🛑 غیرت معکوس
🔸یکی از پدیدههای عجیبی که در عصر حاضر با آن مواجهیم، «غیرت معکوس» است.
🔹مردانی که در قبال تربیت و نظارت بر زیست عفیفانه دختر، همسر یا سایر بستگان خود هیچ خط قرمزی ندارند و اصلا مفهومی به نام #غیرت در نظام فکری آنها جایی ندارد.
🔸اما کافی است یک نفر در مورد پوشش نامناسب اطرافیان آنها در جامعه، تذکر-هرچند محترمانه- دهد. این جاست که #غیرت_معکوس به جوشش میآید و جوش و خروشی را که قرار بود در مسیر حفظ ارزشهای انسانی هزینه کند، در تقابل با دیدهبان های حیا و عفت در جامعه قرار میدهد و گویی خود را در برابر حفظ «امنیت غیر اخلاقی» جامعه مسئول میداند.
🔹برادر محترم! کسی که به ناموس شما تذکر میدهد، وظیفهای را که شما در انجام آن کوتاهی کردهای انجام داده است. پرخاش و تندی تو با او به این معناست که: «ای مردم از ناموس من لذت ببرید اما به روی من نیاورید. من با تمام وجود، مراقب هستم کسی مزاحم لذت بردن شما نشود».
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت چهل و سوم زینب علی برگشتم بیمارستان … 🏥 وارد بخش که شدم، حالت نگا
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت چهل و چهارم
کودک بی پدر
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … می گفت :
_خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه…پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه …اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم …
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم …
همه دوره ام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم …
چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم …
بغضم ترکید … 😭
این خونه رو علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه…👰😭
هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره … گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده …
دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …من موندم و
پنج تا یادگاری علی … 😭🖐
اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن…
حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد …
کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم …
همه خیلی حواسشون به ما بود … حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد …
آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد …
حتی گاهی حس می کردم … توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن …
تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد … 😣
روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود .زینب …
حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود ...
که بی اذن من، آب هم نمی خورد …
درس می خوند …
پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد…
وقتی از سر کار برمی گشتم …
خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود …
هر روز بیشتر شبیه علی می شد …نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود …
دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم … 😢💔
اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید …
عین علی … هرگز از چیزی شکایت نمی کرد …
حتی از دلتنگی ها و غصه هاش …
به جز اون روز …
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش … چهره اش گرفته بود … تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست …
گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ….😭
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت چهل و چهارم کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت چهل و پنجم
کارنامه ات را بیاور
تا شب، 🌃فقط گریه کرد …
کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها …😢
بچه یه مارکسیست …
زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره …
– مگه شما مدام شعر نمی خونید …شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …😏
اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید …
تا صبح خوابم نبرد … همه اش به اون فکر می کردم …
_خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟… 😭😰🙏هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست …
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد …
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت …
نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز …
خیلی خوشحال بود …
مات و مبهوت شده بودم …😳😧 نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش …
دیگه دلم طاقت نیاورد …
سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست …
- دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … 😭✨زینب بابا … کارنامه ات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهـــ🌸ــرا امضا بگیرم؟ …😭✨ منم با خودم فکر کردم دیدم… این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم … بابا هم سرم رو بوسید و رفت …
مثل ماست وا رفته بودم …
لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم …
حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم …
قلم توی دستم می لرزید …😭🖊
توان نگهداشتنش رو هم نداشتم …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هدایت شده از ♻«جهاد تبیین»♻
دوست داشتی در شهر کریمه اهل بیت ،در جوار مولایمان آقا صاحب الزمان(مسجد مقدس جمکران) به زائران حسینی خدمت کنید بهم پیام بدید..
خادمین اسکان زائرین
از قافله عشق جانمونی..........
ای دی جهت ثبت نام
@yazahraa1397
♡••
شاه نشینِ چشمـِ من
تڪیہگہ خیالِ تُـوست...
#حافظ
#صاحبالزمان
🎯 اهمیت روایت سازی جنگ برای کشور روسیه
🎲روسها برای دانش آموزان کلاس یازدهم (۱۷ سالهها) در سال تحصیلی جدید، کتابی نوشتهاند که جنگ روسیه و اوکراین را تشریح میکند. ببینید روایت رسمی از یک واقعه مهم، آن هم در سطح مدارس تا چه اندازه در روسیه جدی گرفته میشود.
#جنگ_روایتها
مسیر روشن🌼
🎯 اهمیت روایت سازی جنگ برای کشور روسیه 🎲روسها برای دانش آموزان کلاس یازدهم (۱۷ سالهها) در سال تحص
اهمیت روایتگری و پیشگیری و مبارزه با تفکرات پوچ و مسموم دشمن👌
مسیر روشن🌼
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت چهل و پنجم کارنامه ات را بیاور تا شب، 🌃فقط گریه کرد … کارنامه هاشون
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت چهل و ششم
گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد …
علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد …
با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن…
بالاخره من بزرگش نکرده بودم …
وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد …
می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد…
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت …
و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد …☺️👌
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود …
پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود …
هر جا پا می گذاشت…
از زمین و زمان براش خواستگار میومد …
خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود …
مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید …
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد …😇
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن …
زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود …
سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود …
همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش …
زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید …
هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد …
ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت …😊✋
اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم …👌
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
مسیر روشن🌼
🌾#رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت چهل و ششم گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد … علی کار خ
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت چهل و هفتم
سومین پیشنهاد
💤علی اومد به خوابم …
بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین …
– ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی …
با صدای زنگ⏰ ساعت از خواب پریدم …
خیلی جا خورده بودم…و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه …پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …
چند شب گذشت …
💤علی دوباره اومد … اما این بار خیلی
ناراحت…😒
– هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …
خیلی دلم سوخت …
– اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم …زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم… برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد …
– هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش …
گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم …
دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود …همه این سال ها دلتنگی و سختی رو… بودن با زینب برام آسون کرده بود …
حدود ساعت یازده🕚 از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش …
– سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم …😃
– دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم …
رفتم براش شربت بیارم …
یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد…
– مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ …
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم …
یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود …
– از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ …
خندید …😃
– تا نگی چی شده ولت نمی کنم …
بغض گلوم رو گرفت …😢
– زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟…
دست هاش شل شد و من رو ول کرد …😧
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄