#شهزاده_علی_اکبر_ع💚
سجده بیاورید به شکرانه عاشقان
خدا دوباره #علی آفریده است
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)❣️✨
#روز_جوان_مبارکباد❣️✨
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
9.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 یک دوربین مخفی متفاوت و زیبا در تبریز و استرالیا...
📊مقایسه رفتار شهروندان استرالیایی و تبریزی و واکنش آنها نسبت به یک اقدام مشابه
❗️تفاوت فرهنگ ایران و خارج اینجا مشخص میشود
#حواسمون_باشه
نمازگزاران و سروران عزیز :👇
ما خدا نیستیم،
ما بندهی گناهکار خداییم!
پس حق نداریم خدایی کنیم!!
روزی در نماز جماعت موبایل یک نفر زنگ خورد!
زنگ موبایل آن مرد یک ترانه بود
بعد از نماز، همه او را سرزنش کردند و او دیگر برای ادای نماز به آن مسجد نرفت.
اما یک روز همان مرد به کافهای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست!!
کافهچی، با خوشرویی گفت:
فدای سرت رفیق!
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد!!
این حکایت ماست:
جای خدا مجازات میکنیم
جای خدا میبخشیم
جای خدا.....
خداییکه قرآن معرفی میکند
اگر بندهاش اشتباهی کرد،
اینگونه با او برخورد نمیکند
بلکه بهتعبیر رسولش(ص) میگوید:
کجایند آنهایی که در روز گناه کردهاند، شب بیایند تا آنان را ببخشایم و کجایند آنانی که در شب گناه کردهاند، روز بیایند تا آنها را عفو کنم!!
ما جای خدا نیستیم. بلکه بندهای محتاجتر از دیگران هستیم. آنان که غنیترند، محتاجترند.
این را هیچوقت فراموش نکنیم.
#به_خودمون_بیایم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
ارباب جانم،
بابا شدنتان مبارک🥰
خبر رسیده که آقایمان پدر شده است
پسر رسیده؛ پدر صاحبِ سپر شده است
جوانِ خوش قد و بالای خانۂ لیلا
برای سید و سالارمان ثمر شده است
خصایصش شده تلفیقی از نبی(ص) و علی(ع)
چهارقل به لبِ هر که با خبر شده است
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)✨🌺
#روز_جوان_مبارکباد✨🌼
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
حاج ابوذر روحی1_3659600836.mp3
زمان:
حجم:
18.07M
#سلامفرمانده2
🎙حاجابوذرروحی
منسربازتم،
دیدیدنیاروبراتبهمزدم
مثلشیخاحمدکافی
فقطازتودمزدم...
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
18.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سلام فرمانده ۲ رسید😍✨
سرودی با
۱۰ هزار دهههشتادی و دهه نودی💛
http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
چرمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
#قسمت_سی_و_سوم
سرمای شدیدی خوردم … تب، سردرد، سرگیجه … با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست … اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم … .
یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد… به زحمت از جا بلند شدم … هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم … چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته …
– مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ … اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم… اینو گفت و برام یکم سوپ آورد … یه روزی می شد چیزی نخورده بودم … نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم …
من که خوب شدم حاجی افتاد … چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد … .
اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن … ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون … شما نمی تونید به من اقتدا کنید …
نماز اونها هم شکست … پشت سرم نایستید …
– می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ … نماز همه مون رو شکستی …
– فقط مال من شکست … مال شما اصلا درست نبود که بشکنه … پشتم رو بهشون کردم … من حلال زاده نیستم …
از درون می لرزیدم … ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود … پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد … مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم… ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم … بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه …
دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم … خدایا! برای تو نماز می خوانم … الله اکبر …
⬅️ ادامه دارد...
📚 نویسنده شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی
#به_وقت_رمان
@TARANOM_EHSAS
رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
#قسمت_سی_و_چهارم
سریع از مسجد اومدم بیرون … چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه … رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … .
وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن … با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم … تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم … توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم …
یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم …
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ …
باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود …
بعد از نماز از مسجد زدم بیرون … یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت … حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود… خیلی پیشرفت کرده بود … چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند …
توی تاریکی شب، قدم می زدم … هنوز باورش برام سخت بود … توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد …
داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم … من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه …
پاهام دیگه حرکت نمی کرد … تکیه دادم به دیوار …
خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره …
⬅️ ادامه دارد...
📚 نویسنده شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی
#به_وقت_رمان
@TARANOM_EHSAS
اونایی که داستان رو دنبال میکنن
لطفا حتما نظراشونو تو لینک ناشناسمون که تو پیام سنجاق شده هست، اعلام کنن
اونایی هم که هنوز نخوندن، حتما بخونن، واقعا داستان جذابی است
و البته واقعی...