هدایت شده از خدمات تایپ 🌹بندهیخدا🌹
🌺🍃
🍃
✨ مژده مژده ✨
از کلاس #آموزش_word پیشرفته مون جانمونید!!
با #کمترین_هزینه
و به صورت #تضمینی
#تایپ_حرفه_ای رو آموزش ببینید.
یک کلاس مفید و کاربردی با هزینه پایین در ایام فراغت #تعطیلات_تابستانی برای:
معلمان
اولیا و دانش آموزان ابتدایی
دانش آموزان دبیرستانی
دانشجویان و ...
برای ثبت نام و دریافت لینک کانال، به آیدی زیر پیام بدید:
@E_D_60
با ارسال این بنر در ۵ گروه یا کانال
از #تخفیف_۲۰_درصدی آموزش برخوردار شوید...
🍁لطفِ خدا🍁
🌺🍃 🍃 ✨ مژده مژده ✨ از کلاس #آموزش_word پیشرفته مون جانمونید!! با #کمترین_هزینه
👆👆👆
کانال خودمونه😊
لطفا برای دوستانتون هم بفرستین🌺
🟢 چرا بعضی وقتها بدون هیچ دلیلی حس میکنیم حالمان خوب است؟
🔹 «بعضی وقتها انسان میبیند یک حال خوشی دارد؛ حالت نورانی دارد! نمیداند علتش چیست. هر چه فکر میکند، هیچ علتی پیدا نمیکند نه کار خاصی کرده، نه نماز خاصی خوانده؛ هیچ کاری نکرده است!
🔺 نمیداند در کوچهای، جایی، رد میشده و فقط گذرا ، حضرت (عج) از کنارش رد شده است.این نورانیّت و حال خوش، به همین جهت در این شخص ایجاد شده است»
📚 به نقل از مرحوم آیت الله بهجت(ره)
برشی از کتاب «حضرت حجت(ع)
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
♦️ اندر احوالات و اوصاف مردم #آخرالزمان
سردی عواطف
پیامبر صلی الله علیه و آله وضعیت آن روزگار را از نظر عاطفی چنین بیان می دارد:
فَلاَ اَلكَبِير يَرحَمُ اَلصَّغيرَ وَ لاَ اَلقَوِيُّ يَرحمُ اَلضَّعيفَ فَحينَئذٍ يَأذَنُ اَللّهُ لَه بِالخُروجِ
در آن روزگار بزرگتران به زیردستان و کوچکتران رحم نمیکنند وقوی بر ضعیف ترحم نمینماید. در آن هنگام خداوند به او اذن قیام وظهور میدهد.
إنْ اَلسَّاعةَ لاَ تَقُوم حَتَّى يَدخُلَ اَلرَّجُل عَلَى ذِي رَحمهِ يَسألَه بِالرَّحمَه فَلاَ يُعطِيه وَ اَلجَارِ وَ جَارهِ يَسأَلَه بِجوارِه فَلاَ يُعطِيه
قیامت برپا نمیشود تا آن که زمانی فرارسد که مردی (از شدت فقر) به اقوام و بستگان خود مراجعه کند وآنان را به خویشاوندی سوگند دهد تا بلکه به او کمک کنند ولی چیزی به او نمیدهند. همسایه از همسایه خود کمک میطلبد واو را به حق همسایگی سوگند میدهد ولی همسایه کمکش نمیکند.
از نشانههای قیامت بدرفتاری با همسایه و گسستن پیوندهای خویشاوندی است.
📗بحارالانوار، ج۳۶، ص۳۳۳
📗الأمالی، ج٢، ص٢٧١
📗فردوس الاخبار، ج۴، ص۵
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#به_خودمونبیایم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درخواستی عجیب از خدا در آخرین لحظات عمر...
🎙 حجت الاسلام راجی
❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣
📌 نشر مطالب صدقه جاریه است
#امام_حسین
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
حاج قاسم سلیمانی :
وقتی برای آیت الله بهاءالدینی تعریف کردم که
شهیدحسینعلی عالی🌷
شب عملیات روی سیمهای خاردار خوابید تا بچهها ازمعبر عبور کنند،ایشان بیش از 10 دقیقه گریه کردند😭
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
aghigh.irبوی خون ،بوی پلاک ، بوی چفیه ، بوی سربند - aghigh.ir.mp3
زمان:
حجم:
6.32M
🥀💔
بوی خون،بوی پلاک...
🎤حاج مهدی رسولی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_وهفت
ــ همین حالا دراز بکش.. از جات تکون بخوری بامن طرفی.!
لبه تخت نشستم.
ــ گفتم دراز بکش.....
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
ــ یه لحظه بشین. کارت دارم. اینقدر هم صداتو برای مهدیه بالا نبر.
لحظه ای سکوت کرد و آرام کنارم نشست. نمی دانستم چگونه باید به اوبگویم در نبودش و در کنار تحمل این مشکل، چه زجری کشیده ام و حالا طفلم کجاست
ــ نمی خوای حرفتو بزنی؟
اشکم سرازیر شده بود و سرم را نمی توانستم بالا بگیرم. صالح هم کلافه بود.
ــ مهدیه جان... خب ببخشید نخواستم سرت داد بزنم. خودت هم مقصری. رعایت نمی کنی. مگه استراحت نیستی؟ خب دختر خوب، بچه که نیستی لج نکن و دستور دکترت رو انجام بده. حالا اشکاتو پاک کن عزیزم. منو ببخش. قول میدم از این به بعد بهتر خودمو کنترل کنم.
ــ صالح...
ــ جونم خانومم؟!
ــ اون روز که عمل داشتی...
ــ خب
ــ اون روز... منم... بیمارستان بودم. همه رفته بودن تشیع اون شهیدی که آوردن من تنها تو خونه بودم. اون آقای مسئولتون تماس گرفت و گفت تو رو آوردن اینجا
و بقیه ی ماجرا را ریز به ریز برایش تعریف کردم.
شانه هایم می لرزید و دستم را روی صورتم گذاشته بودم و بی وقفه گریه می کردم. انگار غم و فشار وارده به قلبم را یک جا می خواستم سبک کنم.
ــ خیلی سخت بود صالح جان. تو اونجا روی تخت با یه دست بریده... منم این طرف روی تخت بی حال و تنها... فقط خدا می دونه چه زجری کشیدم و چه مصیبتی رو تنهایی تحمل کردم. خجالت می کشیدم بیام پیشت وگرنه دل تو دلم نبود صالحم رو ببینم می گفتم خدایا اگه حال بچه رو بپرسه چه جوابی بهش بدم؟کاش می دونستی چی کشیدم صالح
دستش را حصار شانه های لرزانم کرد و مرا به آغوشش فشرد.
صورتش خیس از اشک بود و لبش بسته به مهر سکوت. پیشانی ام رابوسید و آرام گفت:
ــ فقط حلالم کن مهدیه... تو رو به جان حضرت زینب حلالم کن خانوم.
تاچند روز کم حرف بود و آرام.
نگرانش بودم اما می دانستم با #صبر و #توکلش این بحران را هم راحت از زندگی اش عبور می دهد.
ــ مهدیه...
ــ جانم صالح جان؟ چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم. حاضر شو بریم امامزاده...
ادامه دارد...
🥀 شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_وهشت
زخم دستش ترمیم شده بود
و تا حدودی به موقعیتش مسلط شده بود.
چندباری به محل کارش رفته بود و هر بار پکر و ناراحت تر از قبل به خانه می آمد. نمی دانم چه شده بود و با من حرفی نمی زد.
دوست داشتم از حال دلش با خبر باشم. دوست داشتم ناراحتی خاطرش را با من درمیان بگذارد.
نمی خواستم تنها و در سکوت هر کدام بار غممان را به تنهایی به دوش بکشیم و دم نزنیم. این چه مدل زندگی متاهلی بود؟
ــ صالح جان...
نگاهش را از تلویزیون گرفت و به من خیره شد:
ــ جونم خانومم؟
ــ چرا ساکتی؟
ــ چی بگم عزیز دلم؟
ــ هر چی که اینطوری ساکتت کرده. می دونم که مشکلی برات پیش اومده وگرنه تو و اینهمه سکوت؟؟؟!!!!
لبخند بی جانی زد و خودش را به من نزدیک کرد. نگاهی به بازویش انداخت و گفت:
ــ میای این سمتم بشینی؟
دلم ریش شد
اما به روی خودم نیاوردم و با ذوق کودکانه ای بلند شدم و سمت راستش نشستم. دستش را حلقه کرد دور شانه ام و گفت:
ــ از این به بعد هوای دلمو داشته باش. قبل از اینکه بهت بگم خودت بیا سمت راستم.
چشمم را روی هم فشردم و گفتم:
ــ حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر ناراحتی و ساکت شدی؟
پفی کشید و گفت:
ــ امروز که رفتم سری به محل کار بزنم، رفتم پیش مسئول قرارگاهمون... بچه ها داشتن اعزام می شدن به سوریه.گفتم اسمم رو تو لیست اعزام بعدی بنویسن اما...
دلم فرو ریخت و لبم آویزان شد. "یعنی دوباره میخواد بره؟؟"
ــ بهم گفتن شرایط اعزامو دیگه ندارم خیلی محترمانه بهم گفتن نیروهای سالم رو می فرستن
صدایش بغض داشت
اما سعی می کرد اشکش را پشت پلکش زندانی کند. به سمت او چرخیدم و بوسه ای به پیشانی اش زدم.
ــ الهی مهدیه پیش مرگت بشه تو از همه برای من سالم تری اما... باید #منطقی باشی. اونا همینطوری نمی تونن نیروهاشونو از دست بدن. ریسکه... از کجا معلوم، برای تو و امثال تو مشکلی پیش نیاد؟ می دونم که همین الان هم از خیلیا تواناییت #بیشتره اما ساده ترین کار توی اون محیط، مثلا کنترل و گرفتن اسلحه ست... صالح جان شما می تونی با یه دست این کارو بکنی؟
سکوت کرد و دستش را نگاه کرد.
ــ منطقی باش مرد زندگیم... گفتن این حرفا اصلا برام ساده نیست اما به جون جفتمون... آب میشم وقتی ناراحتیت رو میبینم. جون مهدیه آروم باش و شکرگذار... اصلا می تونی یه جور دیگه ای خدمت کنی
ــ آره.. سخته اما باید #تحمل کنم. من دستمو برای دفاع از حریم خانوم زینب کبری دادم... می دونم خودش هوامو داره. جونمم میدم اگه لازم بشه
او را بوسیدم و به آشپزخانه رفتم.
بغض خفه شده ام را در خفا و سکوت آشپزخانه شکستم.
ادامه دارد...
🥀 شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
688.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نام الله مهر گستر مهربان
صبح اشاره خورشید است
براے آغازے دوباره
و من آموختهام هر آغازی
با نام زیباے تو ڪلید میخورد
و هر پایانے به اسم اعظم تو
ختم میگردد
✨ با توڪل به اسم اعظمت ✨
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa