اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌕 فضیلت و ثواب روز شانزدهم #ماه_مبارک_رمضان
برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم :
🌺 روز شانزدهم، خداوند این پاداش را به شما مى دهد که وقتى از قبر بیرون آمدید، شصت حلّه به شما عطا مى کند که بپوشید و ناقه اى مى فرستد که بر آن سوار شوید و ابرى را روانه مى کند که در برابر گرماى آن روز بر سر شما سایه افکند.
📚 امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص۴۹
#ثواب_هرروز_ماهمبارکرمضان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
1_985835975.mp3
10.37M
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
🔴 قسمت شانزدهم وظایف منتظران
🔵 حفظ اعتقاد و ایمان و سلامتی
🎙️#ابراهیم_افشاری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
طرح ختم قرآن در
#ماه_مبارک_رمضان
💠 امام رضا(ع) :
هرکس در ماه رمضان یک آیه از کتاب خداوند را بخواند مثل کسی است که در غیر آن ختم قرآن کرده باشد(بحارالانوار ج ۹۶ ص ۳۴۱)
هرکسی ڪھ تمایݪ داره دࢪ دور دوم ختم قࢪان ڪࢪیم ݜࢪڪٺ ڪنھ بسم الله
جزء اے ࢪو ڪه تمایل دارین تݪاۅت کنید رو در ݐے ۅے بنده بھ من اطݪا؏ بدین
@E_D_60
مہلٺ تݪاۅٺ هم تا آخر ماھ مباࢪڪ هسٺݜ
ڪ اݧ ݜالله دࢪ این ماھ ²باࢪ قࢪان ࢪو خٺم ڪرده باشیــم:
جزء 1 ⇨✔️
جزء 2 ⇨✔️
جزء 3 ⇨✔️
جزء 4 ⇨✔️
جزء 5 ⇨✔️
جزء 6 ⇨✔️
جزء 7 ⇨✔️
جزء 8 ⇨✔️
جزء 9 ⇨✔️
جزء 10 ⇨✔️
جزء 11 ⇨✔️
جزء 12 ⇨✔️
جزء 13 ⇨✔️
جزء 14 ⇨✔️
جزء 15 ⇨✔️
جزء 16 ⇨✔️
جزء 17 ⇨✔️
جزء 18 ⇨✔️
جزء 19 ⇨✔️
جزء 20 ⇨✔️
جزء 21 ⇨✔️
جزء 22 ⇨✔️
جزء 23 ⇨✔️
جزء 24 ⇨✔️
جزء 25 ⇨✔️
جزء 26 ⇨✔️
جزء 27 ⇨
جزء 28 ⇨✔️
جزء 29 ⇨✔️
جزء 30 ⇨
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#پارت22
#نویسنده_لیلافتحیپور
فنجان چاییاش را برداشت و دوباره جرعهایی از آن نوشید و بعد اشارهایی به فنجان چایی من کرد و گفت:
–بفرمایید.
همانطور که فنجانم را برمیداشتم با خودم فکر کردم اگر چند روزی اینجا کار کنم، تمام زیرو بم این راستین خان را میتوانم در بیاورم. مدام این سوال توی ذهنم وول میخورد که او که پدر من را میشناسد پس چرا جوابش منفی است؟
اصلا چرا امیر محسن نگذاشته پدر دوربین نصب کند."آخه مورچه چیه که کله پاچش چی باشه، اون کبابی چیه که بخوان دوربین بزارن. با این فکر لبخند به لبم آمد. لابد دوباره پدر جو گیر شده و بدون مشورت با امیرمحسن اقدام کرده.
–به چی میخندید؟
به خودم آمدم و پرسیدم:
–نفهمیدید چرا برادرم نخواسته بود که دوربین نصب بشه؟ اصلا اونجا که یکی دوتا کارگر بیشتر نداره دوربین برای چی میخواستن. فنجانش را روی میز گذاشت.
–اول فکر کردم شاید جای دیگه با قیمت بهتری گیر آوردن. ولی وقتی یک روز برای غذا خوردن به اونجا رفتم دیدم کلا دوربین نبستن. دلیلش رو پرسیدم. پدرتون گفت برادرتون اعتقاد داره اگر کارگری خطایی کرد فقط تذکر بدهیم که حقالناس کرده، همین بهترین کار است. انگار برادرتون گفته مچگیری کار مومن نیست. از این حرفهاجا خوردم و چایی به گلویم پرید و چندین بار سرفه کردم.
–چی شد خانم مزینی؟
دستم را به علامت حالم خوبه بالا بردم.
"چطور امیر محسن به من حرفی نزده؟"
البته امیرمحسن اینطور افکاری دارد ولی از این که من باید از یک غریبه این حرفها را بشنوم در دلم برای امیرمحسن خط و نشان کشیدم.
–از این که شما خبر ندارید تعجب میکنم.
خندهی مصنوعی کردم.
–آخه پدر و برادرم زیاد مسائل کاری رو تو خونه بروز نمیدن.
–اهوم. کار خوبیه.
–اگه دیگه کاری ندارید من برم؟
–خب پس از کی مشغول میشید؟
–نمیدونم. اجازه بدید فکر کنم بهتون خبر میدم.
–دیگه چه فکری؟ شما چیزی از دست نمیدید که بخواهید فکر کنید. یه شغل خوب گیرتون میاد و هر وقتم خوشتون نیومد میتونید برید.
"ای خدا، کی فکر میکرد یه خواستگاری آخرش به اینجا برسه."
با مِن ومِن گفتم:
–راستش این اعتمادتون برام یه کم عجیبه.
–شاید برای این زود بهتون اعتماد کردم چون پدر و برادرتون رو خوب شناختم.
"وا؟ خب اگه تو مطمئنی ما خانواده خوبی هستیم چرا خواستگاری رو ملغی میکنی؟"
روبرویم ایستاد.
–من یه عذر خواهی به شما بدهکارم. اگه این مشکل به وجود نمیومد اصلا اذیت نمیشدید.
دلم برایش سوخت. پرسیدم:
–مشکلتون کاریه؟ همین چیزهایی که گفتین؟
–نه، شخصیه.
جوری این جمله رو گفت که دیگر نتوانستم چیزی بپرسم.
–انشاالله هر چی هست زودتر برطرف بشه.
بعد به طرف در راه افتادم.
–با اجازتون من میرم.
–من میرسونمتون.
–ممنون، خودم برم راحتترم.
–ممکنه به قرارتون نرسید.
قرارم را از یاد برده بودم.
–قرارم؟ آهان، میرسم راهی نیست.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت23
لبخند زد.
–پس شب میبینمتون.
از حرفش غصه دار شدم. سرم را تکان دادم و از اتاق بیرون آمدم.
"آخه چه دیدنی اینجور دیدنها نباشه خیلی بهتره. خواستگاری که برای فرو ریختن تمام آرزوهای یه دختره."
وارد باشگاه که شدم صدای بلند موسیقی سرسام آور بود. سراغ ستاره را گرفتم.
خانمی مرا راهنمایی کرد. از داخل راه رو باریکی گذشتیم تا وارد اتاق بزرگی شدیم. اینجا پر از سکوت بود و عطر خاصی فضا را پر کرده بود. خانم همراهم دری را باز کرد و سرش را داخل اتاق کرد و پرسید:
–ستاره خانم بیمار داری؟
صدای ستاره شنیده شد که گفت:
–الان تموم میشه. اُسوه جون امده؟
خانم سرش را به طرفم چرخاند.
–اسمتون اُسوه هست؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–بله، بیاد داخل؟
–آره بگو بیاد.
خانم رو به من کرد و با لبخند دندان نمایی گفت:
–میتونید برید داخل.
من مات چیزهایی بودم که از خودش آویزان کرده بود. حتی به دندانش هم رحم نکرده بود.
تقریبا از همه جایش چیزی آویزان کرده بود. دلم برای گوشهایش سوخت، یاد ویترینهای طلا فروشی افتادم. انواع و اقسام گوشوارهها از گوشش آویزان بود. حلقهایی، آبشاری، میخی و...
حتی به دماغش را هم جا نینداخته بود. احساس درد در بینیام کردم و ناخداگاه دستی به بینیام کشیدم.
ستاره دستکش یکبار مصرفش را از دستش خارج کرد و به سطل زباله انداخت و با لبخند به طرفم آمد و خوشآمد گویی کرد.
تا به حال بیحجاب ندیده بودمش. خیلی زیباتر بود. بلوز و شلوار قشنگی تنش بود و روپوش سفیدی رویش پوشیده بود که دگمههایش باز بودند. موهایش را گیس بافت بافته بود. اشاره کرد روی صندلی بنشینم.
–دقیقا کجای گردنت درد میکنه؟
من که کلا یادم رفته بود که قبلا گفته بودم برای درد گردنم میخواهم ماساژ انجام دهم. پرسیدم:
–گردنم؟
مبهوت نگاهم کرد.
–خودت دیروز گفتی.
–با مِن ومِن گفتم:
–حتما باید جاییمون درد داشته باشه تا ماساژ انجام بدیم؟
خندید.
–نه، پرسیدم چون قبل از ماساژ باید خانم دکتر معاینه کنه، بعد ببینیم چیکار میشه کرد. اصلا شاید با ماساژ دردت بیشتر بشه. همینجوری که نمیشه.
با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–دکتر؟ اینجا مگه باشگاه نیست؟
–چرا، مگه باشگاهها دکتر ندارن؟ اینجا یه مجتمع هستش که همه چی داره.
–چه جالب.
خانمی که پشت پرده روی تخت بود لباس پوشیده بیرون آمد و خداحافظی کرد. روی دیوار تابلوی بزرگی توجهم را جلب کرد. یک حدیث از امام رضا (ع) در مورد ماساژ نوشته شده بود.
نگاهم را از تابلو به ستاره دوختم.
وقتی دیدم منتظر نگاهم میکند کمی دستپاچه شدم.
–راستش ستاره جون من میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم، اصلا نمیدونم چرا سر از اینجا درآوردم.
کنارم روی صندلی نشست.
–چه موضوعی؟
دستهایم را در هم قلاب کردم. کمی صدایم لرزش پیدا کرد.
–بابت اون روز که شما من رو با اون پسره دیدید. ترسیدم فکر بد کنید، اون پسره خواستگارمه فقط یه مشکلی...
حرفم را برید.
–اینقدر خودت رو اذیت نکن عزیزم. نیازی به توضیح نیست. اینقدر استرس برای چیه؟ خیالت از بابت من راحت باشه، بعد دستم را گرفت و به طرف تخت برد.
–کفشهات رو دربیار تا یه ماساژ کف پا برات انجام بدم، تمام استرست از بین بره.
ابروهایم را بالا دادم و فقط نگاهش کردم.
روی تخت نشاندم و گفت:
–چرا فکر کردی من هر چی میبینم میرم به این و اون میگم؟ این چند روز با این فکرها چقدر به خودت استرس وارد کردی. به فکر خودت نیستی به این پوست بدبختت فکر کن. زدی خرابش کردی که...بعد خندید و همانطور که اسپری روغن را برمیداشت به کفشم اشاره کرد.
–زود باش دیگه، میخوام حق همسایه گری رو در حقت تموم کنم.
با خجالت گفتم:
–ببخشید مزاحم شدم، نه دیگه زحمت نکشید من...
اخم تصنعی کرد.
–اتفاقا الان وقتم خالیه بیمار ندارم. آخر وقته، مزاحم نیستی.
–بیمار؟
–آره دیگه، ما به مراجعه کنندهها میگیم بیمار، البته درست نیستا...
بالاخره کفشها و جورابهایم را درآوردم و دراز کشیدم.
ستاره زیر لب دعایی خواند و شروع به ماساژ دادن کف پایم کرد. شنیده بودم ماساژ معجزه میکند ولی نه در این حد.
–تا حالا ماساژ انجام ندادی؟
–نه، واقعا عالیه.
–حالا یه بار برای کل بدنت بیا تا اثرش رو ببینی.
–واقعا درست میگید خیلی آرام بخشه.
–اصلا ماساژ معجزس، اون تابلو رو ببین چی نوشته، همین امام رضا(ع) فرمودند:
"اگر مرده ای در اثر ماساژ دادن زنده شده ، من انکار نمی کنم."
اصلا میدونستی خوندن این حدیث باعث شد من برم ماساژ یاد بگیرم؟
–واقعا؟
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت24
–اهوم. یه کسایی میان اینجا که گاهی از درد گریه میکنن، ولی با چند جلسه ماساژ که دکتر براشون تجویز میکنه، حالشون خیلی بهتر میشه. سیستم گردش خونشون تنظیم میشه و همین باعث میشه خیلی از مشکلاتشون حل بشه. حال خوش اونها خیلی بهم روحیه میده.
–کار تو هم سختهها. بالاخره قدرت بدنی میخواد.
–آره خب، ولی چون کارم رو دوست دارم اذیت نمیشم.
اگر خواستی چند جلسه بیا اینجا تا ماساژ صورت رو بهت یاد بدم، تا روی صورت خودت انجام بدی و تاثیرش رو ببینی.
–من که از خدامه، اگه مزاحمتون نباشم خیلی دوست دارم.
–نه بابا چه مزاحمتی. آن روز کلی با هم حرف زدیم و دوستیمان عمیقتر شد.
جلوی در خانه که رسیدم مادر را دیدم که چند نایلون میوه در دستش بود و در کیفش دنبال کلید میگشت.
نایلونها را از دستش گرفتم و پرسیدم:
–چقدر خرید کردید؟
اخمی کرد.
–الان مهمونا میان هنوز هیچی آماده نیست.
–هنوز کلی وقت هست تا غروب آفتاب مامان، نگران نباشید.
مادر در را باز کرد.
–اگه من میخواستم مثل تو بیخیال باشم که زندگیم رو هوا بود.
–من کجام بیخیاله مامان. اونا گفتن نزدیک غروب میان. اصلا میگفتید من سر راهم میوه میگرفتم.
–تو خوبش رو نمیگیری. تو تنها کاری که میکنی اینه که خرج رو دست ما بزاری بعدشم بگی از طرف خوشم نیومد.
جدیدا هم شب میخوابی صبح نظرت عوض میشه.
"فکر کنم مامان خیلی هزینه کرده که اینقدر فشار بهش امده و این حرفها رو میزنه. "
مادر وقتی سکوت مرا دید. چادرش را از سرش کشید و روی مبل انداخت.
–اُسوه اگه باهاش صحبت کردی و جوابت منفی بود من میدونم و تو. پسره به این خوبی تو چرا میگی ...
–مامان جان اینقدر حرص نخورید. بالاخره منم ازدواج میکنم از دستم راحت میشید. حالا این نشد یکی دیگه...
مادر با حرص روی مبل نشست.
–یعنی چی این نه؟ ما رو مسخره کردی؟ اگه نمیخوای کلا ازدواج کنی چرا مردم رو سرکار گذاشتی؟ کاش میشنیدی مادرش چه تعریفهایی از پسرش میکرد.
روی مبل نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم.
–خب شما هم از من تعریف میکردید، کم نمیاوردید. مادر دستش را در هوا چرخاند.
–از چی تو تعریف کنم؟ از این لج بازیت؟ از حرف گوش نکردنات. از این که صلاح بزرگترت اصلا برات مهم نیست. اگه تو حرف گوش کن بودی ده سال پیش ازدواج کرده بودی و الان بچهام داشتی.
مادر دوباره عصبانی بود، اگر حرفی میزدم عصبیتر میشد و ممکن بود دلخوری پیش بیاید. از دستش ناراحت شدم و بغض کردم.
امیر محسن از اتاق من بیرون آمد و همانطور که دستانش را جلو گرفته بود تا به جایی برخورد نکند گفت:
–چه خبر شده؟
وقتی امینه ازدواج کرد مادر به امیر محسن گفت به زودی اُسوه هم ازدواج میکند و این اتاق مال تو میشود. ولی این به زودی پانزده سال طول کشیده و من هنوز هم هستم و یک جورهایی اتاق او را تصاحب کردهام. امیر محسن گاهی مطالعاتش را در اتاق من انجام میدهد ولی موقع خواب مادر برایش در سالن جا میاندازد.
بلند شدم و گفتم:
–هیچی، مامان میخواد به زور من رو شوهر بده.
با حرفم مادر پوزخندی زد و به اتاق رفت.
امیر محسن به کانتر آشپزخانه تکیه داد و دستی به میوههایی که من روی کانتر گذاشته بودم کشید و گفت:
–اوه، اوه، چه ریخت و پاشی، بعد سرش را به طرفم چرخاند و لب زد.
–بهش حق بده دیگه،
کنارش ایستادم و آرام گفتم:
–امیر محسن، تو دیگه چرا، من که قبلا برات جریان رو توضیح دادم. طرف من رو نمیخواد نمیتونم که به زور خودم رو...
–خب بقیه که نمیدونن قضیه چیه. فکر کردی به همین راحتیاست، بگی نه، همه چی تموم؟ باید دلیل قانع کننده تحویل خانوادت بدی.
–خب میگی چیکار کنم؟
شانهایی بالا انداخت.
–من که میگم همه چی رو بگو، خلاص.
زمزمهوار گفتم:
آخه پس کارم چی، شرکت، میپره که...
برای شستن میوهها سبدی از کابینت بیرون آوردم.
–امیر محسن، من امشب بعد از رفتن مهمونها میرم خونهی امینه، فردام از همونجا میرم سرکار تا مامان یه کم آروم بشه. چون میدونم بعد از رفتن مهمونا که بفهمه همهچی تموم شده حسابی شاکی میشه. دوباره میاد یه چیزی میگه یه وقت نمیتونم خودم رو کنترل کنم جوابش رو میدم دعوامون میشه. نباشم بهتره.
–دوباره فرار رو بر قرار ترجیح دادی؟
–چارهایی ندارم. اصلا اگر خودمم بخوام نمیشه راستش رو بگم. بزار همه فکر کنن من اون رو نخواستم. به غرورم بر میخوره همه بفهمن اون من رو نخواسته، حالا دلیلش هر چی میخواد باشه.
امیرمحسن دستش را روینایلونها کشید و گفت:
–سیب نخریده؟
–چرا خریده، نایلون سیب دست مامان بود گذاشته اونور.
بعد یک سیب برایش شستم و به دستش دادم.
–اگه گفتی سیبش قرمزه یا زرد؟
سیب را لمس کرد و بویید و گفت:
–زرده.
–از کجا فهمیدی؟
–از بویی که داره. سیبها بوهاشون متفاوته.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
ز قیل و قال جهان خستهام تو میدانی
دلم هوای شبِ جمعه ی حرم دارد ...
#ماراببریدکربوبلا😭
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله🌷
#شب_جمعه🌙
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa