eitaa logo
مسیر روشن🌼
59 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
15 فایل
ارائه نظرات و پیشنهادات: @eshgh_yaani_ye_pelak
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیر روشن🌼
1⃣🍀"#قوم یتفکرون" قدرت خود را برای گره‌گشایی از زندگی مردم فعال کرده‌اند، این گره گشایی ممکن است ع
2⃣🍀" یعقلون:" قدرت خود را برای مبناداری زندگی مردم فعال کرده‌اند، این قوم در حکم معیار در زندگی هستند، کسانی هستند که می‌توان به آنها رجوع کرد و می‌توان به عقل آنها اعتماد کرد، کسانی که زندگی را مبنادار می‌کنند و موجه و دلیل‌دار می‌کنند.
🛑 بازدید دخترها از موزه فاطمی قم به مدت 5 روز رایگان شد 🔹بازدید از موزه فاطمی از 28 اردیبهشت‌ماه تا اول خردادماه برای دختران رایگان و برای خانواده نیز در صورتی که دخترشان را همراه داشته باشند در روز میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها رایگان و در سایر روزهای دهه کرامت نیم بها خواهد بود.
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت38 لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شا
وارد خانه شان شدم... روشنک_خب چه خبر؟؟؟ -سلامتی خبرا دست شماست.خوش گذشت زیارت؟ با دست به من اشاره کرد که یعنی بفرمایید.روی کاناپه نشستم. و اوهم روبه روی من نشست.گفت: -خبر که زیاده. نفسی کشید و لبخندی زد و ادامه داد: -واقعا حرم امام رضا جای قشنگیه.رفتی تاحالا؟ -آره رفتم خیلی دوستش دارم. -خب. ببینم از شرکت چه خبر این روزا. -خبری ندارم منم تازه دیروز رفتم و....دیدم که نیستی! -جدا؟؟؟!!من فک میکردم میری هر روز با خودم می گفتم چقدر نفیسه بی معرفت بود یهو رفت و یه زنگم نزد... نگاهم را به زمین دوختم و گفتم: -بابت رفتار اون شبم خیلی معذرت میخوام واقعا عصبی شدم... -اشکال نداره هر آدمی بالاخره یه جایی از زندگی اشتباه میکنه ولی باید یاد بگیره اون اشتباه رو دیگه تکرار نکنه. بغض کردم و گفتم: -دلم میخواد برام یه دوست خوب باشی و منم قول میدن دوست خوبی باشم... ابروهایش را بالا داد و گفت: -عزیزم این چه حرفیه ما الانم دوستیم... -روشنک! -جانم؟ -چرا این چند روزه بهم زنگ نزدی؟من از روی خجالتم نمیتونستم زنگ بزنم اما توچی؟؟فراموشم کردی؟ -فراموش؟؟ این چه حرفیه! فقط دلم نمیخواست دوباره مزاحمت باشم.دلم میخواست خودت زنگ بزنی تا مطمئن باشم که مزاحم نیستم. -اوه خدای من شرمندتم. -این چه حرفیه!! گذشت... کنارش نشستم و از سیر تا پیاز یک هفته ام را برایش تعریف کردم از یلدا گرفته تا پیمان... او دلداریم داد. و گفت که میتونم از حالا به بعد همه چیز رو فراموش کنم و دوباره شروع کنم.روز قشنگی بود کنار هم ناهار خوردیم و کلی خندیدیم... همه چیز را فراموش کردم من آماده ام که دوست روشنک باشم. دیگر شبیه یک کارآگاه که می خواهد سر از کار کسی در بیارود نیستم. حالا روشنک را می شناسم و دلم میخواهد خودم را بشناسم... ادامه دارد.... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمت39 وارد خانه شان شدم... روشنک_خب چه خبر؟؟؟ -سلامتی خبرا دست شماست.خوش گذ
ساعت 6 از خواب بلند شدم... بهتر و امیدوار تر از روزهای دیگه! از اتاق بیرون رفتم صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن داخل آشپز خانه رفتم و مشغول صبحانه خوردن شدم. بعد از خوردن صبحانه به اتاق رفتم و لباس هایم را تنم کردم. ساق دست هایم رادستم کردم و روسری ام را روی سرم گذاشتم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم. طبق معمول با تاکسی مسیر شرکت را طی کردم. بعد از نیم ساعت روبه روی شرکت بودم. بی درنگ وارد شدم و سمت صندوق رفتم. لبخند عمیقی زدم. روشنک پشت صندوق نشسته بود. دستانم را روبه رویش حرکت دادم و گفتم: -سلام! تا من را دید خندید و گفت: -سلام خانمی. دستم را در دستش فشرد و گفت: -خوبی؟ صورتم را کج کردم خندیدم و گفتم: -الحمدلله!!! خندید و گفت: -اخی... -مزاحمت نمیشم منم برم سر کار خودم. -قربونت. -فعلا. سمت بایگانی رفتم به بقیه همکار هایم سلام کردم. سمیه_به به سلام... لبخندی زدم و گفتم: -سلام عزیزم. -خوبی؟؟؟خداروشکر خیلی شاد به نظر میای. جوابش را با لبخند دادم. مشغول کار شدیم. هروقتکی سری به روشنک می زدم. سمیه هم که از فضولی و نگرانی همش سوال می پرسید. که غمم برای چی بوده و خوشحالیم برای چی!!! ولی هر دفعه جواب سر بالا می دادم... حدود پایان ساعت کاری بود سمت صندوق رفتم روشنک مشغول کار بود.بغضی کردم و گفتم: -روشنک... -چی شده؟ -میشه یه خواهش کنم؟؟ -چی؟بگو؟ -میشه بیای بریم همون مزار شهدایی که اون سری باهم رفتیم؟ لبخندی زدو گفت: -البته که میریم. جوابش را با لبخند دادم و گفتم: -ممنون... ادامه دارد... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
38.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞نقش مهارت در موفقیت تحصیلی قابل توجه دانش‌آموزان و دانشجویان👌
🛑امام علی علیه السلام: پاداش آن که تو را شادمان کرد آن نیست که اندوهگینش سازی نهج البلاغه، قسمتی از نامه۳۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان ببخشید این روزا کمی شلوغ بودیم و پست کم گذاشته شد🙈 اکنون دو قسمت از داستان رو خدمتتون ارسال می شود...
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت40 ساعت 6 از خواب بلند شدم... بهتر و امیدوار تر از روزهای دیگه! از اتاق
روشنک ماشین را روشن کرد. و سوار شدیم. کمی مکث کردو گفت: -میگم قبل از اینکه بریم مزار اول بریم خونه من لباس هامو عوض کنم بعد بریم. -قبوله. راه افتادیم و سمت خونه ی روشنک اینا رفتیم. بین مسیر باهم حرف زدیم درباره ی زندگی درباره ی من درباره خودش... بعد از چهل دقیقه رسیدیم. روشنک ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم. کلید را درون قفل در فرو برد و در را باز کرد با لبخند به من بفرمایی زدو داخل شدیم. پله هارا یکی یکی بالا رفتیم. در خانه را باز کرد. روشنک_کسی خونه نیست راحت باش. لبخندی زدم و داخل شدم.روشنک چادرش را در آورد و سمت اتاق رفت من هم دنبالش رفتم چادرش را تاکرده روی تختش گذاشت.رو به من گفت: -هر جا راحت تری بشین تا من برم لباس هامو عوض کنم و بریم. -باشه عزیزم. از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یک بشقاب میوه داخل آمد. من_ای وای این چه کاریه چرا زحمت میکشی. -زحمتی نیست که من دیر آماده میشم تا میوه بخوری رفتیم. لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفت. به درو دیوار اتاقش نگاهی انداختم. روی دیوار اتاقش تابلو و شعر زیاد بود گوشه ی دیوار عکس همان شهیدی بود که روز اول مزار شهدا سر مزارش رفتیم یک عکس تقریبا بزرگ واقعا اتاق جذابی داشت... بلند شدم روبه روی آیینه ایستادم به چهره ام خیره شدم... متفاوت تر از هر روز دیگه... دست هایم با آستینک هایی که هدیه از روشنک داشتم پوشیده بود موهایم هم خیلی کم بیرون بود آرایشی نداشتم. یک تیپ ساده و شیک... از داخل آینه چشمم به چادر روشنک که گوشه ی تخت بود افتاد... ادامه دارد... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت41 روشنک ماشین را روشن کرد. و سوار شدیم. کمی مکث کردو گفت: -میگم قبل از
از داخل آیینه به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم... برگشتم و سمت چادرش رفتم... -تا حالا چادر سرم نکردم!!! دستم رو بردم سمتش و از روی تخت برش داشتم...دستم لرزید... تایش را باز کردم. روبه روی آیینه ایستادم موهایم را داخل کردم و چادر را روی سرم گذاشتم... بغضم را قورت دادم... اخم هایم در هم فرو رفت و چشمانم پر از اشک شد به چهره ی خودم در آیینه خیره شده بودم... در خانه شان باز شد یک نفر سمت اتاق آمد و صدا زد: -روشنک... داخل اتاق آمد نزدیک من شدو گفت: -روشنک چرا جواب نمیدی؟؟!! یک دفعه برگشتم و با چشم هایش بر خورد کردم. هر دو از تعجب به هم نگاه می کردیم. روشنک سمت اتاق دووید و فریاد زد: -محمد!!!!!! اون پسر یک قدم عقب تر رفت و رویش را از من گرفت و گفت: -ببخشید عذر میخوام شرمنده... چیزی نمیگفتم. روشنک وارد اتاق شد و اون پسر سریع از اتاق بیرون رفت. روشنک با تعجب به من نگاه می کرد. روشنک_نفیسه... نگاهی به گوشه ی تخت کردو دید چادرش نیست...لبخندی زدو گفت: -چقدر بهت میاد. -ببخشید روشنک...فقط...فقط میخواستم ببینم... -عزیزم نیازی به توضیح نیست... نگاهی به خودم در آیینه انداختم و گفتم: -خیلی قشنگه...دوسش دارم... سمتم آمدو دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت: -بیا امروز به جای مزار شهدا بریم یه جای دیگه...فردا میریم مزار خوبه؟؟؟ -کجا؟؟؟ -بهت میگم.راستی!!! شرمندتم داداشم بود اومد توی اتاق ببخشید واقعا عذر میخوام نمیدونست تو توی اتاقی... -نه نه...اشکال نداره... -ببخشید الان آماده میشم بریم... -باشه... کل این خانواده نگاه های گیرا دارند... چقدر این پسر با تمام پسر هایی که تا به حال برخورد داشتم فرق داشت! ریش بلندی داشت و چشم هایش هم درست مثل روشنک بود با نگاه های نفوذی... ادامه دارد... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🌼ناراحتـی و غم برای نداشته ها یعنی هدر دادن داشته ها🌼 🌼انـرژی مثبـت یعنی؛ من ایمان دارم داشتـه هایم بیشتر از نداشته های زندگیـم است🌹 «بیشتر به داشته هایمان بنگریم»🌼 ✍عین 🌺