از اتفاقات فوق العاده ای که خداوند در روز ۱۸ ذی الحجه از ابتدای خلقت بشر رقمزدن براتون میگم
تا به ابهت و قداست این روز مبارک بیشتر پی ببریم:
🌷روز قبولی توبه حضرت آدم علیه السلام است.
🌷روز وصایت حضرت شیث فرزند و وصی جناب آدم علیهماالسلام است.
🌷روز نجات حضرت ابراهیم علیه السلام از آتش است.
🌷روز نصب جناب هارون توسط حضرت موسی علیهماالسلام است.
🌷روز نصب جناب یوشع ابن نون بعنوان وصی حضرت موسی علیهماالسلام است.
🌷روز آغاز پیامبری و وصایت حضرت ادریس است.
🌷روز نصب وصایت جناب شمعون است توسط حضرت عیسی علیهماالسلام.
🌷روز غلبه حضرت موسی علیه السلام بر ساحران.
🌷روز برقراری برادری توسط رسول اکرم میان مردم و معرفی امیرالمؤمنین علیه السلام به عنوان برادر خود
🌷روز برطرف شدن غمها و قبولی اعمال شیعیان.
@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_ششم . . -گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم... . -آقای
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_هفتم
یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه
نمیدونم چرا بغضم گرفته بود. تمام بدنم میلرزید سرم گیج میرفت. رفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه کردم
.
اومدم تو اتاق و نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شد بعد چند دقیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت صدای پرت کردن کیفش روی میز رو میشنیدم
خیلی سر سنگین و سرد بود...رو به مامانم کرد و گفت :
_خوشم باشه. تحویل بگیر خانم...دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل اونوقت دادیم تحویل دانشگاههای این مملکت...نمیدونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه...اونم جلوی یه پسر غریبه
.
.
توی اتاق از شدت ترس به خودم میلرزیدم
.
مامانم گفت:
_حالا که چیزی نشده..چرا شلوغش میکنی... ولی اینبار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا...پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره
.
-چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟!
تو قضیه آرش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد. ولی نه.. اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد..با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه
آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه
.
-ناشکری نکن آقا...حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره
.
-آخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این آبرو ریزی تموم بشه...
پسرهی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام...کم اینجا آبرومون رفت میخواد اونجا هم آبرومونو ببره...بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای آخرین بار اونجا شرط هامو میگم
.
-از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود
.
مامان زنگ زد خونه آقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای آخر هفته بیان خواستگاری
.
توی هفته خیلی استرس داشتم
همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه
هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا آخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه
یاد حرف سید افتادم
گفته بود هر وقت دلت گرفته قرآن رو باز کن و با خدا حرف بزن
خدایا خودت میدونی حال دلم رو
خودت کمکم کن
اگه نشه چی ؟!
اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟!
خدایا خودت کمکم کن...
یا فاطمه زهرا خودت گفتی که آقاسید نوهی شماست
پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم
قرآن رو برداشتم و آروم باز کردم
.
.
ادامه_دارد ...
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_هفتم یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه نمیدونم چرا ب
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت #سی_و_هشتم .
.
قرآن رو آروم باز کردم
سوره #نور اومد
شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به آیه 26 سوره
فک کنم جواب من همین آیه بود
.
✨لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26)
.
زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.✨
.
.
ولی خدایا؟!
من جزو زنان ناپاکم یا زنان پاک
خودت که میدونی ته دلم چیزی نیست اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده
.
.
آخر هفته شد
و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود..دفعهی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم...بدنم داغ شده بود...
.
خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد
.
-خدایا خودت کمکم کن
.
از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون....
بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو و پشت سرشون آقا سید و زهرا.
.
میدیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت
چند دقیقهی اول به سکوت گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت.
از استرس داشتم میمردم
سید هم سرش رو پایین انداخته بود و آروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت
شاید اونم استرس داشت
همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست:
_خب آقای تهرانی...امر کرده بودید خدمت برسیم...ما سرا پا گوشیم .
-بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم...
.
مامانم رو کرد سمت آشپزخانه و گفت
_ریحانه جان...بیا دخترم
.
پاهام سست شده بود انگار..چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام آروم یه گوشهای نشستم...
.
مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت
_بشین...برای پذیرایی وقت هست...
-خب...آقای علوی...من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت...
من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیعتر از این حرفهاست میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن
منم مشکلی ندارم...ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم..من با ازدواج اینها مشکلی ندارم...فقط...حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن..چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه...خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون.
آقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت
.
_دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این آقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم
و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین
.
بغضم گرفته بود. آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن.
اشکام کم کم داشت جاری میشد...
یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم آروم سرشو بالا آورد
.
ادامه_دارد
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #سی_و_هشتم . . قرآن رو آروم باز کردم سوره #نور اومد شروع کردم
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_نهم
.
با بغض یه نگاه به آقا سید کردم و اونم آروم سرشو بالا آورد
سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود در #ظاهر_تصمیم_سختی بود ولی من #انتخابمو کردم
.
❤️(در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/شرط اول قدم آن است که مجنون باشی)❤️
.
یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم
.
چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم
که یعنی من راضیم لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد
فهمیدم اونم مشکلی نداره
.
همون دقیقه سید روکرد به بابام و گفت
_پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم
.
همه شوکه شدن...
این حرف یعنی که آقا سید شرطها رو قبول کرده.
.
بابام رو کرد سمت من و پرسید:
_دخترم تو نظرت چیه؟!
.
هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم
.
که مادر سید گفت
_خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه
.
بابام هم گفت:
_گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست
.
مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد...منم پشت سرشون رفتم
.
وارد اتاق که شدیم زهرا گفت:
_خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما...نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما
.
یه لبخند ریزی زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد و گفت
_خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره
.
_بله بله...یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن
.
-لا اله الاالله
.
-باشه بابا الان میرم بیرون...خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم? و زهرا بیرون رفت
.
هم من سرم پایین بود هم آقا سید
.
آروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم:
-آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم
.
-خواهش میکنم ریحانه خانم..این چه حرفیه... بالاخره پدرن و نگران شما ...انشاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه...
.
-نمیدونم چی بگم .راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز #سخت تر از دیروز شد
.
آقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و آروم این بیت رو خوند :
_(پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب)
ریحانه خانم نگران نباشین...شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست...اگه گاهی هم #امتحاناتی میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست..میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین...مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرینتر از قبل هست
.
حرفهاش بهش آرامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
.
.
ادامه دارد...
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_نهم . با بغض یه نگاه به آقا سید کردم و اونم آروم سرشو ب
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #چهلم(قسمت آخر)
حرفهاش بهش آرامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
.
.
-خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟!
.
-نه آقا سید
.
-اما من یه حرفهایی دارم
.
-بفرمایید
.
-میخواستم بگم یه آدم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه به نظرم باید به همچین آدمی حق داد
.
-این حرفها یعنی چی آقا سید؟!
.
-یعنی که....چطور بگم آخه..
.
-چیو چطور بگید
.
-میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما...
.
اینجا که رسید اشکام بیاختیار جاری شد
.
-راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم آخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید
.
-خیلی بد هستین !
.
-خواهش میکنم...خوبی از خودتونه
.
-به قول خودتون لا اله الاالله
.
-خوب بهتره خانوادهها رو بیشتر منتظر نذاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟!
.
-بله بفرمایین
.
-فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام...
.
-اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم
.
و آروم ویلچر آقا سید رو هل دادم و به سمت خانوادهها رفتیم...
مادر آقا سید با دیدن این صحنه بیاختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست
اون شب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر و مراسم عقد رو برگزار کردیم...
پدر آقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم...
.
.
💞یک ماه پس از عقد...
.
-ریحانه جان
.
-جانم آقایی
.
-خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده... همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!
.
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده
.
-آخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!
.
-هیچکدوم
.
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!
.
-نوچچچ....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم
.
-ریحانه نه ها...راه طولانیه خسته میشی...
.
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم...
.
-لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...بریم به امید خدا... داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟!
.
.
آماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم...
تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود
تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم
-ریحانه جان چرا از این جاده میری جاده اصلی خلوته که
.
-کار دارم
.
-لا اله الا الله...آخه اینجا چیکار داری؟!
.
-صبر داشته باش دیگه راستی آقایی؟!
.
-جانم ریحانه بانو؟؟
.
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟!
.
-کدوم مسجد؟!
.
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بود...
.
-آها...آها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟
.
-آخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی
.
-امان از دست شما بانو
.
-ریحانه جان؟
-جان ریحانه
-اون موقع ها یه آهنگی داشتی نداری الان؟
.
-ااااا سید
.
-خوب چیه مگه..چی میگفت آهنگه ؟!؟آها آها خوشگلا باید برقصن
.
-سید؟!
.
-باشه باشه...ما تسلیم...
.
_ریحانه ؟!
.
-جان دل
.
-ممنون که هستی
.
جلوی مسجد ترمز کردم
و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد...
.
-اااا ریحانه انگار بازم درش قفله
.
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم...
.
-آخه الان وقت اذان نیست که
.
-دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم...
.
-ریحانه همه چی مثل اون موقعه به جز من و تو...
اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم... ولی الان شما دو تا بال داری که اونموقع نداشتی...ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشتهای
.
#تمام
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
عید همگی مبارک❣
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی بن ابیطالب و اولاده المعصومین علیهم السلام
زندگی
تو دو جمله خلاصه میشه:
🌸 لذت بردن از روزای خوب
🌸 صبر کردن تو روزای بد
اگه حالِ خوبی داری،
شکرگزار باش و لذت ببر.
و اگه حالت بده، صبر داشته باش
روزای خوب خواهند آمد...🌸🍃
✍عین
🌺🍃🌸