eitaa logo
مسیر روشن🌼
59 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
15 فایل
ارائه نظرات و پیشنهادات: @eshgh_yaani_ye_pelak
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت چهل و دوم  بیا زینبت را ببر تا بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم … چش
🌾 🌾قسمت چهل و سوم  زینب علی برگشتم بیمارستان … 🏥 وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود … چشم های سرخ و صورت های پف کرده…مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد … شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن … با هر قدم، ضربانم کندتر می شد …😰 – بردی علی جان؟ … دخترت رو بردی؟ …هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم … التهاب همه بیشتر می شد … حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد … می رفت و برمی گشت … مثل گهواره بچگی های زینب … به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید …😭😭😭 مثل مادری رو به موت … ثانیه ها برای من متوقف شد … رفتم توی اتاق …زینب نشسته بود … داشت با خوشحالی😄 با نغمه حرف می زد … تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم … بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم … هنوز باورم نمی شد … فقط محکم بغلش کردم … اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم … دیگه چشم هام رو باور نمی کردم …نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد … – حدود دو ساعت بعد از رفتنت … یهو پاشد نشست … حالش خوب شده بود … دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم … نشوندمش روی تخت… - مامان … هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا … هیچ کی باور نمی کنه … بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود … اومد بالای سرم … من رو بوسید و روی سرم دست کشید … بعد هم بهم گفت …✨😭به مادرت بگو … چشم هانیه جان … اینکه شکایت نمی خواد … ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن … مسئولیتش تا آخر با من … اما زینب فقط چهره اش شبیه منه … اون مثل تو می مونه … محکم و صبور … برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم …✨😭 بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم … وقتش که بشه خودش میاد دنبالم … زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد …  دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن … 😭😭اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم … حرف های علی توی سرم می پیچید … وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود … دیگه هیچی نفهمیدم … افتادم روی زمین … ادامه دارد ... ✍نویسنده: ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
4.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✳️ تا حالا تو زندگیت پول زور به کسی دادی؟🤔
2.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 هدف از زن زندگی آزادی ..؟؟؟ 🤔چرا میگن زنان آزاد کنید..چرا نمیگن مردان رو آزاد کنید؟! 🔥بنیان خانواده هدف است، هشیار باشید! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
16.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچکس واسه خوردن نمیره کربلا چرا که با هزینه این سفر میشه تو لاکچری ترین رستوران شهرمون بهترین غذا را بخوریم بدون خستگی و بی اشتهایی و بیماری و تاول و زخم و گرمای هوا هدف یه چیز دیگست ولی حیف که تا نرفته باشی نمیفهمی پذیرایی عراقیها در اربعین یک ماکت کوچک از اون مدینه فاضله موعود بعد ظهوره بدون محاسبات مادی و دنیوی 🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑 غیرت معکوس 🔸یکی از پدیده‌های عجیبی که در عصر حاضر با آن مواجهیم، «غیرت معکوس» است. 🔹مردانی که در قبال تربیت و نظارت بر زیست عفیفانه دختر، همسر یا سایر بستگان خود هیچ خط قرمزی ندارند و اصلا مفهومی به نام در نظام فکری آن‌ها جایی ندارد. 🔸اما کافی است یک نفر در مورد پوشش نامناسب اطرافیان آن‌ها در جامعه، تذکر-هرچند محترمانه- دهد. این جاست که به جوشش می‌آید و جوش و خروشی را که قرار بود در مسیر حفظ ارزش‌های انسانی هزینه کند، در تقابل با دیده‌بان های حیا و عفت در جامعه قرار می‌دهد و گویی خود را در برابر حفظ «امنیت غیر اخلاقی» جامعه مسئول می‌داند. 🔹برادر محترم! کسی که به ناموس شما تذکر می‌دهد، وظیفه‌ای را که شما در انجام آن کوتاهی کرده‌ای انجام داده است. پرخاش و تندی تو با او به این معناست که: «ای مردم از ناموس من لذت ببرید اما به روی من نیاورید. من با تمام وجود، مراقب هستم کسی مزاحم لذت بردن شما نشود».
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت چهل و سوم  زینب علی برگشتم بیمارستان … 🏥 وارد بخش که شدم، حالت نگا
🌾 🌾قسمت چهل و چهارم کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … می گفت : _خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه…پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه …اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم … مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم … همه دوره ام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم … چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم …  بغضم ترکید … 😭 این خونه رو علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه…👰😭 هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره … گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده …  دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …من موندم و پنج تا یادگاری علی … 😭🖐 اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن…  حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد … کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم …  همه خیلی حواسشون به ما بود … حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد …  آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد …  حتی گاهی حس می کردم … توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن … تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد … 😣 روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود .زینب …  حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود ... که بی اذن من، آب هم نمی خورد …  درس می خوند …  پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد…  وقتی از سر کار برمی گشتم …  خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود … هر روز بیشتر شبیه علی می شد …نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود …  دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم … 😢💔 اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید … عین علی … هرگز از چیزی شکایت نمی کرد …  حتی از دلتنگی ها و غصه هاش …  به جز اون روز … از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش … چهره اش گرفته بود … تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست …  گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ….😭 ادامه دارد ... ✍نویسنده: ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت چهل و چهارم کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو
🌾 🌾قسمت چهل و پنجم  کارنامه ات را بیاور تا شب، 🌃فقط گریه کرد …  کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها …😢 بچه یه مارکسیست …  زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره … – مگه شما مدام شعر نمی خونید …شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …😏 اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید … تا صبح خوابم نبرد … همه اش به اون فکر می کردم … _خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟… 😭😰🙏هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست … کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد … با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت …  نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز …  خیلی خوشحال بود …  مات و مبهوت شده بودم …😳😧 نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش … دیگه دلم طاقت نیاورد …  سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست … - دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … 😭✨زینب بابا … کارنامه ات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهـــ🌸ــرا امضا بگیرم؟ …😭✨ منم با خودم فکر کردم دیدم… این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم … بابا هم سرم رو بوسید و رفت … مثل ماست وا رفته بودم …  لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم …  حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم …  قلم توی دستم می لرزید …😭🖊 توان نگهداشتنش رو هم نداشتم … ادامه دارد ... ✍نویسنده: ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هدایت شده از ♻«جهاد تبیین»♻
دوست داشتی در شهر کریمه اهل بیت ،در جوار مولایمان آقا صاحب الزمان(مسجد مقدس جمکران) به زائران حسینی خدمت کنید بهم پیام بدید.. خادمین اسکان زائرین از قافله عشق جانمونی.......... ای دی جهت ثبت نام @yazahraa1397
♡•• شاه نشینِ چشمـِ من تڪیہ‌گہ‌ خیالِ تُـوست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🎯 اهمیت روایت سازی جنگ برای کشور روسیه 🎲روس‌ها برای دانش آموزان کلاس یازدهم (۱۷ ساله‌ها) در سال تحصیلی جدید، کتابی نوشته‌اند که جنگ روسیه و اوکراین را تشریح می‌کند. ببینید روایت رسمی از یک واقعه مهم، آن هم در سطح مدارس تا چه اندازه در روسیه جدی گرفته می‌شود.