..
احتمالاً این تصویر را تاکنون ندیدهاید...
😍👆👆
#امام_زمان
کمکاری #رسانه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
#روشنگری = گسترش آگاهی
فضای مجازی ساخته شده است برای تبدیل کردن یک به میلیون و سانسور میلیون به یک
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت24 نگاهی بهش انداختم و از جایم بلند شدم. دوباره بغض گلویم را فشرد. دیشب
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت25
ساعت چهار صبح صدای آلارم گوشی من را از خواب بلند کرد.دستانم را روی صورتم کشیدم، چشم هایم باز نمی شد، حس خستگی هنوز هم در من موج می زد.
دومرتبه صدای آلارم گوشی بلند شد.
-وای خدای من!! به این صدا آلرژی دارم!!!
از روی تخت بلند شدم.گوشی ام را روبه روی صورتم گرفتم تا سر از زنگ و پیامک هایم در بیاورم اما خبری نبود!
به سمت دستشویی رفتم.
شیر آب را باز کردم. دستانم را زیرش گرفتم. مشتی از آب سرد کردم و روی صورتم پاشیدم.دو مرتبه این کار را انجام دادم.مسواک زدم و بعد وضو گرفتم صورتم را خشک کردم.به آیینه نگاهی انداختم و لبخندی از سر رضایت زدم.
به این معتقدم که "یک مومن واقعی همیشه شادی در چهره اش نمایان و غم در دلش پنهان است"
برای همین ترجیح می دهم همیشه بخندم.
به اتاق برگشتم صدای اذان به گوشم رسید...
روی تخت نشستم و مشغول دعا ڪردن شدم.
-خدایا...خودت میدونی که من از هدیه دادن به نفیسه یا هر کاری مربوط به این قضیه قصد بدی نداشتم.خودت مواظب نفیسه باش.
لبخندی لب هایم را به سمت راست صورتم کشاند.
از روی تخت بلند شدم.مقنعه ی سفید گل گلی ام را از داخل کمدم برداشتم، روبه روی آیینه ایستادم و سرم کردم. بعد هم سجاده ام را پهن کردم و چادرم را سرم کردم. و روبه قبله ایستادم.
دو رڪعت نماز صبح میخوانم برای "رضای خداوند"...(قربةً إلیَ اللهْ)
رکعت آخر نماز و سلام آخر...
"السلام علیکم و رحمة الله و برکاته"
دستانم را سه مرتبه به سمت بالا آوردم و صورتم را به چپ و راست حرکت دادم.
کمی مکث کردم و صلواتی فرستادم. خم شدم تسبیحم را برداشتم و مشغول ذکر گفتن شدم.
ادامه دارد....
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت25 ساعت چهار صبح صدای آلارم گوشی من را از خواب بلند کرد.دستانم را روی ص
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت26
صدای برخورد انگشتی به در اتاق به گوشم خورد.
-بفرمایین.
محمد در را باز کرد و داخل شد.
-به به سلام خواهر قشنگ خودم.
-سلام برادر سحر خیز.
بوسه ای به پیشانیم زد و گفت:
-وسایلات آمادست؟یک ساعت دیگه حرکت میکنیما.
-آره آمادست مامان و بابا بیدار شدن؟
-آره نماز میخونن.توام نمازت تموم شد چمدونتو بیار بیرون از اتاق.
-باشه باشه.
لبخندی زدم و محمد از اتاق بیرون رفت.
سجاده ام را جمع کردم چادرم را تاکرده کنار چمدانم قرار دادم از اتاق بیرون رفتم. مادرو پدرم نمازشان را تمام کرده بودند و مشغول ذکر گفتن بودند. اول سمت مادرم رفتم دست هایش را بوسیدم و صبح بخیر گفتم بعد هم سمت پدرم رفتم و همین کار را تکرار کردم. برادرم که حس شوخ طبعی شدیدی دارد و همیشه هم سر به سر من می گذارد دستش را روبه رویم دراز کرد و با صدای نازکِ دخترانه ای گفت:
-صبحت بخیر عزیزم.
بلند خندیدم و دستش را پس زدم.
-تو آدم نمیشی؟!
بدون منتظر ماندن برای شنیدن جواب سمت اتاقم رفتم.
مانتوی سفیدم را تنم کردم و روسری مشکی ام را با شلوارم ست کردم.
بعد هم چادرم را روی سرم گذاشتم.به آیینه نگاهی کردم سعی کردم لبخندی بزنم ولی فکر به نفیسه کمی ناراحتم می کرد.
از اتاق بیرون رفتم. جلوی آیینه داخل پذیرایی محمد توجهم را به خودش جلب کرد.چشم های عسلی ریش های کوتاه، قد بلند و هیکلی متوسط چهره ی بانمک و تو دل برویی هم دارد.موهایش را یک ور ریخته بود و جلوی آیینه یقه ی لباس سفیدش را آخوندی می بست.
من_اوه!!!! کی می ره این همه راهو؟؟
لبخندی زدو گفت:
-خوشگل شدم نه؟
قیافه ام را کج کردم و گفتم:
-تو از خودت تعریف نکنی کی تعریف کنه!!!
ادامه دارد....
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
2.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️#نژادپرستی در ۳۰ ثانیه
❌️واقعا بشر غربی در حال سقوط
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فکرهای منفی بعضیها رو تا جهنم میکشونه‼️
🔰 #استاد_فاطمی_نیا
بچه ها
خوب درس بخونید
امتحاناتونو عالی بدید
بعد امتحاناتون، دوباره بیان و رفع شبهات رو پی میگیریم💚
همهمون میدونیم که تو این دوره زمونه هم، هنوز تو میدان مبارزه و جنگ با دشمنیم
فرق این جبهه با جبهه دهه شصت و دفاع مقدس، اینه که
اون یکی، بیشترش جنگ سخت بود💣
ولی اینبار کلا درگیر جنگ نرم هستیم🤯😟
لازمه بدونیم که هر بار که وارد این میدان و جبهه میشیم، 👈انگار که وارد یه عملیات میشیم
این عملیات هم مثل اون عملیاتها، واسه بچه شیعه باید رمز مقدس✊ داشته باشه
👌من رمز عملیاتهام "یازهرا"ست💪
رمز عملیات شما چیه؟؟🤔
هدایت شده از چهارشنبه های زهرایی.آتش به اختیار
خــبررر خــــبررررررر
https://digipostal.ir/cab2q18
#گروه_جهادی_چهار_شنبه_های_زهرایی
برای
#طرح_دختران_کریمه
انشاءالله
در دهه کرامت
ولادت حضرت معصومه(س)
و برادر عزیزشون امام رضا(ع)
کلی برنامه های عالی دارند
از حالا فرصت هست که
توی طرح شرکت کنی 😌
#گروه_جهادی_چهار_شنبه_های_زهرایی
💳 5892107044828138
#جشن_دختران_کریمه
🌹
🌸زندگی تون رو سخت نگیرید
⛱درگیر تجملات عذاب آوری که همه انرژی و درآمد شما را محاصره می کند نشوید.
🌸كتابی خوندم به نام قانون 70٪!
💖70 درصد برنامه های آخرین مدل
🌸گوشی ها، بدون استفاده می ماند!
💖به 70 درصد سرعت یک ماشین گران
🌸قیمت و آخرین سیستم نیاز نیست!
💖70 درصد فضاهای یک ویلای لوکس،
🌸بدون استفاده می ماند!
💖70 درصد یک قفسه پر لباس، به
🌸ندرت پوشیده می شود!
💖از 70 درصد استعدادهایمان استفاده نمی شود!
🌸70 درصد از محبت و عشقمان را ابراز نمي كنيم!
💖70 درصد از کل درآمد طول عمرمان،
🌸برای دیگران باقی می ماند!
💖روزهای مان می گذرد و پول های مان در بانکها
🌸 و عشق مان در سينه می ماند.
💖وقتی که زنده ایم فکر می کنیم
🌸پول کافی برای خرج کردن نداریم، اما
💖وقتی که می میریم پول بسیار
🌸زیادی می ماند که هنوز خرج نشده
🌸و چقدر 70 درصد دیگه!!!!!!
✍عین
مسیر روشن🌼
همهمون میدونیم که تو این دوره زمونه هم، هنوز تو میدان مبارزه و جنگ با دشمنیم فرق این جبهه با جبهه
"یا زینب"
ممنون از پاسخگویی عضو عزیز کانالمون
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت26 صدای برخورد انگشتی به در اتاق به گوشم خورد. -بفرمایین. محمد در را باز
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت27
روبه روی آیینه، ساعت مچی اش را بالا آورد یکی از پاهایش را جلو تر از پای دیگری گذاشت چشمانش را به ساعت مچی اش دوخت و گفت:
-بابا بیایید بریم دیگه الان دیر می شه ها!!
ابروهایم را بالا انداختم وبلند خندیدم و بعد گفتم:
-آخه کی میاد زن تو بشه با این ادا اصولات.
-الان چه ربطی داشت واقعا؟!
-برادر من زن گرفتن تو به همه چی مربوطه.
-مثل شوهر کردن تو.
به هم نگاهی کردیم و دوتایی زدیم زیر خنده.
مادر در حالی که چادرش را در دستش گرفته بود از اتاق بیرون آمدو گفت:
-چه خبرتونه شما خواهر برادر سر صبحی باز شوخیتون گل کرده؟!
من_نه بابا مامانم این آقا پسرتون حس خوشگلی بهش دست داده.
برادرم در حالی که سمت من می آمد گفت:
-والا اگه همین آقا پسر نبود کی براتون عروس می آورد؟!
مادر_کو عروس مامان جان؟!تو اگر زن بگیر بودی تا الان زن میگرفتی.
خندیدم وگفتم:
-فیلمشه.کی به این زن میده؟!
مادر_هیچ کس!!!
محمد هم خندید و بعد صورت مادرم را بوسید.
پدر از اتاق بیرون آمد لبخند عمیقی بر چهره اش بود رو به ما کرد و گفت:
-خب عزیزان دلم.حرکت کنیم؟؟
و همه گفتیم حرکت کنیم.مادرم چادرش را سرش کرد برادرو پدرم چمدان هارا برداشتن و راهی شدیم.
به خودم آمدم خیابان ها را پشت سر گذاشته بودیم.به فرودگاه رسیده بودیم.معطلی ها را گذرانده بودیم.و حالا هرکداممان روی یکی از صندلی های هواپیما نشسته بودیم.
لبخندی زدم نفس عمیقی کشیدم و در دلم گفتم:
-دارم میام #امام_رضا
ادامه دارد....
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈