eitaa logo
مسیر روشن🌼
59 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
15 فایل
ارائه نظرات و پیشنهادات: @eshgh_yaani_ye_pelak
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ نــبــایــدهــا ‼️ نباید به بقیه بگید “خوش به حالت” 😵‍💫چون بار منفی داره. بگید “خوشحالم برات”.🤗 ---------💚🌟💚--------- @na_be_afkarepooch ---------💚🌟💚---------
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت58 دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد.و من روز به روز حس های
در گوشش آروم گفتم: -چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟ یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید. دوباره دم گوشش گفتم: -اسمت چیه؟؟؟ سرشو بالارفت و گفت: -اسمم سید حسینه 12 سالمه. -آخی...سید هم هستی...منو خیلی دعا کن. سرشو پایین انداخت و گفت: -چشم آبجی... تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب... من_خب حالا میگی برای چی گریه می کردی؟؟؟ چون لرزیدو گفت: -خبر شهادت بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن... یه لحظه قلبم ریخت... ادامه داد: -خواهرم هم دیروز به دنیا اومد...تا چشم باز کرده بابام پرکشیده...نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده... دوباره زد زیر گریه... -مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونم. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر... نه نه...من یتیم نیستم...نه نیستم... دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه می کرد... ایستادم... همه از بغلم رد می شدن... رفتم توی فکر... یک دفعه اشکام سرازیر شد... افتادم زمین... سنگینیه غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم... بلند گریه می کردم... روشنک و برادرش اومدن سمتم... روشنک_نفیسه...نفیسه...چی شد...چی شدی یهووووو... محمد_نفیسه خانم؟؟؟نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!! بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن... -چی شده؟؟ -حالش خوبه؟؟ -چی شد یهو... روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد... بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم راه افتادیم و قضیه را برای روشنک تعریف کردم... از شهدا خواستم که بهشون صبر بده... ادامه دارد... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت59 در گوشش آروم گفتم: -چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟ یه نیم نگاهی ب
دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم... گیتارم را فروختم عکس های خواننده هارا از اتاقم کندم و عکس شهید ابراهیم هادی را جایگزین کردم... رفتار محمد برادر روشنک واقعا عجیب بود تازگی ها روشنک هم عجیب شده... لباس هایم را تنم کردم...چادرم را روی سرم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم. روشنک طبق معمول با ماشینش سرکوچه بود...نزدیکش شدم لبخندی زدم و داخل ماشین نشستم. من_سلام! -سلام خانم.خوبی؟ -بله شما خوبی؟ -عالی.چه خبر؟ -سلامتی. خبریه؟بازم یهویی غافل گیری!!کجا میریم؟؟ ابروهایش را بالا داد و گفت: -راستش میخوام باهات حرف بزنم. -حرف ؟؟چه حرفی! چشمکی زدو گفت: -حالا. دنده را جابه جا کرد و راه افتادیم. دقایقی بعد کنار پارکی نگه داشت پیاده شدم و بعد از پارک کردن ماشین راه افتادیم و قدم زدیم. من_خب؟؟ نمیخوای چیزی بگی؟؟ -راستش نمیدونم چطوری شروع کنم. -راحت باش! کمی مکث کردو گفت: -خیلی وقته که برای برادرم دنبال همسر مناسب میگردیم. دو هزاریم افتاد و تا آخر حرف هایش را خوندم. ساکت ماندم روشنک ادامه داد: -خب... دوباره مکث کردو خندید گفت: -زودی میرم سر اصل مطلب.خب من از اول نظرم به تو بود.ولی انگار برادرم هم با من هم نظر بوده!!! چشمام گرد شد زل زدم به روشنک! -چرا اینطوری نگاه میکنی. لبخند زوری زدم و گفتم: -خب...خب...اخه...یعنی چی!!! -یعنی اینکه...افتخار میدی خواهر شوهرت بشم خندید و من هم خندیدم. من_چی بگم...خب... قیافشو کج کردو گفت: -بگو بله تموم شه دیگه... هیچی نگفتم. -سکوووت علامت رضاااااست...c ادامه دارد... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
افکار پووچ!بیــــــرون🌼 سوالای بی‌جواب تو ذهنت داری؟! ما اینجاییم تا با کمک خودت، افکار پوچ و مزاحم رو بریزیم بیـــــرون پایه ای⁉ بسم الله، دوستاتم دعوت کن اینم آیدی ادمین @eshgh_yaani_ye_pelak @na_be_afkarepooch ---------💚🌟💚--------- @na_be_afkarepooch ---------💚🌟💚---------
افزایش سرعت در انجام کار‌ها باعث افزایش نشاط فکــری و رهایی از کسالت‌های ذهنــی می‌شود. ---------💚🌟💚--------- @na_be_afkarepooch ---------💚🌟💚---------
اینم انرژی امروز💪 ممنون که هستید🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 همدلی از هم‌زبانی بهتر است به روایت تصویر 🔹واکنش آرایشگر وقتی می‌فهمه طرف داره برای شیمی‌درمانی موهاش رو از ته می‌تراشه...
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت60 دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم... گیتارم را فروختم عکس های خو
واقعا خیلی شوکه شدم. از رفتار های اخیر روشنک معلوم بود قضیه چیه...ولی فکر نمی کردم جدی شه! از من جواب بله زوری گرفت و امروز رو برای خواستگاری برنامه چیدن. روشنک سریع منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه. خیلی عجیب بود برام... یه قدم سمت خدا رفتم و خدا همه چیز برام جور کرد... حتی همسر خوب!! اتاقم رو مرتب کردم و قشنگ ترین لباس هایم را بیرون از کمدم روی تخت گذاشتم. یه مانتوی سفید با روسری صورتی ملایم و شلوار مشکی... خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم گذشت... صدای زنگ خانه بلند شد... از روی تخت پریدم، چادرم را روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم و گفتم: -اومدن؟؟ بابا_بله؟؟؟ بله بفرمایین... خوش اومدین... رفتم داخل اتاق به صورتم نگاهی انداختم چقدر در قالب روسری قشنگ شده... لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی در کنار مادرم ایستادم. صدا هایشان یکی پس از دیگری از گذشتن پله های راه رو، بیشتر به گوشم می خورد. چهره ی مادر روشنک و بعد پدرش و پشت سر آنها خود روشنک و بعد ... به چشمم خورد... داخل اومد و سلام کردن با مادر روشنک و خود روشنک روبوسی کردم. محمد وارد خونه شد دسته گلی دستش بود که به مادرم داد... رو به من سرش رو پایین انداخت و گفت: -سلام... من هم با صدای لرزان گفتم: -سلام... وارد خونه شدن و روی کانامه نشستن. من هم کنار مادرم نشستم. بعد از سلام و علیک کردنو حال احوال پرسی وقتی گرم صحبت بودن رفتم آشپز خونه و مشغول ریختن چای شدم... سینی آماده بودو لیوان ها هم چیده...چای رو ریختم و بعد از مدتی مکث کردن با سینی داخل پذیرایی رفتم... ادامه دارد... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#دوراهــــــــــے #قسـمـت61 واقعا خیلی شوکه شدم. از رفتار های اخیر روشنک معلوم بود قضیه چیه...ول
چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بعد از تعارف به بقیه ی... سینی چای را روبه روی محمد گرفتم سرش پایین بود چای را برداشت و تشکر کرد... پدر محمد_خب بهتره که بریم سر اصل مطلب... و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: -برای امر خیر و بخاطر دختر خانومتون مزاحمتون شدیم... مطمئنا که هم دیگه رو پسندیدن...بزرگتر ها اگر اجازه بدین دستشون رو بزاریم توی دست هم ... پدر_بله درسته باعث افتخار ماست...خب آقا پسرتون چه کاره هستن؟؟ -عرضم خدمتتون که فعلا داخل بانک کار میکنن تحصیلاتشون هم فوق لیسانس کامپیوتر هست. -بله درسته...دختر ماهم که لیسانس حسابداری دارن. -بله در جریانیم...نظر شما چیه؟ پدر خندیدو گفت: -علف باید به دهن بزی شیرین بیاد... زیر چشمی به روشنک که داشت میخندید نگاه کردم و براش چشم و ابرویی اومدم... مادر محمد لب باز کردو گفت: -خب بهتره که عروس و داماد برن حرف هاشونو باهم بزنن... رنگم پرید... روشنک لبخند موزیانه ای زد و من با اشاره بهش گفتم: -دارم برات! از جایمان بلند شدیم.دور از خانواده ها گوشه ای دیگر از حال روی کاناپه ای نشستیم... محمد شروع کرد: -سلام علیکم. -سلام. -عرضم به حضورتون که... شما رو ابراهیم هادی به ما معرفی کرد... چشمام گرد شد و گفتم: -بله؟؟؟ -همونطور که پدر فرمودن بنا بر ازدواج بنده بوده ولی همسر مناسبی پیدا نکردم. -آها بله -قبل از دیدن شما من گلزار شهدا بودم سر مزار ابراهیم هادی... از شهید خواستم خودش یه نفرو سر راهم قرار بده... وقتی هم برگشتم خونه با شما برخورد کردم.وقتی خواهرم از شما تعریف کردن... -ایشون لطف دارن. -ممنونم... فهمیدم که شهید شماهم شهید ابراهیم هادیه...و اونجا بود که مطمئن شدم شمارو خود شهید انتخاب کرده... اشک توی چشمام حلقه زد... من_چی بگم...واقعا عجیبه... -بله درسته...ان شاءالله جواب شما مثبته دیگه؟ لبخندی زدم و گفتم: -بله... ادامه دارد... ✍سـرخـه اے ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
✅ بهتره آدم طوری زندگی کنه که وقتی به عقب نگاه کرد بگه: «باورم نميشه که خدا توفیق چنین كاری رو بهم داد» 😍 ❌ تا اینکه با حسرت و پشیمونی بگه: «کاش چنین كاری رو می‌کردم» 😔
🌹 ⛱ ‏آدمايى كه احساساتشون‌ رو راحت و صادقانه و بدون سانسور نشون ميدن، نه ضعيفن، نه احمق و نه ساده لوح!! بلكه اون‌قدر قوى و واقعی هستند كه به نقاب روى صورتشون احتياج ندارند و به جای پنهان کردن حرفها یا نقش بازی کردن، راحت احساسشون رو بیان میکنن 😊 ✍عین 🌺🍃🌸