مسیر روشن🌼
💡حالا حرف من بهت چیه ما ها که حلالزادهایم و با افتخار شیعه علی(ع) خدایی بنظرت حیف نیست طوری حضو
⭕️ #حجاب در بین زنان یهودیان 🙄
تا حالا این سوال رو از خودتون پرسیدین؟
چرا حجاب برای اونا خوبه ولی برای ما بد؟
خودشون رو به هر دری میزنن که دخترای ما رو بیحجاب کنن، چه منفعتی براشون داره بنظرتون ؟!!!
#حرفهای_منوتو
مسیر روشن🌼
⭕️ #حجاب در بین زنان یهودیان 🙄 تا حالا این سوال رو از خودتون پرسیدین؟ چرا حجاب برای اونا خوبه ولی
حالا جالبتر اینکه
این دیدگاه و نظر و رویه گروهی که مصداق بارزش در روایت هم اومده،
اینا «غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ» هستن.
روایت کدومه با منبعش براتون میزارم 👇
سألت أبا عبد الله ع عن قول الله « غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ» قال هم الیهود و النصاری»
راوی گفت از امام صادق (ع) در مورد آیه «غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ» پرسیدم فرمود: آنان یهودیان و مسیحیان هستند.
📚 (تفسیرعیاشی ، محمد بن مسعود عیاشی ج ۱ ص ۲۴ ح ۲۷ ؛ وتفسیر قمی ج۱ ص۲۹ ؛ تفسیرالامام ،امام عسکری(ع)،ص۵۰ ؛ بحار الانوار،مجلسی،ج۲۵ص۲۷۳ح۲۰)
.........
صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضَّالِّينَ
(خداوندا! ما را به) راه كسانى كه آنها را مشمول نعمت خود ساختى، (هدايت كن) نه غضب شدگان و نه گمراهان!
#حرفهای_منوتو
مسیر روشن🌼
حالا جالبتر اینکه این دیدگاه و نظر و رویه گروهی که مصداق بارزش در روایت هم اومده، اینا «غَیْرِ ال
بعضیا خیال میکنن؛
گناه یه کاریه که توی دین اسلام بده و خارج از دین حساب کنی کار اشتباه و بدی نیست و ضرری هم نداره...
مثلا رابطه با جنس مخالف، مذهبی باشی بده
نباشی کار بدی نیست و مشکلی نداره...
یا #حجاب داشتن برا بچه مذهبیاس و مذهبی نباشی حجاب ضرورتی نداره و چیز مهمی هم نیست.ــ.
ولی خب همونطور که عمل کردن به قوانین رانندگی ربطی به مذهبی بودن یا نبودن نداره و هرکسی برای سلامتی جون خودش و یه رانندگی خوب موظفه رعایتش کنه...
عمل کردن به دستورات خدا هم همینطوره و هرکسی زندگی خوب میخواد باید بهش عمل کنه...
حالا میخواد مذهبی باشه یا نباشه...
فرقی نداره...🤷♀
چون دستورات یه سری اعمال مذهبی نیست، یه سبک زندگی برای رسیدن به بی نهایت لذت و آرامشه ...
آرامش هم لازمهاش یاد خداست 🙂😉
#حرفهای_منوتو
مسیر روشن🌼
#رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت بیست و هفتم حمله زینبی بیچاره نمیدونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول
#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت بیست و هشتم
لیلی و مجنون شده بودیم …💞💑
اون لیلای من… منم مجنون اون …
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح …
کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …
من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود …اون می موند و من باز دنبالش …
بو می کشیدم کجاست …
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم…
هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه …
همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …
بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت …
داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد …
حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه … 😣زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن …
این وضع تا نزدیک غروب 🌄ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم …
تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … 😥
یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود …
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
#رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت بیست و هشتم لیلی و مجنون شده بودیم …💞💑 اون لیلای من… منم مجنون اون … رو
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت بیست و نهم و سی
جبهه پر از علی بود!
با عجله رفتم سمتش …
خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد… اما فقط خون بود …😥
چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد …
دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد …
– برو بگو یکی دیگه بیاد …😖
بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم …
– میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ …
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود… سرش رو بلند کرد و گفت …
– خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه …شاید با شما معذبه...😥
با عصبانیت😠 بهش چشم غره رفتم …
– برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم …
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم …
علی رو بردن اتاق عمل …😞😣
و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن …
اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب …
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم …
✨👌از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن …
🇮🇷جبهه پر از علی بود …🇮🇷
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی ... بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ...
اما تماس ها به سختی برقرار میشد ...
کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان
مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...
_فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی که میخوای ازش مراقبت کنی نیستی ...
خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ...
چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ...
همونم با وساطت علی بود ...
خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ...
_تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم ... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز بخاطر تو هم داره باهام دعوا میکنه ...
و علی باز هم خندید ...😃
اعتراض احمقانه ای بود ...وقتی خودم هم، طلسم این اخلاق بامحبت و آرامش علی شده بودم ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
13.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁_فیلم بدون کلام است ...
فیلمی مفهومی؛
جهت کارکرد
مهمترین ابزار #جنگ_شناختی دشمن.
◽️آقا مرا به خاکِ روی چادرِ زنی
◽️که راهِ اهلبیتِ تو را میرود ببخش
👤حمید رمی
💬فرق اصرار بر لاک سیاه در اذهان مخاطبین (جذب کوتاه مدت با خطر استحاله ارزشی و فرهنگی) و چادر سیاه در راه خدا (غیرت افزایی بلند مدت و اصلاح ارزشی و فرهنگی) اینجور وقتا خوب خودش رو نشون میده!
مؤسسه فرهنگی رسانهای استاد محمدحسین فرجنژاد
2.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشبهحال دخترا🌱☺️
این پست صرفاً
برای اینه که بعضیا فکر میکنن زن بودن یا مرد بودن فضیلت یا بدبختیه❌
جملههایی مثل کاش مرد بودم یا کاش زن بودم یا کاش فلان جا بدنیا اومده بودم...
با این طرز تفکر هیچموقع نمیتونی رشد کنی و جایی برسی.🤷♀
همیشه تلاش کن توی هر جایگاهی هستی یک قدم رو به جلو برداری و دست از غر زدن برداری شاید همون محدودیت عامل رشد توعه✅
یادت باشه👇
الماس در شرایط راحت ساخته نمیشه🌹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت بیست و نهم و سی جبهه پر از علی بود! با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال ش
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت سی و یکم
مهمانی بزرگ
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون …
علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه …
منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره …
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش …قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده …
همه چیز تا این بخشش خوب بود …
اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن …
هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد …
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت …
زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش …دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه …
مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد …
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم …
و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم…
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن …
قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون …
توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم …
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد …
بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده …
– بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت سی و یکم مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خون
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت سی و دوم
تنبیه عمومی!
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد …
اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم … ✋
به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد …
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها …
و از همه بدتر، پدرم …😕
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت …
نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …
– جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ …
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …
و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …
داستان شون که تموم شد …
با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …
– خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن …
_با دست چپ …
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من …
خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد…😊😘
– خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …☺️
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها …
هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود… بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن …
منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود …
چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد …
این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…😊✋
ادامه دارد.....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄