848_28817825809492.mp3
346.7K
❬ -خداحواسشبهمننیست..! ❭
🕯بعضی وقت ها از خدا چیزی میخوایم و بهمون نمیده؛حس میکنم حواسش بهم نیست!🚶♂
_اگه خدا حواسش بم بود که الان حالم خوب بود و مشکلم حل شده بود🙂🖐
«حتما حرفامو گوش کن و به حرفایی که زدم فکر کن رفیق..!»🎙
🪴اگه توام مشکلی داری توی زندگیت یا حالت خوب نیست گوشش کن👀
#اتاق_فکر
📌قسمت¹
,🖤, 𝐣𝐨𝐢𝐧↷
.「 @lmam72✨اَنا مجنون 」.
255_28817818282035.mp3
508.8K
❬ -خداحواسشبهمننیست..! ❭
🕯بعضی وقت ها از خدا چیزی میخوایم و بهمون نمیده؛حس میکنم حواسش بهم نیست!🚶♂
_اگه خدا حواسش بم بود که الان حالم خوب بود و مشکلم حل شده بود🙂🖐
«حتما حرفامو گوش کن و به حرفایی که زدم فکر کن رفیق..!»🎙
🪴اگه توام مشکلی داری توی زندگیت یا حالت خوب نیست گوشش کن👀
#اتاق_فکر
📌قسمت²
,🖤, 𝐣𝐨𝐢𝐧↷
.「 @lmam72✨اَنا مجنون 」.
هدایت شده از - اَنـا مَـجنون -
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ اللّهِ فِی أَرْضِهِ✋🏻
#امامزمانم🤍
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✓برام یه کاری کن من آبروم رفته عزیزم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✓من هر کجای زندگیمو دیدم
تو بودی...
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
#داستان_آموزنده
🔆جمجمه انوشيروان سخن مى گويد
به امام على عليه السلام خبر رسيد معاويه تصميم دارد با لشكر مجهز به سرزمين هاى اسلامى حمله كند.
على عليه السلام براى سركوبى دشمنان از كوفه بيرون آمد و با سپاه مجهز به سوى صفين حركت كردند در سر راه به شهر مدائن (پايتخت پادشاهان ساسانى ) رسيدند و وارد كاخ كسرى شدند.
حضرت پس از اداى نماز با گروهى از يارانش مشغول گشت ويرانه هاى كاخ انوشيروان شدند و به هر قسمت كاخ كه مى رسيدند كارهايى را كه در آنجا انجام شده بود به يارانش توضيح مى دادند به طورى كه باعث تعجب اصحاب مى شد و عاقبت يكى از آنان گفت :
يا اميرالمؤ منين ! آنچنان وضع كاخ را توضيح مى دهيد گويا شما مدتها اينجا زندگى كرده ايد!
در آن لحظات كه ويرانه هاى كاخها و تالارها را تماشا مى كرند، ناگاه على عليه السلام جمجمه اى پوسيده را در گوشه خرابه ديد، به يكى از يارانش فرمود:
او را برداشته همراه من بيا!
سپس على عليه السلام بر ايوان كاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتى آوردند و مقدارى آب در طشت ريختند و به آوردند جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وى هم جمجمه را در ميان طشت گذاشت .
آنگاه على عليه السلام خطاب به جمجمه فرمود:
اى جمجمه ! تو را قسم مى دهم ! بگو من كيستم تو كيستى ؟
جمجمه با بيان رسا گفت :
تو اميرالمؤ منين ، سرور جانشينان و رهبر پرهيزگاران هستى و من بنده اى از بندگان خدا هستم .
على عليه السلام پرسيد:
حالت چگونه است ؟
جواب داد:
يا امير المومنين ! من پادشاه عادل بودم ، نسبت به زيردستان مهر و محبت داشتم ، راضى نبودم كسى در حكومت من ستم ببيند. ولى در دين مجوسى (آتش پرست ) به سر مى بردم . هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به دنيا آمد كاخ من شكافى برداشت . آنگاه به رسالت مبعوث شد من خواستم اسلام را بپذيرم ويل زرق و برق سلطنت مرا از ايمان و اسلام باز داشت و اكنون پشيمانم .
اى كاش كه من هم ايمان مى آوردم و اينك از بهشت محروم هستم و در عين حال به خاطر عدالت از آتش دوزخ هم در امانم .
واى به حالم ! اگر ايمان مى آوردم من هم با تو بودم . اى اميرالمؤ منين و اى بزرگ خاندان پيغمبر!
سخنان جمجمه پوسيده انوشيروان به قدرى دل سوز بود كه همه حاضران تحت تاءثير قرار گرفته با صداى بلند گريستند.
اميد است ما نيز پيش از فرا رسيدن مرگ در فكر نجات خويشتن باشيم .
📚بحار: ج 41، ص 24.
✾✾
💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥
#داستان_آموزنده
🔆محك امتحان
ثعلبه انصارى خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت :
اى رسول گرامى ! از خداوند بخواه ثروتى به من عطا نمايد.
حضرت فرمود:
اى ثعلبه ! قانع باش ! مال كمى كه شكر آن را بجا آورى ، بهتر است از ثروت زياد كه نتوانى شكر آن را بجاى آورى .
ثعلبه رفت . چند روز بعد آمد و تقاضاى خود را تكرار كرد.
اين دفعه رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود:
اى ثعلبه ! مگر من الگو و سرمشق تو نيستم ؟ نمى خواهى همانند پيامبر خدا باشى ؟ سوگند به خدا! اگر بخواهم كوه هاى زمين برايم طلا و نقره شده و با من سير كنند، مى توانم ولى به طورى كه مى بينى من به آنچه خداوند مقدر كرده راضى هستم .
ثعلبه رفت و بار ديگر آمد و گفت :
يا رسول الله ! دعا كن ! خداوند ثروتى به من بدهد، حق خدا و فقرا و نزديكان و همه را خواهم داد.
حضرت ديد ثعلبه دست بردار نيست گفت :
خدايا! به ثعلبه ثروتى مرحمت فرما!
بعد از دعاى پيغمبر صلى الله عليه و آله ثعلبه گوسفندى خريد، گوسفند به سرعت رو به افزايش گذاشت تا جايى كه شهر مدينه بر او تنگ شد. ديگر نتوانست در شهر بماند و به كنار مدينه رفت .
ثعلبه قبلا تمام نمازهايش را در مسجد پشت سر پيغمبر صلى الله عليه و آله مى خواند، اما رفته رفته گوسفندانش آن قدر زياد شدند كه نتوانست در نماز جماعت شركت كند و از فضيلت نماز جماعت پيغمبر صلى الله عليه و آله محروم ماند. فقط روزهاى جمعه به مدينه مى آمد و نماز جمعه را پشت سر حضرت مى خواند.
تدريجا گرفتارى دنيا زيادتر شد و روز به روز بر ثروت او افزوده مى گشت ، به طورى كه نتوانست در كنار مدينه نيز بماند.
ناگزير به بيابان دور دست مدينه رفت و فرصت نماز جمعه را هم از دست داد و به طور كلى رابطه اش با مدينه بريده شد.
پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله كسى را فرستاد زكات اموال ثعلبه را بگيرد.
مامور فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله را به ثعلبه ابلاغ كرد و از او خواست زكات اموالش را بپردازد. ثعلبه زكات اموالش را نداد و گفت :
اين ، همان جزيه يا شبيه جزيه است كه از يهود و نصارا مى گيرند. مگر ما كافر هستيم ؟
ماءمور برگشت و جريان ثعلبه را به عرض پيامبر صلى الله عليه و آله رساند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
واى بر ثعلبه ! واى بر ثعلبه !
فورا آيه اى نازل شد.(1)
((بعضى از آنان با خدا پيمان بستند، اگر خدا از كرم خود به ما مالى عنايت كند، حتما صدقه و زكات داده از نيكوكاران خواهيم شد، ولى همين كه از لطف خويش به ايشان عطا كرد، بخل ورزيدند و از دين اعراض نمودند. به خاطر اين پيمان شكنى و دروغ گويى نفاق در قلب آنان تا روز قيامت جايگزين شد))(2) ثعلبه نتوانست از عهده آزمايش بر آيد، دنيا را با بدبختى وداع نمود.
📚1-سوره توبه ؛ آيه 75.
2- بحار: ج 22، ص 40
✾✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#غيبت_پشت_سر_فرمانده...!!
🌷توی عملیات فاو، یکی از بچههای غواص زخمی شده بود. مدام تماس میگرفت: شفیعی حالش خوبه؟ گفتیم: باید هم خوب باشه. حالا حالا ها کارش داریم. اصلاً گوشی رو بده به خودش. به بچههای امداد بیسیم میزد بروند بیاورندش عقب. میگفت: حتماً يكى از پیغام هاش را نشنیدم. از بیسیمچیش پرسیدم: چی میگفت؟ گفت: بابا! حسین آقا هم ما رو کشت با این غواصاش.
🌷با غیظ نگاهش میکنم. میگویم: اخوی! به کارت برس. میگوید: مگه غیر اینه؟ ما اینجا داریم عرق میریزیم تو این گرما؛ آقا فرمانده لشکر نشستن تو سنگر فرماندهی، هی دستور میدن. تحمّلم تمام میشود. داد میزنم: من خودم بلدم قایق برانم ها. گفته باشم، یه کم دیگه حرف بزنی، همین جا پرتت میکنم توی آب، با همین یه دست تا اونور اروند شنا کنی!! اصلاً ببینم تو تا حالا حسین خرازی رو دیده ای که پشت سرش لغز میخونی؟ میخندد. میخندد و میگوید: مگه تو دیده ای؟
🌷باید اول خودش خط را میدید. میگفت: باید بدونم بچههای مردم رو کجا میآرم. گفت: حالا شما برید من اینجا نشستهام، هواتونو دارم بدوین ها. پریدم بیرون. دویدیم سمت خط. جای پایمان را میکوبیدند. برمیگشتیم. یکی افتاده بود روی زمین. برش گرداند، صورتش را بوسید. گفت: بچه تهرونه ها، اومده بوده شناسایی. دست انداخت زیرش، کولش کند. نمیتوانست، به ما هم نمیگفت....
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد حاج حسین خرازی
#راوى: رزمنده دلاور امیرحسین فرشادنیا
✾✾
فاطمه!فاطمهبارایحهیگلآمد...
ناگهانشعرِحماسی،بهتَغَزُّلآمد...
جبرئیلازنفسِگرمِمسیحاییِاو،
ازمَلَکآمدوشعریبهتَنزُّلآورد:
سربلندیم!اگرتکیهبهدنیانکنیم...
آنچهداریم،زِبیگانهتمنانکنیم...
غرقِزخمیم،ولیقامتمانخمنشده...
سایهیچادرِاو،ازسرمانکمنشده...
بنویسید:امیدِدلِزهرا،مهدیست...
چارهیکارِهمهمردمِدنیا،مهدیست...
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ"
تعجیلدرفرجآقاامامزمانصلوات
التماسدعا
,🖤, 𝐣𝐨𝐢𝐧↷
.「 @lmam72✨اَنا مجنون 」.