2.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشبهحال دخترا🌱☺️
این پست صرفاً
برای اینه که بعضیا فکر میکنن زن بودن یا مرد بودن فضیلت یا بدبختیه❌
جملههایی مثل کاش مرد بودم یا کاش زن بودم یا کاش فلان جا بدنیا اومده بودم...
با این طرز تفکر هیچموقع نمیتونی رشد کنی و جایی برسی.🤷♀
همیشه تلاش کن توی هر جایگاهی هستی یک قدم رو به جلو برداری و دست از غر زدن برداری شاید همون محدودیت عامل رشد توعه✅
یادت باشه👇
الماس در شرایط راحت ساخته نمیشه🌹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت بیست و نهم و سی جبهه پر از علی بود! با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال ش
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت سی و یکم
مهمانی بزرگ
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون …
علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه …
منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره …
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش …قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده …
همه چیز تا این بخشش خوب بود …
اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن …
هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد …
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت …
زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش …دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه …
مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد …
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم …
و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم…
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن …
قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون …
توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم …
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد …
بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده …
– بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت سی و یکم مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خون
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت سی و دوم
تنبیه عمومی!
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد …
اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم … ✋
به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد …
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها …
و از همه بدتر، پدرم …😕
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت …
نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …
– جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ …
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …
و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …
داستان شون که تموم شد …
با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …
– خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن …
_با دست چپ …
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من …
خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد…😊😘
– خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …☺️
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها …
هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود… بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن …
منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود …
چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد …
این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…😊✋
ادامه دارد.....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
°•🌱
هروقتتونستۍڪفشهاۍ
ڪسۍروڪہباهاشمشڪلدارۍُجفتڪنۍ،
اونروزآدمشدۍ!
.
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدونستی زیارت امام حسین علیه السلام چقدر پاداش و برکت داره واسهت؟؟
اگه بدونی گرما و سرما بهونه نمیشه که بخوای ازش بگذری...😭😭😭😭
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت سی و دوم تنبیه عمومی! علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت سی و سوم
نغمه اسماعیل
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم …
دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم …
هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …😒
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت …
عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود …
توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون …😊
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد …
دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم …
علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود…
بعد از کلی این پا و اون پا کردن …
بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …☺️🙈
– هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت …
این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه …
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم …
– به کسی هم گفتی؟ …😊
یهو از جا پرید …
– نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …🙈
دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید …
– تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …🙈☺️
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت سی و سوم نغمه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبا
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت سی و چهارم
دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش 😃😘رو بوسیدم …
– اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …
گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …☺️🙈
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود …
موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن …
البته انصافا بین ما چند تا خواهر …از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود …حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت…
اسماعیل، نغمه رو دیده بود …
مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید …
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت …
اسماعیل که برگشت …🎊تاریخ عقد 🎊رو مشخص کردن …
و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن …
👈سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی …😊
و این بار هم علی نبود …😒
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت سی و چهارم دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش 😃😘رو بوسیدم … –
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت سی و پنجم
برای آخرین بار!
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود …زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛
_فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید …
– الحمدلله که سالمن …😍☺️
– فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…🙁
– همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد …مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم
نیست …😊
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم …
ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود …الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …😢😒
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم …
تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر 👱♀👱♀عصای دست مادره …
این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …
سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت …
خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود …😢
هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …😥
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش …
نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …😔 برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه …
هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن …
موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …😢😣
همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست…
تا اینکه … واقعا برای آخرین بار …
رفت😭
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
20.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سوال متحیرانه روسها از فرمانده عملیات آزادسازی بوکمال:
👈 این اباالفضل کیه؟
1.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرفهای جالب یه دخترخانوم عراقی خطاب به برخی زائرین؛
حواست باشه وقتی میای کربلا حسین(ع) نمیخواد که با خط چشم و آرایش بیای
متاسفانه بعضی از اشخاص که به زیارت اربعین و کربلا میرن حرمت نگه نمیدارن.
ان شاءالله که از همین طریق هدایت بشن
بخصوص این بلاگرا و حجاب استایل ها که برای گرفتن عکس و فیلم با تیپ های زننده و ارایششون همیشه خط مقدم هستند .
کاش برخی از خُطبا و مداحان ما به اندازه این دختر بچه عراقی فهم و درک از فرهنگ عاشورا و قیام امام حسین (ع) را داشتند.
مسیر روشن🌼
حرفهای جالب یه دخترخانوم عراقی خطاب به برخی زائرین؛ حواست باشه وقتی میای کربلا حسین(ع) نمیخواد که ب
به نظرم رسید این کلیپ کوتاه رو تو گوشیامون ذخیره داشته باشیم
تا اگر زیارت اربعین روزیمون شد
و این خانمها رو باهاشون مواجه شدیم
فقط اینو نشونشون بدیم
و حجت تمام