eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
497 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
7.2هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
50.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌤پیـداۍ پنهـان با نواے : امیرحسیـن اڪبری ما معطّل کردیم که سپاهت جور نیست😔 .... مانشنیدیم اما تو مارو صدا کردی😔 ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج عجّل الله تعالی فرجه الشریف ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
میتونین‌براےآقاسه‌ڪارانجام‌بدین؟ ¹-براشون‌دوبارصلوات‌بفرستین🕊 ²-سه‌باربراشون‌اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج ³-این‌پیام ر‌و حداقل‌به1کانال،گروه یابیشتربفرستید
┅──.──᪥✤﷽✤᪥───.┅ 🦋تربیت_فرزند 🔹قناعت فرزندان سلام 🧕با پرتوقعی بچه ها چی جوری باید رفتار کرد بچه ای که هرچی بهش بدی توقع ی چیز بهترداره وناشکره؟ 👨‍🏫(سید روح الله حسینی) 🔖سلام علیکم و رحمه الله 🔳فرزند از روي فطرت ميل دارد آزاد باشد، هر چه مي‌خواهد بكند، به همه چيز دست بزند و هيچ فردی و یا چیزی سد راه او نشود، ولي اين كار به صلاح فرزند نيست، زيرا او نيك و بد را نمي‌شناسد و خير و شر خود را نمي‌فهمد. فرزندان بلا استثنا احتياج به توجه و محبت والدين دارند، ولي بعضي كودكان به طور مداوم و بدون وقفه از والدينشان توجه و محبت مي‌خواهند.(میتوانند این را با نق زدن نشان دهند) در بيشتر موارد علت اين است كه فرزند از جانب يكي از والدينش مورد لطف، محبت💞 و توجه كافي قرار نگرفته است. علت ديگر اين مساله، احساس ناامني و وابستگي شديد است. 🤴ولي اصلي‌ترين دليل اين مشكل، گوش به فرمان بودن والدين به خواسته های فرزند است. 🗯به اين ترتيب، فرزند مي‌آموزد كه هميشه بايد به خواسته‌هايش عمل شود و به رفتارش توجه شود. 🕓پدر و مادر خوب كسي است كه عاقلانه خواهش‌هاي فرزند را براورده کند، هر جا خواسته فرزند به صلاح اوست با مهرباني و عطوفت عمل کند.و هر جا به صلاح او نیست فرزند را متناسب با سن قانع کند و یا جایگزین مناسب تعریف کند. 🔑سعی کنید ابتدا دلایل نارضایتی فرزند را بررسی کنید،آیا بخاطر خواسته های معقولی که دارد و برآورده نمیشود غرغر میکند و یا نه ... خواسته هایی غیر معقول دارد. 📕در مورد پر توقع بودن فرزند نیز، باید برای او حد و مرز و چهار چوبی را تعریف کنید و بیش از آن را به وقتی دیگر موکول کنید و برای فرزند دلیل هم بیاورید. مسئله پر توقعی باید از جنبه های مختلف بررسی شود. 🔚گاهی این مربوط به طبع فرزند است. مثلا طبایع صفراوی و طبایع با پایه صفرا تنوع طلب هستند و مدام در حال تغییر در رفتار و کارهایشان هستند. 🔚گاهی مربوط به مزاج فرزند است. غلبه صفرا باعث تحریک خواص آن و به افراط در آمدن آنها می شود. به عبارتی تنوع طلبی و افراط در قوای بینایی، شنوایی و لامسه می شود. یا غلبه سودا باعث نارضایتی و ناشکری نسبت به شرایط فعلی می شود. 🔘گاهی محیط خانه به گونه ای است که افراد احساس نارضایتی دارند و مدام در حال غر زدن هستند در اینجا باعث می شود فرزند نیز پرتوقعی و ناشکری را یاد بگیرد. 🔘گاهی رفتار پدر باعث می شود که فرزند از خواسته های خود کوتاه نیاید و همیشه به دنبال خواسته های جدید تنوع طلبی باشد و اگر تامین نشد جبهه بگیرد.(جایی که پدر فقط تامین کننده باشد و هر چه فرزند بخواهد برای او تامین کند) 🔺نقش پدر خانواده در اینجا نمایان می شود که نه گفتن پدر و اقتدار او در اینجا فرزند را پرتوقع بارنمی آورد. چون میداند وقتی پدر حرفی را میزند روی حرف او کسی مخالفت نمیکند. اما راهکارهای رفع این مسئله🔻 1_اصلاح تغذیه و اصلاح مزاج 2_اصلاح محیط و اینکه والدین سعی کنند در همه حال شاکر خداوند باشند و نسبت به شرایط و وضعیت خود رضایت نسبی داشته باشند( در عین حالی که برای بهبود شرایط تلاش می کنند و به خداوند توکل دارند) 3_تقویت باورهای صحیح در فرزند مثلا در مورد شکرگزاری و افزایش نعمت ها با فرزند صحبت شود و نتایج ناشکری را برای فرزند بیان کنند. او را به تفکر وادارند تا بتواند از بالا به شرایط زندگی نگاه کند و دید بازتری پیدا کند. ان شا الله بتوانیم فرزندانی قانع، مطیع و پیرو اهل بیت علیهم السلام تربیت کنیم. به طبیبِ جان بپیوندید:👇 https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba 🍃👦🏻✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬
وقت نماز.. دعا برای فرج رفع مشکلات کشور سلامتی و طول عمر نائب اقا یادمون نره.. همه لحظاتتان در محضر دوست.. یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕️ “یاعلی” را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد (کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود..) سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت.. یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟؟ شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت ( واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد..) میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟؟ با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد. نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند. و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم. هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم (این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه..) یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟؟ بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد. یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت. شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند. و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی،هر چند کوتاه.. آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم. فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید. اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و با حالا هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محضه خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم. پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم.. و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟؟ بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را.. چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدن نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی.. دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود. صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند. هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد. و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد.. با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم. وقتی حجاب از سر برداشتم زنِ آرایشگر با صورتی پر دلسوزی به ابروهایِ یکی درمیان و موهایِ یک سانتی ام چشم دوخت. نگاهش حس قشنگی نداشت.. بغض کردم.. این روزها زیادی تحقیر نشده بودم؟؟ بهایِ داشتنت خیلی سنگین بود امیرمهدیِ فاطمه خانم، خیلی.. اما میارزید.. چشمانِ شیشه شده در آینه اشکم، از مادرِ حسام پنهان نماند. صورتم را بوسید و قربان صدقه ام رفت که بخندم.. که عروس مگر گریه میکند؟؟ که اگر امیر مهدی بفهمد، ناراحت میشود.. و من خندیدم.. به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگیم، لبخند بر لب نشاندم. مردِ نبردی که چند روزی از آخر دیدارش میگذشت و من کلافه بودم از ندیدنش.. آرایشگر، رنگ بازیش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زنده گان، شبیه تر میشدم. مقابل آینه ایستادم. این من بودم. سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت میکرد با آن. سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را.. در اوج سیاه فکری، لب تَر کردم به نقل و نباتِ خنده. و چه کسی گفته بود امروز خورشید برایِ من طلوع نکرده.. فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد. چادر جلویِ دیدم را میگرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم.
حالا چه کسی ما را به خانه میرساند. یقینا دانیال.. چون خبری از دامادِ فراریِ این روزها نبود. در پیاده رو ایستادیم که یک جفت کفشِ مشکی و مردانه روبه رویم ظاهر شد. مهربان و متین سلام داد. صدایش، زنگ شد در تونلِ شنواییم. حسام بود. دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا. اما امکان نداشت. در را باز کرد ومن به کمک فاطمه خانم رویِ صندلی جلو، جا گرفتم. در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی ، پسرانه دلبری کرد. روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را میشنیدم ( آیا وکیلم؟؟) باید چه میگفتم؟؟ من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم.. گیج و حیران قرآنِ به سیب شده در دستم خیره شدم. متاصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد. ( فقط بگین بله..) و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم میرسید. با لهجه ایی آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد “بله” را گفتم.. حسام با منِ تیره بخت، خوشی را میچشید؟؟ صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد. حالا چشمانش مستقیم ، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود. به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم.. گاهی خوشحالیت طعمِ شکلاتِ تلخ میدهد.. و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور میکرد جز دل بستن به یک جوانِ ریشدارِمذهبی و پاسدار..چقدر تلخیِ کامم شیرین بود… ... نویسنده متن👆زهرا بلنددوست ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
☕️ یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم. خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود. دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان میخندید و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیقتر. فاطمه خانم یک ظرف عسل به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم. امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی. هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر میهمان. چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود. اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت. این پنجره واقعا عاشق بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس.. صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت. اما حسام… پرروتر از چیزی بود که تصورش را میکرد. با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت (عجب عسلی بودا.. خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانومم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو دربیاریم..) صدای کِل خانوومها و طوفانِ قهقه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بیحیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم.. و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخنده مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد (البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا.. شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته..) چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمیدانند؟؟ گونه هایم سیب شد و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد ( پاشو بیا بریم طرفِ مردا.. خجالت بکش اینجا خوونواده نشسته.. پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا..) و امیرمهدی را به زور از جایش کند و با خود برد. حالا من بودم و جمعی از زنانِ محجبه که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت و لباسهایشان را.. یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند. جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمیکرد. آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم. هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود. پرده ی مصنوعیِ زیباییم که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد. آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود. وحالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی ؟ حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد. کاش هرگز موافقت نمیکرد. حماقت بود.. من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمیگشت.. اشک میریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد.. هل و دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و سر چرخاندم. حسام بودم. اما نه سر به زیر.. خندان و شاداب مثله همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیرورو نمیکرد.. کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم. نباید سرِ بی مویم را میدید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم.. حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها میکرد که کمترینش خلاصه میشد در یک نگاه پر حقارت. در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد. ( آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم..) این حرفش چه معنی داشت؟؟ یعنی مرا همینطور که بودم میپسندید؟؟ قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد ( ما عاشق این چشمایِ آّبی، بدون رنگ و روغن شدیم بانو.. ) بغضم کاری تر شد (تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟؟ ) جلوی پایم زانو زد (نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟؟ بنده تو دیدبانی حرف ندارم.. ) شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی.. دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمت گرفتم. (بفرمایید.. هیچم گریه بهتون نمیاد.. دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد.. و اِلا میشینی کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی..) عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم. خنده که بر لبهایم ظاهر شد. ایستاد ( خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم.. این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون.. من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده.. اجازه میفرمایید؟؟)
ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم. از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد (سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم.. فردا میام دانبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم..) عروسی.. باید رویا میخواندمش یا کابوس؟؟ آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده میکرد.. زندگی بهتر از هم میشد؟؟ ... نویسنده متن👆زهرا بلنددوست ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با توڪل به اسم اعظمت یا الله خدایا بزرگ و توانا تویی رحیم و رئوف و یڪتا تویی پر از مهرے و بخشش و مغفرت ڪه ما قطره هستیم و دریا تویی 🌸 الهـے به امیـد تـو 🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏🌿』 💕اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 💕وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 💕وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 💕وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن یه‌سلامم‌بدیم‌به‌آقامون‌صاحب‌الزمان! 💕السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ 💕یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن 💕و یا شریڪَ القران 💕ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے 💕و مَولاے الاَمان الاَمان🌱 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
دست بر سینه ادب حڪم ڪند وقت قیــام رو به ارباب دو عالــم دهے هرصبح سلام سلام ارباب خوبم✋🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠امام رضا ( علیه السلام): 🔹أحْسِنِ اَلظَّنَّ بِاللَّهِ؛ فَإِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ: أَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِيَ اَلْمُؤْمِنِ بِي؛ إِنْ خَيْراً فَخَيْراً وَ إِنْ شَرّاً فَشَرّاً 🔸به خداوند گمان نيك ببر ؛ زيرا خداى عزّ و جلّ مى فرمايد : من نزد گمان بنده مؤمن خويشم ؛ اگر گمانِ او به من نيك باشد ، مطابق آن گمان با او رفتار كنم و اگر بد باشد نيز مطابق همان گمانِ بد با او عمل كنم 📗الکافي ج۲ ص۷۲ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✅ 🔸 خدای عزوجل در قرآن ميفرمايد : هر مصيبتی که به شما مي رسد برای کاری است که به دست خود کرده ايد و خدا از بسياری ( از معصيت ها ) هم گذشت ميکند. 📚 سوره شوری ،آیه۳۰ 💠 امام صادق (ع) فرمودند : هيچ رگی نزند و پائی به سنگ نخورد و سر درد و مرضي پيش نيايدمگر به جهت گناهی که انسان مرتکب شده است. 💠 امام (ع) فرمودند : آنچه خدا از آن مي گذرد از آنچه از آن مواخذه ميکند بيشتر است. 💠 يعنی آن گناهاني که خدا از آن ميگذرد بيشتر است از آن گناهانی که خدا بوسيله آن گناه عذاب ميکند. 💠 مجازات کردن در همین دنیا،نشانه لطف و رحمت خداوند به بندگانش هست که با مجازاتهای دنیایی مارا تنبیه و گناهانمان را ذوب میکند تا بار پرونده برای قیامت سنگین نباشد. 📚اصول کافي،ج۳،ص370 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
استاد پناهیان‌ میگه: گیرتو گناهات‌نیست! گیرتو کارای‌خوبی که‌انجام‌میدی.. ولی نمیگی "خدایابه‌خاطرتو" یعنی خدایافقط‌تو‌ببین‌حتی‌ملائکه‌هم‌‌‌نه🍃 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🔴 اهمیت شناخت امام زمان ارواحنا فداه 🔵 امام حسین علیه السلام فرمودند: 🌕 مَعْرِفَةُ أَهْلِ كُلِّ زَمَانٍ إِمَامَهُمُ اَلَّذِي يَجِبُ عَلَيْهِمْ طَاعَتُهُ 🟢 معرفت خدا عبارت است از اینکه اهل هر زمان امامی را كه اطاعتش بر آنان واجب است، بشناسند. 📚 بحارالانوار ج ۵ باب ۱۵ ح ۱ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام.. یک شماره بین ۱ تا ۱۸ انتخاب کنید و روی پیوند زیر بزنید و ببینید رفیق شهیدتان کیست؟ یک صلوات مهمانش کنید. ۱. digipostal.ir/cofa3zi ۲. digipostal.ir/cmdgvds ۳. digipostal.ir/cu961hs ۴. digipostal.ir/cabb62c ۵. digipostal.ir/c87kide ۶. digipostal.ir/ceiv42d ۷. digipostal.ir/csenas8 ۸. digipostal.ir/cezkkiq ۹. digipostal.ir/c0enl2t ۱۰. digipostal.ir/ck0hv4j ۱۱. digipostal.ir/cfir815 ۱۲. digipostal.ir/cjt5fhz ۱۳. digipostal.ir/cwbze98 ۱۴. digipostal.ir/cwpcc6j ۱۵. digipostal.ir/cjarjqv ۱۶. digipostal.ir/cpexi3q ۱۷. digipostal.ir/cufmm0j ۱۸. digipostal.ir/c3fxydo ❬اللّٰھم‌صَلِّ‌عَلۍمُحَمـَّدوآلِ‌مُحَمـَّد!❭
🌱مقید‌ بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند ؛ حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت را می‌خواند دائما می گفت : اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست امام حسین ؛ مشکلاتشون حل می شود . و امام با دیده لطف به انها نگاه می کند شهید‌ ابراهیم هادی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1052901406Ce81b29cfcd
بِھِش‌گٌفتَم:        ‌ حـٰاجۍمَن‌خِیلےگناھ‌کَࢪدَم..🚶‍♂ فکرکنم‌آقام‌حٌـسِین‌ کلًابیخیـالِ‌مـآشده..!💔 گفت:             گناھاٺ‌ازشِمࢪلَعنَت‌الله‌بیشٺࢪھ؟! لَبَم‌ࢪوگازگِࢪِفتَم‌گٌفٺَم: اَستَغفِࢪٌالله،نہ‌دیگہ‌دَࢪاون‌حَد! گٌفت:شِمراگه‌ازسینہ‌ۍِ حَضࢪَت‌مِیومدپایین‌و توبہ‌میڪࢪد، آقادستشُ‌میگرفت..!✋🏻シ
دوست‌دارم‌‌درجواب‌ حاج حسین یکتا که‌میگه : داری‌یه‌رفیق‌خوب‌که تو‌میدون‌مینِ‌گناه... دستتو‌بگیره ونذاره‌که به‌گناه‌بیوفتی؟! بگم‌ که : آره،حسین:)🥲💙 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌹❇️🌹❇️🌹 👈🏼💥 ثبت نام دوره "همسرداری مومنانه" تا اخر خرداد تمدید شد. ✅🎁 این دوره با استقبال بی نظیر خانم ها در سراسر کشور مواجه شده و تا بحال هزاران نتیجه عالی ازش به دست اومده. شما هم میتونید از این موقعیت عالی استفاده کنید 😊 تجربه های ناااااب کلاس👇🏼👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/892535157Cc6bb3bfaec 🔶 برای ثبت نام کلمه "همسرداری" را در پیامرسان ایتا به آی دی زیر ارسال فرمایید:👇🏼👇🏼 @admin_hamsardari