مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت27 روبه روی آیینه، ساعت مچی اش را بالا آورد یکی از پاهایش را جلو تر از پ
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت28
رواے:نفیسه💕
جلوی آیینه نشسته ام و با خودم حرف می زنم...
افڪارم را در ذهنم جمع ڪرده ام...
-یعنی الان روشنڪ کجاست...نکنه از دست من ناراحت شده باشه؟؟ مطمئنا همینطوره.مطمئنا ناراحته.اما من روم نمیشه بهش زنگ بزنم و ازش عذر خواهی کنم...
نگاهی به آیینه انداختم و ناگهان ابرو هایم را در هم فشردم:
-وایسا ببینم!!!اصلا چرا من باید عذر خواهی کنم؟!
دستانم را زیر چانه ام گذاشتم و ادامه دادم:
-اون باید عذر خواهی کنه...اصلا اگر براش مهم بود بهم زنگ می زد!!!
اخم هایم را باز کردم:
-خب...پس اگر برای من مهم بود چرا زنگ نزدم؟؟!! من باهاش بد حرف زدم. اون منو برای شام دعوت کرده بود، ولی من بدون استقبال ازش باهاش بد حرف زدم.
بعد هم گذاشتم و رفتم!
دو مرتبه اخم کردم و ادامه دادم:
-ولی تقصیر خودش بود! خب منظور رفتارشو نمی فهمیدم...
بغض کردم و از جلوی آیینه بلند شدم.روی تخت دراز کشیدم:
-ولی خیلی دوسش داشتم.دلم براش تنگ شده.اما دیگه همه چیز تموم شده.
چشم هایم را بستم و اشک هایم از گوشه ی چشمم سرازیر شد.ولی یک دفعه از روی تخت بلند شدم ابرو هایم را در هم فشار دادم و در فکر فرو رفتم دستانم را در موهایم فرو بردم و به سمت بالا کشیدم.
-یلدا !!!! اصلا دوست هامو فراموش کرده بودم! اون روز که یلدارو ناراحت کردم! اصلا ازش عذر خواهی نکردم! اصلا یلدا کجاست خبری ازش نیست! به کل هویتمو فراموش کردم!!
گوشی ام را از روی میز برداشتم با چرخش انگشتم رمزش را باز کردم. داخل مخاطبین دنبال اسم یلدا می گردم...
-یلدا.... یلدا...یلدا یلدا... أه...
به یکباره یادم افتاد که شماره اش را از گوشی ام پاک کردم.دستم را روی صورتم کوبیدم و گفتم:
-دختره ی احمق واقعا دوست چند سالتو فروختی!!!
ادامه دارد....
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت جدید انیمیشن «روشنفیک» منتشر شد
این قسمت: عقد آریایی 😁
🔺
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙂حلوای نذری نباشید!
استدلالی برای حجاب
به شیوه استاد قرائتی
🔺
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎥
اینجا ایرانه ....
این کلیپی که #دختران تازه تکلیف رسیده خدمت #حضرت_آقا میرسند را یکبار دیگر نگاه میکنیم😍
دخترانی که در ساخت آینده جهان و زمینه سازی ظهور و پیاده شدن تمدن نوین اسلامی در دنیا، نقشی ویژه خواهند داشت...
مخصوصا وقتی که حضرت آقا همراه ۵ فرشته، از دختران شهدای مدافع حرم، مثل خورشید ☀️ از در حسینیه وارد میشوند و طلوع می کنند خیلی صحنه زیبا میشود... 👏
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت28 رواے:نفیسه💕 جلوی آیینه نشسته ام و با خودم حرف می زنم... افڪارم را در
#دوراهــــــــــے
#قسمت29
حالا چیکار کنم...
بغض کردم ولی هنوز قطره اشکی از چشمانم پایین نیامده بود که یادم افتاد شماره هایم را در دفترم یادداشت کردم.
بدون درنگ سمت کشوی کتاب هایم رفتم همه را بهم ریختم و دفتر چه ام را پیدا کردم.
-یلدا یلدا یلدااا...آهان! ایناهاش...
لبخندی بر لب هایم نشست...
صفحه کلید گوشی ام را روبه ی چشمانم قرار دارم و شماره گرفتم...
بوق اول بوق دوم بوق سوم...
برنداشت! قطع کردم.
-لعنتی!!!!!
دومرتبه شماره را گرفتم:
-بردار بردار...
بوق چهارم که رسید گوشی را برداشت:
یلدا_چیه چرا زنگ زدی؟!
-سلام یلدا خوبی؟
-تو بهتری.چرا مزاحم شدی؟کارتو بگو وقتمو نگیر.
بغض کردم و گفتم:
-یلدا چرا اینجوری حرف میزنی.
-یادت نیست لحظه ی آخر چطوری ازم جدا شدی؟؟؟؟
-پشیمونم یلدا عذر میخوام ازت...
-عذرخواهی تو به چه درد من میخوره.
-منو ببخش یلدا ما باهم دوست بودیم همیشه دوستای صمیمی پایه.یلدا بیا دوباره همون دوستای قدیمی شیم.
-چیه دختره ولت کرده؟؟؟بهت گفتم اینا یه جورین گوش نمیدی.
-نه نه تقصیر اون نیست.
-أه انقدر طرف این دختره رو نگیر...
-باشه باشه اصلا چیزی نمیگم دیگه.
-نوچ...فایده نداره.نمیشه دوست باشیم باهم.تو آبروی منو بردی.
کمی مکث کردم با خودم فکر کردم بروم سمت رابطه؟نه این ریسکه...ولی برای به دست آوردن دوباره یلداست...نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه...باشه...به اون پسره اسمش چی بود؟! آهان پیمان...بگو فردا بیاد یه جا قرار بزاریم...خوبه؟؟؟
-آفرین حالا شد...حالا شدی همون نفیسه ی دوست داشتنی قبل.
شماره ی پیمان رو از یلدا گرفتم و باهاش تماس گرفتم. برای فردا قرار گذاشتیم که همو ببینیم...
ادامه دارد...
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسمت29 حالا چیکار کنم... بغض کردم ولی هنوز قطره اشکی از چشمانم پایین نیامده ب
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت30
استرس داشتم.کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و نفس نفس میزدم و ناخنم را می خوردم...
می دانستم که کارم اشتباه است اما مجبور بودم.روسری صورتی ام را با رژ لبم ست کرده بودم.خط چشم نازکی پشت چشمم کشیده بودم که چشم هایم را زیباتر کرده بود.دسته ای از موهایم را به سمت راست بیرون از روسری ریخته بودم...
گوشی ام زنگ خورد پیمان بود برداشتم:
-بله؟
-سلام خانمی کجایی شما؟
-منتظر اتوبوسم.
-خب من خیلی وقته منتظرم بگو کجایی میام اونجا دنبالت.
-نه نه...نمیخواد.
-وا چرا؟؟؟
به دورو اطرافم نگاهی انداختم.میترسیدم کسی من را ببیند.ریسک کردم و گفتم:
-باشه بیا.
بهش آدرس دادم و اومد دنبالم.
جلوی پام ترمز زد.بوی ادکلن خفه کننده ای تمام ماشینش را گرفته بود. بوق زد و اشاره کرد سوار شوم.
به پشت سرم نگاهی انداختم.در ماشین را باز کردم و نشستم.حرکت کردیم.
چهره اش به نظرم تنفر انگیز بود. نمیدونم چرا ولی ازش بدم می آمد.
دستش را سمتم دراز کرد و گفت:
-سلام.
نگاهی به دستش و بعد خیره به چشم هایش گفتم:
-سلام.
دستش را کنار کشیدو گفت:
-خوبی؟
-ممنون.
-دوستت یلدا خوبه؟
-خوبه.
سکوتی بینمان برقرار شد.پیمان گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به پیامک دادن.
بعد از مدتی یلدا به من پیام داد:
-دختره ی احمق اینطوری میخوای آبرومو بخری؟یکم درست برخورد کن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خب چه خبر؟
لبخندی چندش آوری زدو گفت:
-شما چه خبر؟
-ما هم سلامتی.کجا میریم؟
سرش را بلند تر کرد و از شیشه روبه رویش را نگاه کردو گفت:
-همینجا خوبه.بریم این پارکه خیلی قشنگ و با صفاست.
نگاهی انداختم لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم:
-باشه...
ادامه دارد...
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
3⃣⬅️🔟 از کسانی نباش که...
از كسانى نباش كه گناه بقیه رو بزرگ میبینن، امّا گناههای بزرگ خودشون رو كوچك میدونن...
(لاَ تَكُنْ مِمَّنْ)يَسْتَعْظِمُ مِنْ مَعْصِيَةِ غَيْرِهِ مَا يَسْتَقِلُّ أَكْثَرَ مِنْهُ مِنْ نَفْسِهِ...
📚برگرفته از حکمت ۱۵۰ نهجالبلاغه
✅ #نکته_های_ناب
3.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمونه ای از خواستگاریهای امروزی👌😂
#حجاب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(به نکته های ظریفی اشاره می کنه
و اینکه
حرفهایی میزنه که اگر یه طلبه میخواست بگه، مخاطبها ممکن بود اصلا نیان تو جلسه، همون حرفِ دین و خدا)
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت30 استرس داشتم.کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و نفس نفس میزدم و ناخنم
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت31
روی یکی از نیمکت ها نشستیم از حرکات من تعجب می کرد.با فاصله کنارش نشستم.بعد از مدتی گفتم:
-بابت رفتار اون روزم عذر میخوام.
-اشکال نداره.مهم نیست.
لبخندی زدم و ادامه داد:
-شما...
-من چی؟
-از عقیده هاتون بگین.
-دلیلی نمیبینم عقیده هامو برای شما بگم.
یاد یلدا افتادم سرفه ای کردم و گفتم:
-إم إ...ببخشید...کمی عصبی شدم.
-خواهش میکنم اشکال نداره.
-بپرسین من میگم.
دستانش را روی زانوهایش در هم گره زد.و گفت:
-اون دختر چادری که یلدا میگفت کیه؟؟؟!!
یکی از ابروهایم را بالا انداختم لبخند تلخی زدم و با اشاره ی سر گفتم:
-چی؟؟؟
ادامه دادم:
-یلدا چی گفته؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-آدم های چادری افراطی!
این حرفش عصبیم کرد از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
-احترام خودتونو حفظ کنید.
-باشه باشه!!
با حالت مسخره گفت:
-یه دختر چادری.
اخم هایم را در هم فرو بردم و گفتم:
-یاد بگیرین آدم هارو بنا به اعتقادو تیپشون قضاوت نکنید.دختر های چادری اصلا اونطوری که توی تفکرات مسخره ی شما میگذره نیستن.
به حالت مسخره نگاهم کرد.صدایم را بلند تر کردم و گفتم:
_اون دختر نمونه ی کامل یه انسانه...چیزی که خیلیامون نیستیم.چادری ها بد نیستن.نمیشه آدم هارو توی یه نگاه قضاوت کرد...
بعد هم راهمو کج کردم و گفتم:
-خداحافظ.
دنبالم دویید و گفت:
-حالا چرا عصبی میشی.وایسا برسونمت...
بدون هیچ حرفی ایستادم از بغلم رد شد و سمت ماشین رفت من هم دنبالش رفتم.
ادامه دارد...
✍ سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت31 روی یکی از نیمکت ها نشستیم از حرکات من تعجب می کرد.با فاصله کنارش نش
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت32
سوار ماشین شدم...
فضای سڪوت تنفر انگیزی همه جا را فرا گرفته بود...
سویچ را کنار فرمان ماشین فرو برد و ماشین را روشن کرد.آرام دنده را عوض کرد...نفسش را با عصبانیت بیرون داد!
پای چپش را به آرامی روی کلاچ قرار داد و پای دیگرش را روی گاز گذاشت.زیر چشمی به حرکاتش نگاه می کردم.
یک دفعه سرم به سرعت عقب رفت و به صندلی خورد.
پیمان با سرعت خیلی بالایی شروع به حرکت کرده بود...
قلبم از شدت ترس به تپش افتاد...
دستم را به دستگیره ی ماشین گرفتم و داد زدم:
-چیکار می کنی دیوونه؟؟؟!!!
از ترس و استرس به دورو برم نگاه می کردم.اشک در چشمانم جمع شد و شروع کردم به جیغ زدن:
-آروم برو!!!!آروم برو!!!!
سرم داد زد:
-فکر کردی کی هستی که اینطوری با من حرف می زنی...
دستمو روی سرم گذاشته بودم و فریاد می زدم:
-الان منو به کشتن میدی!!!نگه دار...نگه دار...
دستش را به بازویم کوباند و من را هل داد!
به در ماشین کوبانده شدم و سرم محکم به شیشه خورد...
فقط جیغ می کشیدم و خودمو به در می کوبوندم...
-نگه دار!!!!میگم نگه دار!!!!
سعی کردم در را باز کنم اما قفل شده بود...
شیشه ی ماشین را پایین دادم و فریاد زدم:
-نگه دار میگم!!!!
-ساکت شو داد نزن!!!!
-نگه نداری از شیشه میپرم...
شیشه ی ماشین را بالا داد سعی داشتم مانع کارش شوم که انگشتان دست راستم لای شیشه گیر کرد...
با مشت به شیشه می کوبیدم ولی فایده ای نداشت.چشمم به چاقوی کنار فرمان افتاد.با دست دیگرم چاقو را برداشتم سمتش بردم و فریاد زدم:
-نگه دار وگرنه می زنم!!!!
با حالت مسخرگی گفت:
-اون اسباب بازی رو بزار زمین.
چشمانم را بستم و یک خراش عمیق روی دستش انداختم.فریاد کشید و یک دفعه زد روی ترمز...
به شیشه ی جلوی ماشین کوبانده شدم.داشتم از حال می رفتم اما هر طور شده خودم را
جمع و جور کردم.ولی هر کاری کردم در ماشین باز نشد.گریه می کردم و خودم را به در می کوباندم.فایده نداشت...پیمان که از درد به خودش می پیچید از فرصت استفاده کردم. شیشه را پایین دادم و به کمک شیشه از ماشین بیرون رفتم.لنگ لنگ زنان شروع کردم به دویدن...
ولی چند قدمی نرفته بودم که به شدت زمین خوردم.
ادامه دارد...
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
- کی موفق میشم پس؟ 😣
+ وقتی هدفت،
خوشحالی خدا باشه،
اون وقته که تو ارتباطاتت با بقیه موفق میشی حتماً... 🙂🌱
#تعامل_با_خدا
#شهید_هادی