مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت دویست ونوزده از استرس جونم داشت به لبم میرسید تو دلم گفتم خاک بر سرت حداق
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت دویست وبیست
کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه
انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم
مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرم رو بالا آوردم
محمدحسام بود
پسرهی...
دلم میخواست خرخرهش رو بجوم
_و علیکم...
درست به موازات من با فاصله چند متری نشست
همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم
_چرا شما همیشه اینجایید؟
با بهت بهم نگاه کرد
حق داشت منم بودم هنگ میکردم
+راستش من یکشنبهها میام اینجا،
ولی امروز به خاطر چیز دیگهای اومدم...
خانم دهقان فرد؟
_بله؟
+بچهها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان، چرا...
نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم
_ببینید یه کاری کردم تموم شد و رفت. نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید این کارو کنم
راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود...
فقط همین. خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید
حرفم که تموم شد گفت:
+بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم
و نمیدونم چه جوری لطفتون رو جبران کنم.
ولی یه موردی آزارم میده
اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟ چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید مگه من چیکار کردم؟ نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه
غرور خوبه ولی به جاش
دلم نمیخواست اینارو بگم...
من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره
دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید
اون از اولین برخوردتون اینم از الان
بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد
+شاید هم حق با شما باشه ببخشید بی امون تاختم
حلال کنید یاعلی
بلند شد که بره
بهت وجودم رو با خودش برده بود
نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم. تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود
وجدانم اجازه نمیداد بذارم همینجوری بره
بنده خدا گناه داشت
همه تلاشم رو کردم که بتونم یه جمله مناسب بگم
اما فقط تونستم بگم
_میشه نرید؟
با حرفم ایستاد
انگار منتظر بود همین رو بگم
آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم
_پس بشینید
پشت به من به چند تا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست
_من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام
چیزی نگفت که گفتم
_آقای ابتکار
فقط برای این اون کار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه
بعد از چند لحظه سکوت گفت
+غرورم جلوی بقیه؟
شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین...!!
خیلی خجالت کشیده بودم
اینکه اومده بود جلو بابا زیرآبم رو بزنه ته ته نامردی بود
یه جورایی حق با اون بود من رفتارم خیلی بد بود
_امیدوارم من رو ببخشین
+خدا ببخشه
جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چه جوری باید این سکوت رو بشکنم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم
تازه انقدر با حرفاش شرمندهم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود
سکوت چند دقیقهای بینمون رو شکوندم و گفتم:
_چه جوری با پدرم آشنا شدین؟
+داستان داره، حال شنیدنش رو دارین؟
_اگه نداشتم نمیپرسیدم
+خیلی خوب
من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم
مهندسی پزشکی میخوندم
اما به گرافیک علاقه داشتم
از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم
تو کلاسای طراحی شرکت میکردم اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود دوتا بچه مذهبی
یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم
رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت
منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم
بچهها که کتاباشون رو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه کتاب مادرتون روبهرو شدیم طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه من رو به خودش جلب کرده بود
با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره خاکی و در سوخته رو جلد واسهم خیلی جالب بود
رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش
اون روز برگشتیم خونه
شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه
دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه
صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم
نه برای اینکه رضایت اون مرد نورانی رو جلب کنم بلکه فقط به خاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخودآگاهم مونده
اون زمان نوزده سالهم بود
کتاب تو کتابخونه اتاقم یه سال خاک خورد
یه روزی که حالم مزخرفتر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم
روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه
اتفاقی چشمام رو بستم و دستم رو گذاشتم رو کتاب
اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم ولی بلافاصله شروع کردم به خوندنش
طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت سه صبحه و من تو کتاب غرقم...
✍فاطمهزهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت دویست وبیست کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه انقدر که گری
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت دویست وبیست ویک
خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود
دلم میخواست از این جا به بعد راهم رو خودم انتخاب کنم و نذارم کسی واسهم تصمیم بگیره
حتی اگه از خانوادهم طرد شم
شخصیت پدرتون واسهم یه شخصیت فوقالعاده بود
یه الگوی تمام عیار
خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم
شخصیتی که شیفتهش شدم
یه مدت دانشگاه نرفتم
عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسنامهم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم
با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سوالام رو گرفتم
کم کم پام به هیئت باز شد و مخلَص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم
به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال
بعد فوت پدربزرگ من اینجا موندگار شدم
با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم
مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبهها یعنی خلوتترین زمان ممکن بیام اینجا
کم کم با یه سری بچهها آشنا شدم
باهم یه گروه مستندسازی زدیم به نام "مزار خاکی"
پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم
لحظه لحظه حس خوب زندگیم رو از پدرتون دارم
حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم
و همچنین حس خوب عشق رو!
تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم
چقدر واسهم جالب بود زندگیش
با شنیدن جمله آخرش جا خوردم
توقع نداشتم این رو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم
نمیدونم چرا
ولی با شنیدن جمله آخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم
+حالا فقط یه کمک میخوام از شما
جواب چندتا سوال خشک و خالی
میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید
ولی قسمت آخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه!
لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد...
خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین
_کمکی از دست من برنمیاد
نه من و نه مامان هیچکدوممون...
+منم نمیتونم مستندم رو بدم بیرون
انقدر صبر میکنم انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتم رو بده بعدشم کارم رو راه بندازه...
+نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا نه...؟!
_خب؟
+ولی من با یه نگاه عاشقت شدم
_با همین حرفات گولم زدی دیگه
+کاش همه گول زدنای دنیا همینطوری بود...!
_میخوام یه اعترافی کنم!
+خب؟
_منم یه جورایی آره
+هه نگاه هنوزم نمیگی
بعد میگم مغروری میگی نه!
_خب نمیگم نه
+ولی خودمونیما
کاش همه گول زدنا اینجوری باشه
_اه چندبار میگی خب؟
الان خوشحالی که من رو در کنارت داری؟
+نمیدونم
ولی چیزی رو که خوب میدونم اینه که همیشه دلم میخواست بابات مثل بچهش بهم نگاه کنه
_حسام نمیدونی خوشحالی من رو در کنارت داری یا نه؟
متاسفم واسهت!!
جرات داری جلو بابام اینا رو بگی؟
خندید و واسهم زبون درآورد
_دیوونه
+خب آره دیگه دیوونه شماییم جانا
_به قول بابا
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار...
✍فاطمهزهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت دویست وبیست ویک خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود دلم میخواست
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت دویست وبیست ودو
(قسمت آخر)
کفشام رو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونهشون
_چرا نمیای؟ دیر میشه
+میام الان دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم
دارم روسریم رو میبندم
_همهش وقت تلف میکنی
آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه
+اومدم اومدم
چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون
تو پاگرد کفشاش رو پوشید و در رو قفل کرد
_چه عجب تشریف آوردی
+خداوکیلی خیلی غر میزنی. بریم
_بریم
رفتیم تو آسانسور که دکمه پارکینگش رو فشار داد
دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت
+تو آینه نگاه کن
_ببین قیافهم خوب نی
+گمشو بدو نگاه کن میخوام استوری بذارم روش استیکر میذارم
_باشه
+یک دو سه
از آسانسور رفتم بیرون و چادرش رو کشیدم.
_میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم
به نظرت خوب میشه؟
+نمیدونم ایشالله که خوب میشه
من که یه شوق عجیبی دارم
_آره منم
+دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم
_اوهوم
چند تا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم
رسیدیم انتشارات
از شوق پلهها رو یکی در میون میرفتیم
رسیدیم بالا و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم
بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی
از جاش بلند شد و رفت تا کتاب رو برامون بیاره
دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم
بعد از چندثانیه با دست پر برگشت
کتاب رو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم
_وای وای چقدر خوب شده
کتاب رو دادم دست فاطمه
با ذوق بهش خیره شده بود
مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحهایمون بودیم که خانم رضایی گفت:
+راستی بچهها من نفهمیدم تهش....
معنیِ این ناحله چیه؟
برگشتم سمت فاطمه زهرا
اونم با لبخند تو چشام خیره بود
برگشتیم سمت رضایی و باهم گفتیم:
_دلداده متحول!!
فهو ناحل...
هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته...
آن خواهرِ غم پرور...
امام عصر و الزمان مهدی عج...
و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمدومحمدها....!
لا أرغب غيرك
فكل أمنياتي تختصر بك!
مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه میشود!
پایان
التماس دعا❤️🌹
خب
خب
خب
بحمدلله، رمان زیبای #ناحله به پایان رسید...
از اینکه این اواخر با تاخیر و فاصله زیادتر ارسال شد، عذرخواهم
این مدت اتفاقات عجیب و غریب زیادی پیش میومد که...
خب خداروشکر به عاقبت بخیری ختم شد🤲🌸
هدایت شده از انقلاب اسلامی ایران و دستاوردها/ معصومی
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هشدارهای چند سال پیش رهبر معظم انقلاب اسلامی درباره قطعی برق: برق هستهای نیاز قطعی آینده کشوره!
https://eitaa.com/enghelabeeslami1357
کانال انقلاب اسلامی ایران و دستاوردها
مسیر روشن🌼
هشدارهای چند سال پیش رهبر معظم انقلاب اسلامی درباره قطعی برق: برق هستهای نیاز قطعی آینده کشوره! h
✍لازمه یه دوره اساسی روی حرفها و سخنرانیهای رهبر حکیم و فرزانه داشته باشیم...
با وجود مشغلههای خودشون، توجه به همه مسایل دارند...
دعا کنیم دولتمردان هم توجه کنند و دنبال خودکفایی و تامین رفاه مردم باشند
محمدحسین بهشتی:
🔰بالاترین خدمت به جامعه انسانها، و محکمترین و استوارترین پایه برای زندگی کردن انسانها این است که "اندیشیدن" را به آنها بیاموزیم.
📚حج از دیدگاه قرآن. ص ۲۲
#شهید_بهشتی
#بصیرت
#تفکر
#اندیشه_اسلامی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@lightway
مسیر روشن🌼
#شهید_جمهور #دولت_رئیسی 🅾 در دولت رئیسی 🔸 تولید گندم از ۴/۵ میلیون تن در پایان دولت روحانی به ح
#شهید_جمهور
#دولت_رئیسی
🅾 در دولت رئیسی
🔸 نسخههای پزشکی الکترونیکی شد
🔸 جلوگیری از سوء استفادهها
🔸 تسهیل کار بیماران و پزشکها و داروخانهها و بیمارستانها...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@lightway
مسیر روشن🌼
#شهید_جمهور #دولت_رئیسی 🅾 در دولت رئیسی 🔸 نسخههای پزشکی الکترونیکی شد 🔸 جلوگیری از سوء استفاده
#شهید_جمهور
#دولت_رئیسی
🅾 در دولت رئیسی
🔸میزان روابط تجاری با روسیه از زیر ۳ میلیارد دلار به بالای ۱۵ میلیارد دلار رسید
🅾 در دولت رئیسی
🔸توقف واردات گاز از ترکمنستان حل شد
🔸 بدهی های چندین ساله ایران به ترکمنستان ۳ / ۲ میلیارد دلار که از خیانت های برجام بود توسط دولت رئیسی پرداخت شد
🔸 قرار داد سوآپ گازی اقدامی بزرگ در
منافع کشور
حل مشکل گاز منطقه شمال
فروش گاز به آذربایجان از طریق ترکمنستان
و ....نصیب ایران شد
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@lightway
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥یک اصفهانی تو آمریکا اسم پل اتصال آمریکا به کانادا و اسم آبشار نیاگارا را به خاطر احمقی ترامپ برای تغییر نام خلیج فارس تغییر نام داد...
✍دادا! ناز نفست
همین درستس
چطو ترامپ از اونور دنیا انگشت می کنه تو خلیج فارس ما
مام دوست داریم همینکارو کنیم
دوس داریم بگیم اون پل هوایی شیخ صدوق، اون آبشارم آبشار نیاسر
میخوایم بیبینیم کی جرات میکنه بگد چرا😂
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@lightway
مسیر روشن🌼
#شهید_جمهور #دولت_رئیسی 🅾 در دولت رئیسی 🔸میزان روابط تجاری با روسیه از زیر ۳ میلیارد دلار به بال
#شهید_جمهور
#دولت_رئیسی
🅾 در دولت رئیسی
🔸ایران بعد از ۱۲ سال تماشاچی بودن در سازمان شانگهای عضو رسمی و فعال شانگهای شد
🅾 در دولت رئیسی
🔸 رشد تجاری و اقتصادی با کشورهای منطقه ۵۰ درصد بیشتر شده
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@lightway