦⇦روشنک
-جونم؟
-عزیزم آماده ای؟
-آره آمادم.
-پس بیا سر خیابون.
-اومدم.
-فعلا.
دستمال را روی زمین پرت کردم و از خانه بیرون رفتم...
ادامه دارد....
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈