eitaa logo
مسیر روشن🌼
59 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
15 فایل
ارائه نظرات و پیشنهادات: @eshgh_yaani_ye_pelak
مشاهده در ایتا
دانلود
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰ببینید دفاعیه جوانی که به زیبایی استاد دانشگاه غربگدا رو محکوم و ساکت می‌کنه!😉 👌جوان هوشمند و آگاه ایرانی اینجوری همه تله‌هارو رد می‌کنه باریکلا👏 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
استوری متفاوت از محسن چاوشی🖤💔🥀 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
✍روزی که پیشوای هفتم ما، در بیان کمالات دختر گرامی‌ش فاطمه معصومه فرمود: "فِداها أَبوها" تنها این نبود که به دخترش حس محبت داشت؛ این بیان، به واسطه بُعد علمی حضرت معصومه بود، چرا که توانایی حل مسایل و مشکلات علمی شیعیان را داشت... فاطمه‌ای که لقب معصومه را از برادر رئوفش، علی بن موسی داشت، و این معصومیت اکتسابی بود... همه می‌دانیم که ائمه اطهار به همراه جدشان رسول خدا و حضرت فاطمه سلام الله علیهم اجمعین، معصومیت را از جانب خدا داشتند... ولی در سیره حضرت فاطمه معصومه بنت موسی علیهما السلام، معصومیت اکتسابی یافت می‌شود... پس می‌شود همچون ایشان تلاش کرد و پاک بود... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
خداوند لبخند زد و دختر را آفرید... یادبود ولادت حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها و روز دختر مبارک🤗🌸
۱۰ اردیبهشت ۱۰۰۱ ش | روز ملی خلیج فارس؛ تصرف و بازپس‌گیری جزیره هرمز که از زمان پادشاهی شاه اسماعیل یکم به مدت ۱۱۶ سال در تصرف امپراتوری پرتغال بود، توسط امام قلی‌خان سپهسالار سپاه صفوی 🔹روز اخراج پرتغالی‌ها از تنگه هرمز، به‌ عنوان روز ملی خلیج‌فارس نامگذاری شده است. نام تاریخی این خلیج، در زبان‌های گوناگون، ترجمه عبارت خلیج‌فارس یا دریای پارس بوده است. خلیج‌فارس پس از خلیج‌ مکزیک و خلیج هودسن، سومین خلیج‌ بزرگ جهان به‌شمار می‌آید. به سبب وجود منابع سرشار نفت و گاز در خلیج‌فارس و سواحل آن، این آبراهه در سطح بین‌المللی، منطقه‌ای مهم و راهبردی به‌شمار می‌آید. يونانی های باستان اين خليج را پرسيكوس سينوس كه همان خليج فارس است ناميدند. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
سلام و عرض ادب مجددا عید میلاد حضرت فاطمه معصومه سلام‌الله‌علیها و روز دختر رو خدمتتون تبریک میگم🤗🌸
وقفه نسبتا طولانی ادامه رو ببخشید امشب ادامه داستان خدمت‌تون ارائه میشه✋
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت دویست وهفده بارون شدیدی می‌زد با لباس بیرون رو تخت نشسته بودم. چهلمین روزِ
🍃رمان زیبای قسمت دویست وهجده _وای آره راست میگیا خیلی عجیبه به نظرت راست میگه؟ +نمی‌دونم ولی حس می‌کنم دلیلی هم نداره واسه دروغ گفتن _آخه اینکه دوتا بچه دبیرستانی کتاب بنویسن عجیبه سنشون کمه خب و اینکه شخصیت اصلی داستان که از قضا اسمش محمد هم هست خیلی اتفاقی شکل بابا در میاد یه‌خرده بیشتر از خیلی عجیبه! +فقط شکل نیست، میگه تاریخ شهادت و ماه تولد و اسم و شخصیت و حب رهبر هم از شباهتای شخصیت داستانش با محمده _آره خوندم +دیدی چی گفت؟ گفت اتفاقی عکسش رو تو اینستاگرام دیدن ایام امتحانات ترم دوم رفتن دنبالش چیزی پیدا نکردن فقط شجاعت و شهامتی که بابا تو مصاحبه برنامه همیشه خونه گفت رو پیدا کردن _آره خوندم اینم عجیبه خب تو رو چجوری پیدا کردن؟ +نمی‌دونم اینجور که این میگه خودش خواهرزاده شهیده انگار اعصابش خرد بوده شروع کرده به گله کردن که چرا کارمون پیش نمیره و این حرفا که یهو کانال امیرعلی رو پیدا می‌کنه از رو آیدیش بهش پیام میده _خب؟ +آره بعد برای امیرعلی جریان رو تعریف می‌کنه و خلاصه‌ش اینکه امیرعلی آیدی منو بهش میده _عه چه عجب اجازه دادین شما. + نظر تو چیه؟ _نمی‌دونم یکم عجیب و غیرواقعی به نظر می‌رسه البته یه چیزی هم بگما با چیزایی که من از بابا دیدم این اصلا در مقابلشون عجیب نیست _نمی‌دونم حالا باید چیکار کرد یه سری اطلاعات از شهادتش می‌خوان که بگم براشون تو داستانشون اضافه کنن ‌ +خب بگو بهشون دیگه _حالا باید یکم فکر کنم +تو کشتی ما رو بخدا خندید و چیزی نگفت _راستی اسمشون چی بود؟ +حلما و پرنیان _آها چه جالب طبق گفته استاد امروز امتحان مهمی داشتیم تمام شب رو بیدار موندم و خوندم تا نمره خوبی بگیرم از خواب شدید سرگیجه گرفته بودم منتظر بودیم استاد بیاد به اطرافم نگاه کردم محمد حسام هنوز نیومده بود استاد این درس با محمد حسام لج کرده بود و تهدیدش کرده بود که اگه یه بار دیگه نکته‌ای که میگه رو رعایت نکنه این ترم مشروطش می‌کنه... دیوونه کار دست خودش داده بود دقیقا با چه جراتی امروز حاضر نشده بود خدا می‌دونست دوتا از بچه‌هایی که پیش محمدحسام می‌نشستن وارد کلاس شدن. یکی از بچه‌هایی که نشسته بود گفت +ابتکار نیومد؟ این استادی که من دیدم این ترم میندادشا... حالا چه برسه که این امتحان رو هم نده. یکی از بغل دستیای محمد حسام گفت: +آره خودشم می‌گفت دوباره باید این واحد رو برداره یکم ناخوش احوال بود نتونست بیاد به ساعتم نگاه کردم ده دقیقه از وقت شروع کلاس گذشته بود استادی که همیشه سر ساعت حاضر میشد ۱۰ دقیقه تاخیر داشت خیلی عجیب بود پنج دقیقه بعد یه خانمی با چندتا ورقه تو دستش اومد تو کلاس و توضیح داد که استاد امروز خودش نمی‌تونه سر جلسه حاضر شه ولی ورقه امتحان رو فرستاده و گفته که حتما امروز باید از ما این امتحان رو بگیرن... خانمی که یکی از مسئولان دانشگاه بود بدون اعتنا به بچه‌ها که صداشون دراومده بود ورقه‌ها رو روی میزامون پخش کرد و گفت که از همون لحظه تا بیست دقیقه دیگه وقت داریم که جواب بدیم‌ ورقه رو که رو میزم گذاشت با عجله شروع کردم به نوشتن جوابای سوالا هرچی که یادم میومد رو تو ورقه پیاده کردم‌ با اینکه همه‌ش حواسم به محمد حسامی بود که قرار بود یه بار دیگه این واحد رو برداره از همه زودتر کارم تموم شده بود انقدر که حالم بد بود می‌خواستم ورقه رو بدم و یه سره برم خونه یه دور که سوالا رو چک کردم دیدم جای اسمم خالیه خواستم اسم خودم رو بنویسم که انگار یه نیرویی مانع می‌شد عقلم می‌گفت اسم خودت رو بنویس ولی دل و وجدانم راضی نمی‌شد محمدحسام گناه داشت اون درسش خیلی خوب بود نامردی بود استاد به خاطر لجی که باهاش داشت این ترم بندازدش دلم براش خیلی می‌سوخت استاد جلوی بچه‌های کلاس چندین بار عقایدش رو مسخره کرده بود و متحجر خطابش کرده بود غرورش رو پیش خیلیا خرد کرده بود دلم رضا نمی‌داد بی‌تفاوت باشم با خودکار آبی بیکی که تو دستام بود جلوی نام و نام خانوادگی نستعلیق نوشتم: "محمد حسام ابتکار" قطعا چیزی نمی‌شد چون استاد نبود. ولی فقط باید یه‌خرده صبر می‌کردم تا بقیه هم ورقه‌هاشون رو بدن که ورقه من لابه‌لای ورقه‌های اونا گم بشه و مراقب رو اسمی که روی ورقه نوشتم دقت نکنه چون مراقب آشنا نبود قطعا مارو نمی‌شناخت... یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم ذکر گفتم ایشالله که شر نشه...! وقت که تموم شد اومد سمتمون و ورقه‌ها رو جمع کرد یه نفس عمیق کشیدم حس خلافکاری رو داشتم که از دست پلیس فرار کرده تو دلم یه لبخند شیطونی زدم و از کلاس رفتم بیرون از اول کلاس دل تو دلم نبود که گند این امتحان دربیاد پایان کلاس همه راجع به امتحان و سختیش حرف میزدن ولی من همه حواسم پیش خلافی بود که کرده بودم... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت دویست وهجده _وای آره راست میگیا خیلی عجیبه به نظرت راست میگه؟ +نمی‌دونم ولی
🍃رمان زیبای قسمت دویست ونوزده از استرس جونم داشت به لبم می‌رسید تو دلم گفتم خاک بر سرت حداقل قبلش با پسره هماهنگ می‌کردی ضایع نکنه مشروطت کنن استاد رو صورتش ماسک زده بود و به ورقه تو دستش خیره بود اولین نفری که اسمش خونده می‌شد هم ابتکار بود ای لعنت به من ای لعنت به شانسم یه جایی نشسته بود که هر چی هم ایما و اشاره می‌کردم نمی‌فهمید پاک‌کن تو دستم له شده بود از بس که از اول کلاس فشارش داده بودم از استرس یهو یه فکری به ذهنم رسید وقتی مطمئن شدم استاد سرش تو ورقه تو دستشه پاک کن تو دستم رو یه‌جوری که استاد نفهمه پرت کردم سمت ابتکار ابتکار خم شد پاک کن رو گرفت تو دستش زدم تو سرم و تو دلم گفتم خاک تو سرت ابتکار سرت رو بلند کن پاک‌کن بخوره تو ریز کیسه‌های ناقل عصبی مغزت ‌ جمله‌م تموم نشده بود که سرش رو برگردوند به استاد نگاه کردم و بعد یه دستم رو گذاشتم روی بینی‌م و جوری که فقط لبام باز و بسته شه با زار گفتم _هیسسسس هیچی نگووو تو رو خدا هیچی نگووو! محمدحسام که تو بهت بود به اطرافش نگاه کرد همه بچه‌ها نگاشون به ما بود ای خاک بر سرم همه آبرو و حیثیتم به خاطر این رفت. دوتا دستم رو زدم تو سرم نزدیک بود اشکم در بیاد که استاد گفت: +خیلی خب محمدحسام ابتکار ۱۹.۲۵ سارا احدی ۱۶ بیتا بهبهبانی ۱۳.۷۵ بچه‌ها همه به هم نگاه می‌کردن اونا که می‌دونستن محمدحسام اون روز غیبت کرده براشون عجیب شده بود که چرا نمره داره... استاد به اسم من که رسید سکوت کرد سرش رو آورد بالا و دنبال من گشت دستم رو بردم بالا که پیدام کنه تو چشام زل زد و گفت +خب تو چرا امتحان ندادی؟ قلبم داشت از جاش کنده می‌شد نه می‌تونستم دروغ بگم نه می‌تونستم راستش رو بگم بعد از چندثانیه سکوت بالاخره گفتم _شرمنده استاد نمی‌تونستم +چرا نمی‌تونستی؟ _به دلایلی +آها منم به دلایلی برات صفر رد می‌کنم. محمدحسام با بهت برگشت سمت من پسره عقل کل تازه فهمیده بود جریان چیه استاد از اسم من رد شد و رفت سراغ بقیه یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم روی میز. خوندن نمره‌ها که تموم شده بود استاد کیف چرمیش رو باز کرد و ورقه‌هاش رو ریخت توش و از کلاس خارج شد انقدر که تپش قلب داشتم نمی‌تونستم نفس بکشم‌ یکی نبود بهم بگه آخه خنگ خدا تو که جرات این بازیارو نداری چرا می‌کنی وای اگه پشتم چرت و پرت بگن... اگه بگن اینا باهم... اگه بگن مذهبیا اینجورین... اینا که چیزی نمی‌دونن وای خدایا چه غلطی کردم چرا قبل از انجام هیچ کاری فکر نمی‌کنم چرا کاری می‌کنم که پشیمونیش نابودم کنه حالا با صفری که رفت جلو اسمم چیکار کنم... رفتن استاد از کلاس همانا و شروع شدن زمزمه‌های بچه‌های کلاس همانا... بلند بلند می‌خندیدن و یه چیزایی می‌گفتن. صدای ضربان قلبم تو سرم اکو می‌شد سرم رو آوردم بالا که با قیافه بهت زده حسام و دوستاش روبه‌رو شدم اینارو که دیدم حالم بدتر شد محمدحسام گفت +خانم دهقان فرد... کیفم رو گرفتم و با عجله دوییدم سمت حیاط. تحمل اون جو خفقان آور واسه‌م خیلی سخت بود نمی‌دونستم با چاهی که توش گیر افتادم چیکار کنم... طبق معمول راه حلی جز بابا پیدا نکردم... بلافاصله یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت گلزار... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
🍀در روز شهادت استاد ، یک نکته ی قرآنی از معلمِ شهید، از کتاب آشنایی با قرآن جلد ۹ ، گوارای جان 🌸 ⬅️خدایا ! از ما بگیر ....
✍️علامه حسن‌زاده آملی در «شرح صد کلمه» گوهرهایی از معرفت را بر کاغذ ریخته است و با قلمی از نور می‌نویسد: "نفس تو، نامه‌ایست که خداوند با مرکب وجود بر صفحۀ عدم نگاشته است."