دوستی از شرایطش می نالید و می گفت
آخه چرا من در این زمان به دنیا آمدم که زمان فتنههاست؟!😫
بهش گفتم
اولا هر زمان و دورهای شرایط و سختیهای خاص خودش را داشته و این طور نبوده است که فلان زمان کلا گل و بلبل بوده باشد. 😐
😒بلکه هر زمانی سختی خودش را داشته است و اگر بر فرض اینکه یک زمانی در تاریخ خوب بوده است از اول آن طور نبوده بلکه مردم آن زمان سختیها و مشکلات را تحمل کردند و شرایط بد را به شرایط خوب تبدیل کردند.
مسیر روشن🌼
دوستی از شرایطش می نالید و می گفت آخه چرا من در این زمان به دنیا آمدم که زمان فتنههاست؟!😫 بهش گفتم
دوما درست است برخی زمانها و دورهها بهتر از زمانهای دیگر است اما آنچه که مهم است خود شخص است که در هر زمانی چگونه با شرایط کنار بیاید و بر مشکلات پیروز شود. زیرا خداوند به او عقل و اختیار و قدرت داده است تا با آنها بر مشکلات پیروز شود.
👍 آن کسی که از شرایط، زمانی که در آن زندگی میکند، ناراضی است و نمیتواند بر مشکلاتش پیروز شود، از کجا معلوم اگر در زمان دیگری که شرایط بهتر بود زندگی میکرد میتوانست بر سختیها و مشکلات پیروز شود؟!
و سوما فتنهها موجب رشد و آبدیدگی ما میشوند 💪
پس نباید از فتنهها فرار کرد بلکه باید علاوه بر انجام وظیفه خود و کسب بصیرت، از خداوند نیز کمک بگیریم تا به سلامت از فتنهها عبور کنیم. و رشد و ترقی مادی و معنوی خود را ارتقا دهیم.
#شبهه
#شبهه_دوازدهم
همراه با
#پاسخ
🌼🍃معامله با خدا
🌸🍃اگر دیدی مردم از تو خوششان میآید، پس بدان آنها از نعمتی که خداوند به تو عطا کرده خوششان آمده و از عیوبی که خداوند آنها را پوشانده خبر ندارند؛
👌 پس خدا را شکر کن و مغرور نشو
✍عین
🌺🍃
💚 #جمعه
بنفسی انتَ اُمنِیَّةُ شائِق یَتَمَنَّی مِن مؤمن و مؤمنة🙏😭
به جانم قسم که تو همان آرزوی قلبی و مشتاق الیه هر مرد و زن مومن هستی
#امام_زمانم 😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#دعای_ندبه
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت54 دنبال روشنک می دویدم: -روشنک...روشنک... -ساکتو بذار کنار وسایل من بعد
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت55
راه افتادیم سمت مزار شهدا...
سر نیم ساعت رسیدیم از ماشین پیاده شدم سریع دوویدم سمت مزار...
روشنک_نفیسه وایستا باهم بریم.
راه افتادم سمت مزار شهید خلیلی...
درست یادم نبود قطعه چنده...
از چند نفر پرسیدم و رفتم .روشنک رو گم کردم...
انقدر سریع رفتم. و تا رسیدم افتادم روی سنگ قبرش و شروع کردم به گریه کردن...
-سلام شهید خلیلی...منو ببخش...اگر تو نبودی اون شب معلوم نبود سر اون دوتا خانم چه بلایی می اومد... منو ببخش که زود قضاوت کردم راجع بهت...
روشنک بهم رسید نفس نفس می زد اومد و کنارم نشست فاتحه ای خوند و کنار ایستاد...
حرفام که با شهید خلیلی تموم شد بلند شدم سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
-از این به بعد پاسخ خون شهید رو با چادرم می دم...
روشنک بغلم گردو زد زیر گریه...
هر دو گریه می کردیم...
من_خداروشکر که خدایی شدم...
روشنک_مطمئن باش شهید خلیلی صداتو میشنوه...هیچ وقت دلشو نشکن...هیچوقت...
از جایم بلند شدم.
روشنک_بریم؟؟
-بریم.
راه افتادیم و سریع تا ماشین رفتیم.
روشنک_وای خدا کنه معطل مانباشن!!!یا بدتر از این اینکه جانمونده باشیم.
لبخندی زدم و گفتم:
-مطمئن باش خود شهید درستش میکنه.
روشنک لبخند موزیانه ای زد و گفت:
-الحق که پاکی! اعتقادت از من قوی تر شده.
خندیدم و چیزی نگفتم.
روشنک با برادرش تماس گرفت.
روشنک_سلام داداش خوبی؟
جان؟!!
توی راهیم یه سر رفتیم گلزار.
شرمنده.
اها خب؟
جدا؟؟؟؟؟؟؟
اها باشه باشه الان میاییم.
یاعلی.
روشنک متعجب به من نگاه می کرد و بعد زد زیر خنده.با نگرانی گفتم:
-چی شده جاموندیم؟؟؟!!!
-نه دیوونه!!!
-پس چی؟!
-برادرم گفت یه مشکلی پیش اومده یکم دیر تر می ریم!!!
زدم زیر گریه.
من_دیدی گفتم روشنک شهدا حواسشون هست...شهید خلیلی میدونست همه چیو...
-اره عزیزم...
ماشین رو روشن کردو راه افتادیم.
تا رسیدیم همه آماده ی رفتن بودن از ماشین پیاده شدم روشنک ماشین رو پارک کرد وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم بعد از پنج دقیقه حرکت کردیم.
چشمام هی میرفت ولی سعی می کردم نخوابم.
باهمان پیرهن یقه آخوندی و ریش بلند با چهره ی جذاب شبیه شهید زنده بود...به هیچ خانومی نگاه نمی کرد.بطری آب پخش میکرد.
به صندلی ما رسید بطری را روبه روی روشنک گرفت و گفت:
-بفرمایین خواهرم.
بطری دیگری برداشت سمت من گرفت و گفت:
-نوش جان.
-متشکرم.
رد شد و نگاه من را با خودش کشاند.
متوجه روشنک شدم سریع نگاهم را ازش گرفتم و بحث را عوض کردم.
-کی می رسیم؟؟؟
-چیزی نمونده خیلی وقته تو راهیم یکی دوساعت دیگه می رسیم.
-آها.روشنک؟؟
-بله؟
-جدا آدم هایی که مذهبی (واقعی) هستن و با خدان...چه آرامشی دارن...
-آره عزیزم هرکی با خدا باشه آرامش داره...
-چرا؟؟
-چون به اون آرامش حقیق که خداست رسیده و میتونه این آرامشو منتقل کنه...
-چه جالب...
-اره عزیزم...باخدا باش و پادشاهی کن...بی خدا باش و هرچه خواهی کن...
لبخندی زدم و بعد سکوتی بینمان بر قرار شد...
ادامه دارد...
✍ سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت55 راه افتادیم سمت مزار شهدا... سر نیم ساعت رسیدیم از ماشین پیاده شدم سر
#دوراهــــــــــے
#قسـمـت56
مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو گذاشتیم پاهامون روی خاک های شلمچه بود...
من_روشنک؟!
-جان؟
-اینجا که چیزی نداره...همش خاکه...
روشنک همونطور که چمدونشو می کشید گفت:
-نه عزیزم اولا اینکه همش خاک نیست
بعدشم...نمیبینی؟؟؟
-چیو؟؟؟!!!
به اطراف اشاره کرد و گفت:
-خوش آمد گویی شهدارو...
استشمام کن...هوای شهدا رو حس میکنی...
راست می گفت یک لحظه حس کردم همه ی شهدا به استقبال ما اومدن...لبخندی زدم و گفتم :
-به قول سهراب. چشم هارا باید شست جور دیگر باید دید...
روشنک هم خندید...
برادر روشنک یه کوله بیشتر نداشت اونم روی دوشش بود.وقتی دید منو روشنک سختمونه با چادر چمدون هارو بلند کنیم اومد طرفمون چمدون روشنک رو گرفت و گفت:
-بده من آبجی...
من هم که تازه یاد گرفته بودم چادر سرم کنم با حالت درگیری چمدونو گرفته بودم.طرفم اومد و گفت:
-بدین من بیارم.
-نه ممنونم خودم میارم.
-نه شما با چادر سختتونه من دستم خالیه.
-نه نمیخواد شما اذیت میشین دوتا ساک دستتونه.
-نه اذیت نمیشم بدین به من.
-نه...
یک دفعه چمدون از دستم افتاد.دولا شد و چمدونم رو برداشت و گفت:
-با اجازه...
دندونمو روی لبم فشار دادم روشنک خندش گرفته بود. گفتم:
-عجب زوری بابا ایولا!! یکی رو شونه یکی این دست یکی اون دست!
روشنک دستش رو روی بینیش گذاشت و با خنده گفت:
-هیسسس...یه خانم اینطوری حرف نمیزنه...ایولا چیه!
-اوه بله بله شرمنده.
خندیدیم. دستمو گرفت و راه افتادیم.سمت خوابگاه ها رفتیم و یه جا مستقر شدیم .
بعد آماده شدیم بریم یه جایی به اسم کانال کمیل.
سوار اتوبوس شدیم برای حرکت .
روی هرکدوم از صندلی ها یه چفیه بود و روش یه پیکسل از شهیدی.
روشنک_وایسا...
-چیه؟؟
-ببین هر شهیدی بهت افتاد بدون که اون انتخابت کرده...
نفس عمیقی کشیدم و سمت یکی از صندلی ها رفتم.
صندلی کنار پنجره ...
چفیه رو برداشتم به پیکسل نگاهی انداختم و بعد با چشم های گرد شده گفتم:
-روشنک!!!!!!
-چی شد؟؟؟
-واای باورم نمیشه...شهید ابراهیم هادی!!!
-روشنک سمت من اومد و گفت:
-ببینم؟؟
-ایناها...
-ببین نفیسه از همون روز اول این شهید بهت نظر کرده بود.
-وای خدای من.
همون لحظه برادر روشنک اومد کنار ما و با لحن خاصی گفت:
-شهید ابراهیم هادی...
گفتم:
-بله بله...
-برام خیلی جالب بود که این شهید به شما افتاد...
-چرا ؟؟؟
نگفت چه دلیلی داره ولی پشت بند حرفش گفت:
-ما از این شهید فقط همین یه پلاکو داشتیم. که قسمت شما شد...با اجازه یاعلی .
بعد هم رفت جلوی اتوبوس.
من_وای روشنک...یه دونه بوده فقط...راستی ببین برای تو کی افتاده...
نگاهی به پیکسل انداخت و گفت:
-إ...!شهید محمد هادی ذولفقاری...چقدر جالب این شهید عاشق ابراهیم هادی بوده...شهید مدافع حرم...
-وای چقدر جالب این شهدا...کنار هم دیگه من و تو...یه شهید ابراهیم هادی و یه شهید دوست ابراهیم هادی...
لبخندی زدو گفت:
-آره...
اتوبوس حرکت کرد به سمت کانال کمیل...
ادامه دارد....
✍سـرخـه اے
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
هشتگهای قابل جستجو
#شبهه #پاسخ #شمیم_یار #دوراهــــــــــے #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #صحیفه_امام #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #امام_زمانم #توحید #ادیان #مسیحیت #موسی #عیسی #تلنگر #قرآن #شهدا #شهادت #کلیپ #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر #حیا_و_عفت #امام_زمان #زندگی #عبرت #رسانه #سواد_رسانه #مربی #تفکر #حسرت #جمعه #دعای_ندبه #متقین #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#تلنگرانه #شریف #شرافت #غدیر #عرفه #روز_عرفه #جنگ_روایتها #شهید #امام_زمان #ظهور #رمان_بی_تو_هرگز
#مرتضی_آوینی #اربعین #مردم_بیدین_شدن #حجاب #اسمتومصطفاست #ناحله
10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞حال خوب کن😭
خوشبختی یعنی تو کشورت امام رضا داری
💌 کار برای امام زمان...
اصلا حواست هست کار برای #امام_زمان یعنی چی؟🤔
🔅امام صادق فرمودند: اگر در زمان ظهور قائم بودم تمام عمرم را صرف خدمت به ایشان میکردم...!
تا بحال از خدا تشکر کردی بین این همه آدم تو رو انتخاب کرده تا بتونی برای امام زمان کار بکنی⁉️
📎 #تلنگر