🔔 پذیرش حوزههای علمیه کشور آغاز شد
🔻معاون آموزش حوزههای علمیه:
◻️پذیرش حوزههای علمیه برادران از اول اسفند ۱۴۰۱ آغاز شده و تا پایان اردیبهشت ۱۴۰۲ ادامه دارد.
◻️ پذیرش از سه مقطع هشتم، دوازدهم و دانشگاهیان صورت میگیرد.
◻️داوطلبان میتوانند در دو بخش برنامههای متداول یا سفیران هدایت ثبت نام کنند.
در بخش سفیران هدایت، رویکرد تبلیغی است.
➕ سایت پذیرش حوزههای علمیه: paziresh.ismc.ir
➕کانال پذیرش در ایتا: eitaa.com/pazireshhowzeh
💡مشاوره تحصیلی ویژه داوطلبان ورود به حوزه
eitaa.com/hawzahnews/45420
📎 بیشتر بخوانید
@HawzahNews| حوزهنیوز
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین گروه سرود دنیا که یکی از زیباترین کنسرتهای تاریخ رو برگزار کردن!
#لبیک_یا_خامنه_ای_لبیک_
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
┏━━━━🦋° 🇮🇷 °🦋━┓
@salam_farmandeh_hamedan
┗━━━━🦋° 🇮🇷 °🦋━┛
*ماجرای شنيدني گمشدن کفشهای آیتالله خامنهای*
🔺حاج محمد کاظم نیکنام می گوید:
یکبار آخر شب آقای خامنهای میخواستند بعد از انجام کارها بروند اما کفشهایشان نبود. ایشان گفتند که من جلسه دارم و با عجله باید بروم. وقت هم خیلی کم بود و کفشهایشان نبود.
گفتم: کفشهای من را شما بپوشید و بروید به کارتان برسید ، کفش شما را من آخر سر پیدا میکنم و میپوشم؛ فردا با هم عوض میکنیم.
آخر شب هر چه گشتم کفشهای ایشان را پیدا نکردم، تنها یک جفت کفش پاره و پوره پیدا کردم. با خودم گفتم حتما یک کسی آمده، کفشهای آقا را برده و اینها را جای آن گذاشته است. به هر صورت کفشها را پوشیدم و به منزل رفتم. کفشها خیلی درب و داغان بود ،طوری که نزدیک بود پایم زخم شود.
فردای آن روز آیت الله خامنهای آمدند و به من گفتند: کفشهایم را پیدا کردی؟
گفتم: نه! انگار یک نامرد بیانصافی آمده کفشهای شما را برده و این کفشهای پارهها را جای آن گذاشته است. آقا نگاهی به کفشها انداخت و با لبخندی گفت: این که کفشهای خود من است!
*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*
*سلامتی و طول عمر با عزت حضرت آقا صلوات*
http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دید امیدوارانه مقام معظم رهبری به آینده ناشی از چیست؟!
🔹 چرا فتنه ۱۴۰۱، اتحاد سران طاغوت علیه ایران به نتیجه نرسید ؟
🔹 علت نگاه متفاوت ما با حضرت آقا در چیست؟
🔹 پمپاژ امید در جامعه
🎙 استاد_راجی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
2.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تصاویر دیدنی از اجتماع روزه اولی ها در باغ کتاب تهران
✍🏻 یکی از نکات جالب این تجمع این بود که حدود ۳۰ هزار دختر در این تجمع شرکت کرده بودن حالا مقایسه کنید با #جنبش_فواحش که میلیون ها دلار هزینه کردن تا زن ها را به خیابان بکشند اما در کل کشور نتونستن این مقدار زن را به کف خیابان بکشانند.
#ماه_رمضان
#حجاب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
4.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپی قدیمی از پروفسور "گری کارل لگنهاوزن"، استاد دانشگاه تگزاس
🔺وقتی نهج البلاغه را خواندم، به این فکر نکردم مسلمان بشوم یا نه، به این فکر کردم اگر مسلمان بشوم قطعاً شیعه میشوم.
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⭕️پرکردن شکم از حرام
افزایش گناهان ریشه در خوراک ما دارد…
ملئت بطونکم مِنَ الحرام فطبع علی قلوبکم
شکم های شما از حرام پرشده است در نتیجه بر دلهای شما مُهر زده است…
به گزارش یزدرسا، طبق آمار کمرگ در ۱۰ ماهه نخست سال۹۵ بیش از ۳۲۰۰ تن ژلاتین به کشور وارد شده است!! واردات این حجم از ژلاتین به کشور در حالی است که حلال بودن آنها مشخص نیست
برخی کاربرد های ژلاتین:
در تهیه خوراکی هایی مثل بستنی، ماست، پنیر خامه ای، مارگارین و… از ژلاتین به عنوان تثبیت کننده، غلیظ کننده و یا ترکیب کننده استفاده می کنند.
معمولاً در غذاهای کم چرب برای ایجاد حالت چربی در دهان و حجم دادن به غذا بدون زیاد شدن کالری آن، ژلاتین به کار می برند.
از ژلاتین برای شفاف نمودن آب میوه ها و سرکه استفاده می شود.
ژلاتین، در ساخت پوشش کپسول های خوراکی به کار می رود.
ژلاتین به چسب استخوان معروف است و در ساخت ورقه های شنی، عاملی برای اتصال اجزا محسوب می شود.
در تهیه کاغذ چاپ براق و کارت های بازی و همچنین برای ساخت فیلم و کاغذ عکاسی از ژلاتین استفاده می کنند.
ژلاتین معمولاً بهعنوان عامل ژله ای کننده در صنایع غذایی، داروسازی، عکاسی و لوازم آرایشی و بهداشتی بهکار میرود.
زندگی نجس، اخلاق نجس…
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_سی_و_پنج
قدرت دستان مادر، هر دوی ما را به سمت زمین پرتاب کرد. اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم.
رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم. از حرفای پدر.. از زمین خوردن.. از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان.. از برخورد مادر.
بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد..
تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته میکشید.. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی.. شادی.. یا غمگینی.. اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم.
چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم. گوشیم زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بلند شد (چرا جواب نمیدی دختر.. ) با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم ( عثمان.. بیا خونمون.. همین الان) گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد. اما اهمیتی نداشت.
عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد.. حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم..
صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش.. نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد (چی شده؟؟ طوریت شده ؟) کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران.. ( سارا با توام.. تموم راهو دوییدم.. حالت خوبه؟) به سمت پدرم رفتم ( بیا تو.. درم ببند) پشت سرم آمد. در رابست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد (سارا .. اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده) سر جای قبلم نشستم. ( مست بود.. داشت اذیتم میکرد.. مادرم هلش داد.. )
فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت. گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت. (سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی.. مثه الان ساکت میشینی سرجات..) زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت ( نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد..) جلوی پایم زانو زد ( بخور.. رنگت پریده..) لیوان را میان دو مشتم گرفتم.
سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست ( مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد.. یا حرفی نزنه..) به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم ( بیرون نمیاد.. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه..) سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت ( پس یادت نره چی گفتم).
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد. و من فقط نگاهش میکردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی.. تنفس مصنوعی.. احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش از حد الکل..
مُرد.. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود..؟
یکی از امدادگران به سمتم آمد. (خانوم شما حالتون خوبه؟). صدای عثمان بلند شد ( دخترشه.. ترسیده) چرا دروغ میگفت، من که نترسید بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد ( اجازه میدی، معاینه ات کنم.. ) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم. باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست.. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
صدای متعجب عثمان بلند شد ( سارا جان کجا میری؟؟ صبر کن.. باید