eitaa logo
مسیر روشن🌼
59 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
15 فایل
ارائه نظرات و پیشنهادات: @eshgh_yaani_ye_pelak
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸براي اينکه انسان کمال يابد، صدسال کم است.. 💗ولی برای بدنامی او يک روز کافی است 🌸پس، مراقب باشیم . . اگر انسانها را وزن می‌کنی 💗مواظب باش تنها بر اساس مدرکشان وزن نکنی بعضیها با مدرک خالی از درکند و برخی بی مدرک سرشارند از درک و شعور... ✍عین
22.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💝واینبار یک متفاوت‼️⁉️ برگزار میکند😉🤔 😍 کلیپی زیبا از یه خواهر و برادر😍 ❤️ در این پویش شرکت کن و جایزه بگیر🎁 https://eitaa.com/yazahraa_1363
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت36 سمت بایگانی رفتم... سمیه یکی از همکار هایم.با دیدن من چشمانش گرد شد س
پایان ساعت کاری من بود... اشک هایم را پاک کردم.سمیه که آماده ی رفتن بود طرف من آمد و باحالت ناراحتی گفت: -حالت خوب نیست.میدونم.دخالت نمیکنم.اما هر وقت کمکی باشه کمک میکنم. لبخندتلخی زدم با صدای گرفته گفتم: -ممنونم. -لبخندی زدو گفت: -خداحافظ. کوله پشتی ام را برداشتم و قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سرم میگذاشتم.از جلوی صندوق نفس عمیقی کشیدم و رد شدم. تاکسی گرفتم و نیم ساعت از عمرم را تا خانه طی کردم. به محض وارد شدن به خانه. به اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم و گوشی ام مقابلم قرار دادم. - روشنک یک هفتست سرکار نیومده!درست بعد از برخورد من. زنگی هم نزده!! عزمم را جرم کردم گوشی ام را برداشتم و شماره اش را گرفتم ولی سریع قطع کردم اما متوجه شدم که زنگ خورده. دوثانیه بیشتر نگذشت که اسم روشنک روی صفحه گوشی ام آمد. چشمانم گرد شد و بهت زده به اسمش نگاه می کردم باورم نمیشد که زنگ زده... گوشی را برداشتم.با صدای لرزان گفتم: -بله؟ صدای قشنگ و پر مهرش قلبم را آرام کرد. -سلام عزیزم. باورم نمیشد روشنک؟!هنوز هم بامن خوب است! بغضم ترکید و گفتم: -سلام. -چی شده؟!برای چی گریه میکنی؟؟ -دلم برات تنگ شده... -عزیز دلم...منم همینطور حالت خوبه؟؟ -تو خوبی؟؟چرا ازت خبری نبود؟!چرا سرکار نیومدی؟! - شبی که باهم رفتیم بیرون فرداش رفتم مشهد و همین امروز صبح اومدم فردا که روز کاری نیست ولی ان شاءالله از پس فردا میام سرکار... -واقعا؟!مشهد بودی؟زیارتت قبول. -ممنونم گلم. -مزاحمت نباشم؟ -نه عزیزم.میگم فردا که تعطیلیم.میای اینوری؟! -کجا؟! -خونه ی ما برای ناهار. -روشنک جدی میگی؟؟ -آره گلم. چشمانم از تعجب گرد شده بود واقعا روشنک یک فرشتست. با هم حرف زدیم و ازش عذر خواهی کردم و قرار شد برای فردا ناهار مهمانشان باشم ادامه دارد... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت37 پایان ساعت کاری من بود... اشک هایم را پاک کردم.سمیه که آماده ی رفتن ب
لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شالم را روی سرم انداختم موهایم خیلی پیدا نبود.در اتاق را باز کردم و وارد حال شدم اما ناگهان ایستادم.در فکر فرو رفتم برگشتم و به در اتاق خیره شدم.بعد از یک مکث کوتاه قدم هایم را به عقب بردم و وارد اتاق شدم.ساق دست ها هنوز هم همانطور گوشه ی تختم هست.نگاهی بهش انداختم چند قدمی به سمتش برداشتم از روی میز کنار تخت برشان داشتم کمی نگاهشان کردم.ساعت مچی ام را از دستم در آوردم و ساق دست هایم را دستم کردم.به آیینه خیره شدم خودم را نگاه کردم.همه چیز همانطور که دلم میخواست بود.لبخند کجی زدم و از اتاق بیرون رفتم.از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. تا آدرسی که روشنک به من داده بود بیشتر از چهل دقیقه راه نبود. قدم هایم را بلند تر برداشتم و به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم.دقیق حدود چهل دقیقه ی بعد جلوی خانه شان بودم. جلوی در ایستادم درست روبه روی پلاک 74 نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی طبقه ی سوم فشار دادم. بعد از یک مکث کوتاه صدای دلنشین روشنک از پشت آیفون به گوشم خورد. -کیه؟ -إم...سلام... -إ سلام عزیزم! در را باز کرد و گفت: -بیا بالا. وارد خانه شان شدم پله ها را تارسیدن به طبقه ی سوم طی کردم... طبقه ی سوم رسیدم سرم را بالا کردم.روشنک جلوی در ایستاده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.بدون مکث از روی پله ی یکی مانده به آخر دوویدم و پریدم بغلش. بغضم ترکید. روشنک میخندید و من هم همراه اشک میخندیدم. روشنک_چطوری تو؟؟؟ چیزی نمیگفتم و بلند بلند گریه نی کردم. -نفیسه گریه نکن دیگه!! از بغلش بیرون آمدم نگاهش کردم نگاهم کرد. صورتش را کج کرد. لبخندی تحویلم داد و گفت: -سلام. -اشک هایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _سلام... -بیا داخل.میخوای همینجوری پشت در بمونی. بلند خندیدم و وارد خانه شان شدم. ادامه دارد... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💎 صدها کتاب در نیم‌ساعت! 🌀 اگر به گمان وقت‌نداشتن، کتاب نمی‌خوانید؛ این پیشنهاد آقا را از دست ندهید 📚 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار 🌱
مسیر روشن🌼
1⃣🍀"#قوم یتفکرون" قدرت خود را برای گره‌گشایی از زندگی مردم فعال کرده‌اند، این گره گشایی ممکن است ع
2⃣🍀" یعقلون:" قدرت خود را برای مبناداری زندگی مردم فعال کرده‌اند، این قوم در حکم معیار در زندگی هستند، کسانی هستند که می‌توان به آنها رجوع کرد و می‌توان به عقل آنها اعتماد کرد، کسانی که زندگی را مبنادار می‌کنند و موجه و دلیل‌دار می‌کنند.
🛑 بازدید دخترها از موزه فاطمی قم به مدت 5 روز رایگان شد 🔹بازدید از موزه فاطمی از 28 اردیبهشت‌ماه تا اول خردادماه برای دختران رایگان و برای خانواده نیز در صورتی که دخترشان را همراه داشته باشند در روز میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها رایگان و در سایر روزهای دهه کرامت نیم بها خواهد بود.
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت38 لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شا
وارد خانه شان شدم... روشنک_خب چه خبر؟؟؟ -سلامتی خبرا دست شماست.خوش گذشت زیارت؟ با دست به من اشاره کرد که یعنی بفرمایید.روی کاناپه نشستم. و اوهم روبه روی من نشست.گفت: -خبر که زیاده. نفسی کشید و لبخندی زد و ادامه داد: -واقعا حرم امام رضا جای قشنگیه.رفتی تاحالا؟ -آره رفتم خیلی دوستش دارم. -خب. ببینم از شرکت چه خبر این روزا. -خبری ندارم منم تازه دیروز رفتم و....دیدم که نیستی! -جدا؟؟؟!!من فک میکردم میری هر روز با خودم می گفتم چقدر نفیسه بی معرفت بود یهو رفت و یه زنگم نزد... نگاهم را به زمین دوختم و گفتم: -بابت رفتار اون شبم خیلی معذرت میخوام واقعا عصبی شدم... -اشکال نداره هر آدمی بالاخره یه جایی از زندگی اشتباه میکنه ولی باید یاد بگیره اون اشتباه رو دیگه تکرار نکنه. بغض کردم و گفتم: -دلم میخواد برام یه دوست خوب باشی و منم قول میدن دوست خوبی باشم... ابروهایش را بالا داد و گفت: -عزیزم این چه حرفیه ما الانم دوستیم... -روشنک! -جانم؟ -چرا این چند روزه بهم زنگ نزدی؟من از روی خجالتم نمیتونستم زنگ بزنم اما توچی؟؟فراموشم کردی؟ -فراموش؟؟ این چه حرفیه! فقط دلم نمیخواست دوباره مزاحمت باشم.دلم میخواست خودت زنگ بزنی تا مطمئن باشم که مزاحم نیستم. -اوه خدای من شرمندتم. -این چه حرفیه!! گذشت... کنارش نشستم و از سیر تا پیاز یک هفته ام را برایش تعریف کردم از یلدا گرفته تا پیمان... او دلداریم داد. و گفت که میتونم از حالا به بعد همه چیز رو فراموش کنم و دوباره شروع کنم.روز قشنگی بود کنار هم ناهار خوردیم و کلی خندیدیم... همه چیز را فراموش کردم من آماده ام که دوست روشنک باشم. دیگر شبیه یک کارآگاه که می خواهد سر از کار کسی در بیارود نیستم. حالا روشنک را می شناسم و دلم میخواهد خودم را بشناسم... ادامه دارد.... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمت39 وارد خانه شان شدم... روشنک_خب چه خبر؟؟؟ -سلامتی خبرا دست شماست.خوش گذ
ساعت 6 از خواب بلند شدم... بهتر و امیدوار تر از روزهای دیگه! از اتاق بیرون رفتم صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن داخل آشپز خانه رفتم و مشغول صبحانه خوردن شدم. بعد از خوردن صبحانه به اتاق رفتم و لباس هایم را تنم کردم. ساق دست هایم رادستم کردم و روسری ام را روی سرم گذاشتم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم. طبق معمول با تاکسی مسیر شرکت را طی کردم. بعد از نیم ساعت روبه روی شرکت بودم. بی درنگ وارد شدم و سمت صندوق رفتم. لبخند عمیقی زدم. روشنک پشت صندوق نشسته بود. دستانم را روبه رویش حرکت دادم و گفتم: -سلام! تا من را دید خندید و گفت: -سلام خانمی. دستم را در دستش فشرد و گفت: -خوبی؟ صورتم را کج کردم خندیدم و گفتم: -الحمدلله!!! خندید و گفت: -اخی... -مزاحمت نمیشم منم برم سر کار خودم. -قربونت. -فعلا. سمت بایگانی رفتم به بقیه همکار هایم سلام کردم. سمیه_به به سلام... لبخندی زدم و گفتم: -سلام عزیزم. -خوبی؟؟؟خداروشکر خیلی شاد به نظر میای. جوابش را با لبخند دادم. مشغول کار شدیم. هروقتکی سری به روشنک می زدم. سمیه هم که از فضولی و نگرانی همش سوال می پرسید. که غمم برای چی بوده و خوشحالیم برای چی!!! ولی هر دفعه جواب سر بالا می دادم... حدود پایان ساعت کاری بود سمت صندوق رفتم روشنک مشغول کار بود.بغضی کردم و گفتم: -روشنک... -چی شده؟ -میشه یه خواهش کنم؟؟ -چی؟بگو؟ -میشه بیای بریم همون مزار شهدایی که اون سری باهم رفتیم؟ لبخندی زدو گفت: -البته که میریم. جوابش را با لبخند دادم و گفتم: -ممنون... ادامه دارد... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
38.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞نقش مهارت در موفقیت تحصیلی قابل توجه دانش‌آموزان و دانشجویان👌