مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــی #قسـمـت34 بدنم درد می کرد... روی تخت دراز کشیدم.گیج بودم از سنگینی یه غصه ی عمی
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت35
ساعت حدود 6 صبح از خواب بلند شدم.
بعد از گذشت ماجرای روشنک من دیگر سرکار نرفتم.جواب پی گیری های شرکت را هم سربالا می دادم.
حدود یک هفته می شود که گذشته.
واقعا روز های سختی داشتم...
ولی عزمم را جزم کردم.باید بروم و از روشنک عذر خواهی کنم.تمام ماجرا را برایش تعریف کنم.او آدم منطقی هست می پذیرد...
-ولی نه!!!انگار یادم رفته لحظه ی آخر چطوری باهاش حرف زدم.شاید اصلا نخواد منو ببینه.
بغضم را قورت دادم.
-اما...این نباید مانع من بشه باید عذر خواهی کنم...
لباس هایم را تنم کردم.آرایشی نکردم. چهره ام بدون آرایش هم زیبا بود.کوله پشتی ام را برداشتم.مقنعه ام را هم سرم کردم و از خانه بیرون رفتم.
خوشحال بودم از اینکه روشنک را می بینم.ولی خجالت زده و پراسترس از رفتار گذشته ام...
تا رسیدن به خیابان قدم هایم را شمردم...
ناآرام بودم! این حس عمیق دلهره را درک نمی کردم!
سوار تاکسی شدم و بعد از نیم ساعت رسیدم.
روبه روی شرکت ایستادم.نگاهی به سرو وضعم انداختم و قدمی برداشتم ولی همان قدم را برگشتم... می ترسیدم...نفس عمیقی کشیدم و قدمی دیگر برداشتم. ایستادم!
نگاهی به اطرافم انداختم پلک هایم را روی هم فشار دادم و قدم هایم را بلندتر برداشتم.
به محض وارد شدن به شرکت با نگاه پر تعجب و آمیخته با عصبانیت آقای باقری مسئول استخدام روبه رو شدم!
آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
-سلام.
ابرو هایش را در هم فروبرد و گفت:
-علیک سلام!! معلوم هست شما کجایین خانم منصوری؟! برای چی خبری نمیدین!!!
دستانم را روبه رویش تکان دادم و گفتم:
-صبر کنید صبر کنید به منم فرصت بدین صحبت کنم!
نگاهی انداخت و گفت:
-بفرمایین.
-واقعا نمیتونستم بیام مشکلی برام پیش اومده بود. شرمنده ام.
سکوت کردو گفت:
-تکرار نکنید لطفا واقعا اگر امروز نمیومدین اخراج می شدین!
-چشم.
-بفرمایین سرکارتون.
-با اجازه.
قدم اول قدم دوم قدم سوم...
تپش اول تپش دوم تپش سوم...
دستم را به کوله پشتی ام چسباندم و نگاهم را به اطراف شرکت انداختم.
چشمم به صندوق خورد...کسی پشت صندوق نبود...
خب روشنک باید همین دورو بر ها باشد.
تند تر قدم برداشتم و سمت بایگانی رفتم.
ادامه دارد...
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت35 ساعت حدود 6 صبح از خواب بلند شدم. بعد از گذشت ماجرای روشنک من دیگر س
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت36
سمت بایگانی رفتم...
سمیه یکی از همکار هایم.با دیدن من چشمانش گرد شد سمت من آمد از تیپ من تعجب کرده بود از اینکه چرا آرایشی ندارم. اوهم مثل من بود. و این وضع من بعد از یک هفته نیامدن به سرکار برایش عجیب بود.
-سلااام!!!! خودتی نفیسه؟؟؟ چی شدی؟!کجا بودی این مدت؟؟!!
-سلام عزیزم اره خودمم!!
-کجا بودی تو؟!
-مشکلی پیش اومده بود یکمی درگیرش بودم.
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-مشکل؟؟؟چیزی شده؟!
لبخندی زدم و گفتم:
-نه گلم چیزی نیست.
-اگر از من کمکی بر بیاد انجام میدم ها!
-ممنونم عزیزم.
سمیه خیلی دختر خوش قلبی بود با اینکه اودختر مانتویی بود اما از نظر اخلاقی گاهی شبیه روشنک بود... و این بود که دوست داشتنی اش می کرد.واقعا دختر خوبی بود.
کوله ام را روی میز گذاشتم و مشغول کار شدم.
ولی پر استرس ونگران. یک سره این طرف و آن طرفم را نگاه می کردم. پشت سر هم پلک می زدم و نفس عمیق می کشیدم.سمیه از این رفتار من متعجب شده بود.
سمیه_نفیسه!!!
یک لحظه ترسیدم. گفتم:
-بله؟؟؟!!!
-حالت خوبه؟!
-آره آره.
دلم طاقت نیاورد از جایم بلند شدم و چند قدم به سمت صندوق برداشتم.ولی از دور چشمم کسی را پشت صندوق دید که اصلا شبیه روشنک نبود.بیشتر دقت کردم ولی روشنک را ندیدم.جلوتر رفتم.
ابروهایم را بالا در هم فرو بردم و پوست لبم را می گزیدم. روشنک پشت صندوق نبود...
من_ببخشید...ببخشید خانم...خانم...روشنک...
چشم هایش را ریز کرد و گفت:
-روشنک؟!؟!
-آره آره روشنک...روشنک صادقی! نیستن اینجا؟
-نه خانم نیستن.
-آها ممنونم...
سریع سمت بایگانی رفتم سمیه به طرفم آمد چشمانم پر از اشک بود و نفس نفس می زدم...
-سمیه...روشنک چرا سرکارش نیست؟؟؟چرا پشت صندوق یکی دیگست؟؟!
-نمیدونم یک هفتست که نیومده از همون وقتی که تو نیومدی!!
چشمانم را به چشمانش دوختم.ترسید...
سمیه_چیزی شده؟؟!
آرام سر کارم رفتم و گفتم:
-نه...نه هیچی نیست...
ادامه دارد....
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌸براي اينکه انسان کمال يابد،
صدسال کم است..
💗ولی برای بدنامی او
يک روز کافی است
🌸پس، مراقب باشیم . .
اگر انسانها را وزن میکنی
💗مواظب باش تنها بر اساس
مدرکشان وزن نکنی بعضیها با مدرک
خالی از درکند و برخی بی مدرک سرشارند
از درک و شعور...
✍عین
هدایت شده از چهارشنبه های زهرایی.آتش به اختیار
22.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💝واینبار یک #پویش متفاوت‼️⁉️
#گروه_جهادی_چهار_شنبه_های_زهرایی برگزار میکند😉🤔
#پویش_خواهر_برادری😍
کلیپی زیبا از یه خواهر و برادر😍
#پویش_خواهر_برادری ❤️
در این پویش شرکت کن و جایزه بگیر🎁
#دختران_کریمه
https://eitaa.com/yazahraa_1363
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت36 سمت بایگانی رفتم... سمیه یکی از همکار هایم.با دیدن من چشمانش گرد شد س
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت37
پایان ساعت کاری من بود...
اشک هایم را پاک کردم.سمیه که آماده ی رفتن بود طرف من آمد و باحالت ناراحتی گفت:
-حالت خوب نیست.میدونم.دخالت نمیکنم.اما هر وقت کمکی باشه کمک میکنم.
لبخندتلخی زدم با صدای گرفته گفتم:
-ممنونم.
-لبخندی زدو گفت:
-خداحافظ.
کوله پشتی ام را برداشتم و قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سرم میگذاشتم.از جلوی صندوق نفس عمیقی کشیدم و رد شدم. تاکسی گرفتم و نیم ساعت از عمرم را تا خانه طی کردم.
به محض وارد شدن به خانه. به اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم و گوشی ام مقابلم قرار دادم.
- روشنک یک هفتست سرکار نیومده!درست بعد از برخورد من. زنگی هم نزده!!
عزمم را جرم کردم گوشی ام را برداشتم و شماره اش را گرفتم ولی سریع قطع کردم اما متوجه شدم که زنگ خورده.
دوثانیه بیشتر نگذشت که اسم روشنک روی صفحه گوشی ام آمد.
چشمانم گرد شد و بهت زده به اسمش نگاه می کردم باورم نمیشد که زنگ زده...
گوشی را برداشتم.با صدای لرزان گفتم:
-بله؟
صدای قشنگ و پر مهرش قلبم را آرام کرد.
-سلام عزیزم.
باورم نمیشد روشنک؟!هنوز هم بامن خوب است!
بغضم ترکید و گفتم:
-سلام.
-چی شده؟!برای چی گریه میکنی؟؟
-دلم برات تنگ شده...
-عزیز دلم...منم همینطور حالت خوبه؟؟
-تو خوبی؟؟چرا ازت خبری نبود؟!چرا سرکار نیومدی؟!
- شبی که باهم رفتیم بیرون فرداش رفتم مشهد و همین امروز صبح اومدم فردا که روز کاری نیست ولی ان شاءالله از پس فردا میام سرکار...
-واقعا؟!مشهد بودی؟زیارتت قبول.
-ممنونم گلم.
-مزاحمت نباشم؟
-نه عزیزم.میگم فردا که تعطیلیم.میای اینوری؟!
-کجا؟!
-خونه ی ما برای ناهار.
-روشنک جدی میگی؟؟
-آره گلم.
چشمانم از تعجب گرد شده بود واقعا روشنک یک فرشتست.
با هم حرف زدیم و ازش عذر خواهی کردم و قرار شد برای فردا ناهار مهمانشان باشم
ادامه دارد...
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت37 پایان ساعت کاری من بود... اشک هایم را پاک کردم.سمیه که آماده ی رفتن ب
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت38
لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شالم را روی سرم انداختم موهایم خیلی پیدا نبود.در اتاق را باز کردم و وارد حال شدم اما ناگهان ایستادم.در فکر فرو رفتم برگشتم و به در اتاق خیره شدم.بعد از یک مکث کوتاه قدم هایم را به عقب بردم و وارد اتاق شدم.ساق دست ها هنوز هم همانطور گوشه ی تختم هست.نگاهی بهش انداختم چند قدمی به سمتش برداشتم از روی میز کنار تخت برشان داشتم کمی نگاهشان کردم.ساعت مچی ام را از دستم در آوردم و ساق دست هایم را دستم کردم.به آیینه خیره شدم خودم را نگاه کردم.همه چیز همانطور که دلم میخواست بود.لبخند کجی زدم و از اتاق بیرون رفتم.از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم.
تا آدرسی که روشنک به من داده بود بیشتر از چهل دقیقه راه نبود.
قدم هایم را بلند تر برداشتم و به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم.دقیق حدود چهل دقیقه ی بعد جلوی خانه شان بودم.
جلوی در ایستادم درست روبه روی پلاک 74 نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی طبقه ی سوم فشار دادم.
بعد از یک مکث کوتاه صدای دلنشین روشنک از پشت آیفون به گوشم خورد.
-کیه؟
-إم...سلام...
-إ سلام عزیزم!
در را باز کرد و گفت:
-بیا بالا.
وارد خانه شان شدم پله ها را تارسیدن به طبقه ی سوم طی کردم...
طبقه ی سوم رسیدم سرم را بالا کردم.روشنک جلوی در ایستاده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.بدون مکث از روی پله ی یکی مانده به آخر دوویدم و پریدم بغلش. بغضم ترکید. روشنک میخندید و من هم همراه اشک میخندیدم.
روشنک_چطوری تو؟؟؟
چیزی نمیگفتم و بلند بلند گریه نی کردم.
-نفیسه گریه نکن دیگه!!
از بغلش بیرون آمدم نگاهش کردم نگاهم کرد. صورتش را کج کرد. لبخندی تحویلم داد و گفت:
-سلام.
-اشک هایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_سلام...
-بیا داخل.میخوای همینجوری پشت در بمونی.
بلند خندیدم و وارد خانه شان شدم.
ادامه دارد...
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💎 صدها کتاب در نیمساعت!
🌀 اگر به گمان وقتنداشتن، کتاب نمیخوانید؛ این پیشنهاد آقا را از دست ندهید
📚 #رفاقت_ماندگار
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱