🌹 عزیزانی که تشریف میبرن پیاده روی اربعین حسینی توجه داشته باشن :
🔖 مشخصات خودتون شامل نام و نام خانوادگی، شماره خود و شماره اضطراری یکی از نزدیکان داخل ایران رو روی کاغذی نوشته و در داخل کوله قرار بدین که اگه گم شد و کسی پیدا کرد به راحتی بتونه به دستتون برسونه.
▪️بعد عبور از مرز از قسمت مشخصات گذرنامه و صفحه ای که مهر خروج خورده + کارت ملی خودتون عکسی تهیه کرده در گوشی خود نگهدارید که اگه گذرنامتون گم شد به کارتون میاد.
▫️در پشت جلدگذرنامه هم مشخصات خود و آدرس دقیق، شماره تلفن خود و یک شماره ضروری در دسترس اطرافیان حتما نوشته و بطور مناسب چسبانده شود.
▪️هیچ کس در عراق به رنگ و نوع چفیه و لباس شما گیر نمیده به بعضی سخنان در این مورد توجهی نکنید
🪧#اربعین 🇮🇷🇮🇶
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🛑آیا شما هم از محصولات صهیونیستی استفاده میکنید؟
#تحریم_اسرائیل
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
17.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙نماهنگ جدید ابوذر روحی
#اربعین
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اگر بیقرار #امام_زمان (عج) هستید ،
این نشانهی سلامتی روحی شماست .
- استاد پناهیان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
خب، خب
میدونم خیلی ها منتظرن تا رمان جدیدمونو شروع کنیم
پس بیشتر از این منتظرتون نمیزاریم😊
#به_وقت_رمان
❤️رمان جدیدمون و کمی متفاوت
رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
💜اسم رمان؟ #مثل_یک_مرد
💚نویسنده؟ سیده زهرا بهادر
💙چند قسمت؛ ۴۰ قسمت
حتما بخونید، تجربه ی جالبیه😌
تقدیم به علاقمندان به بخش #به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۱ و ۲
بوی سدر و کافور که به مشامم میخورد یکدفعه یاد گذشته میافتم...
درست چند سال پیش بود وقتی کتاب دا را میخواندم چقدر حس بودن در آن لحظات را وحشتناک و دلهره آور میدیدم!
«تاریک بود،چشم چشم را نمیدید اما صدای هس هس زدن را حس میکردم، فانوسی برداشتم تا اگر سگ های وحشی به جنازه ها نزدیک شده باشند دورشان کنم،لابه لای جنازه ها گام بر می داشتم که ناگهان احساس کردم پای راستم خیس شده فانوس را پایین گرفتم، پایم در روده های یک جنازه فرو رفته بود . . . »
اینها بخشی از کتاب «دا» خاطرات واقعی دختری را روایت میکند که در زمان جنگ تصمیم می گیرد به غسال های شهر کمک کند تا جنازه ها زودتر دفن شوند.
آن لحظه که این جملات را میخواندم احساس میکردم که کارش از سربازی که خط مقدم جبهه بود کمتر نبوده و چقدر دیدن چنین لحظاتی برای یک خانم سخت است...
اما حالا دست روزگار مرا نیز به ورطهی امتحان کشید و گویا آن کتاب امروز جلوی چشمانم ورق، ورق میخورد!
آن روز که این کتاب را میخواندم هرگز گمان نمیکردم خودم در چنین شرایطی قرار بگیرم و اصلا جرات چنین کاری را داشته باشم!
من که تا به حال نه مرده دیده بودم!
نه غسالخانه!
و جز بوی عطرهای خاص خودم چیزی به مشامم نخورده بود حالا دست تقدیر قرار بود مرا با بوی کافور و سدر مانوس کند...
اوایل اسفند بود همه جا حرف از بیماری ناشناخته ای به اسم کرونا و دلهره و ترسی که قبل از هر چیز انسان را زمین گیر میکرد...
خودم هم مثل همه ترسیده بودم نمیدانستم چه باید بکنم اینکه اصلا میشود کاری کرد یا نه!
یا باید با یک ترس و دلهره گوشه خانه بنشینم تا ببینم چه خواهد شد!
حس خوبی نبود واقعا بلاتکلیفی و سردرگمی همراه با ترس درد بدتری بود که قبل از مبتلا شدن به کرونا سرازیر وجودم شده بود انگار دست و پایم را بسته بودند و راه نفسهایم از این همه وحشت بند آمده بود!
تا اینکه با تماس مرضیه همه چیز عوض شد و حالا من اینجا حضور داشتم جایی که هیچ وقت فکرش را نمیکردم و اتفاقاتی که زندگیم را از یکنواختی نجات داد...
همانطور بهت زده محیط را نگاه میکردم...
چه جای غریبی!
و چقدر حس عجیبی دارم...
محو افکارم هستم که زینب ماسکی شبیه ماسکهای شیمیایی زمان جنگ به دستم میدهد.
خوب که دقت میکنم شبیه نیست درست خودش هست! هنوز متحیرانه خیرهی ماسکم
که دوباره زینب با لباس مخصوص جلویم ظاهر میشود و میگوید:
_بِجُنب دختر...
و لباسهای آبی رنگی به دستم میدهد سعی میکنم بهت چهره ام نمایان نشود و زود دست بکار میشوم لباسهای مخصوص را که پوشیدم احساس کردم حرارت بدنم چندین برابر شد....
خیس عرق میشوم نمیدانم از ترس است یا از گرمای لباس ها!
شاید هم از هر دو...
هر چه که هست نفس کشیدن را برایم سخت میکند...
اما زینب فرز و سریع مشغول است همه را که مجهز کرد و خیالش راحت شد دوباره سراغ من میآید با دست به شانهام میزند و با صدای نامفهومی از زیر ماسک فیلتردارش میگوید:
_آماده ای!؟
فقط سرم را تکان میدهم که ضعف و ترس درونم با صدایم آشکار نشود...
اولین میت را که می آورند نزدیک است قلبم از جا کنده شود...
کمی عقب میروم...
دو، سه نفر دیگر هم همراه من میشوند...
اما زینب همراه مرضیه برای روحیه دادن به بچه ها نه تنها عقب نمیرود که جلوتر از بقیه میت را تحویل میگیرند...
هم زمان که مرضیه زیپ کاور را باز میکند احساس کردم الان است که جان بدهم اما ذکر زینب نجاتم داد
"یا فاطمه زهرا..."
متعجب مانده بودم از زینب و مرضیه با اینکه آنها هم تا به حال مثل من جنازه ندیده بودند بدون ذره ای ترس دست بکار شدن!
یکی از خواهر ها شروع کرد روضه خواندن کم کم بچه ها روحیه گرفتند و جلو آمدن، اما من همچنان میخکوب سر جایم ایستاده بودم!
شاید حق داشتم منی که در تمام طول عمرم کلا جنازه ندیده بودم حالا بماند که کرونایی هم باشد!
مرضیه چیزی به رویم نیاورد و همراه زینب با دو تا از خواهرهای دیگر میت را که خانم میانسالی بود غسل دادن و کفن کردند
ومن برای اولین بار غسل دادن و کفن کردن یک انسان را دیدم...
فقط تماشا کردم و اشک ریختم...
شاید حس اینکه یک روز خودم به اینجا برسم مرا متوقف کرده بود!
شاید هم کارهای ناتمامی که گمان میکردم هنوز فرصت هست...
اما در آن لحظات مرگ را نزدیکتر از تمام ساعاتی که در عمرم گذارندم میدیدم آنقدر نزدیک که میخکوب شده بودم!
ذهنم درگیر مرضیه و زینب شد آنها مثل من تاحالا اینجا را ندیده بودند پس چرا... چرا... متوقف نشدن!
میان چراهای ذهنم مانده بودم که صدای مرضیه مرا به خود آورد...
_خوبی؟
با سر اشاره کردم آره...
ولی واقعا حالم خوب نبود شاید از این بدتر نمیشد!
پیشنهاد مرضیه حالم را بهتر کرد گفت: _برایمان زیارت عاشورا میخوانی؟
بهترین کاری که در آن موقعیت میتوانستم انجام بدهم همین بود اصلا حرف دلم را زد... کمی آرامش از جنس عاشورا میان غسالخانه!
خواندن زیارت عاشورا که تمام شد میت دوم را آوردند در دلم احساس کردم میتوانم!
هنوز میترسیدم اما جلو رفتم...
مدام ذکر میگفتم...
مرضیه خودش را کمی عقب کشید که من زیپ کاور را باز کنم...
نفس در سینه ام حبس شده بود...
زیپ را که کشیدم با دیدن صورت خانم جوانی غم تمام وجودم را گرفت!
لحظه ای مکث و بعد از حال رفتم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
﷽
ای آنکه خدای خویش خوانیم تو را
طاعت به سزا کجا توانیم تو را
گویند خدای را به حاجات بخوان
حاضرتر از آنی که بخوانیم تو را
🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa