🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳ و ۴
به خودم آمدم دیدم چند نفر از بچهها دور و برم را گرفتهاند یکی از خواهرها نفسش را رها کرد و از عمق وجودش گفت:آخیش بهوش آمد
بعد نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:
_دختر تو که ما را کُشتی قبل از اینکه کرونا ما را بکشد!
شرمنده بودم خودم را به سختی جمع و جور کردم به توصیهی مرضیه قرار شد در اتاق استراحت بمانم تا کارشان تمام شود برگردیم!
یکی دیگر از بچه ها همانطور که قاشق عسل را دهانم میگذاشت گفت :
_بهتری؟
آرام پلکهایم را به نشانهی تایید تکان دادم. لحظهای چهره آن خانم از ذهنم پاک نمیشد
در مسیر برگشت ساکت بودم،
مرضیه گفت:
_برای فردا اگر خواستی بیایی به من پیامک بده
و اصلا انگار نه انگار امروز ضعف و ترس مرا دیده!
رسیدم خانه با حال خراب...
نگران سجاد و ساجده بودم اینکه نکند ناقل باشم بعد به خودم نهیب زدم تو که اصلا کاری نکردی! با این حال با احتیاط وارد خانه شدم.
در را که باز کردم لبخند امیررضا که همیشه برایم حال خوب کن بود کمی آرام ترم کرد... منتظرم بود..
اما انگار خیلی عجله داشت تا با دوستانش از قافلهی عشق جا نماند...
از وقتی که به خاطر کرونا کارش مجازی شده بود داخل خانه خیلی کمک حالم بود.
بعد از تماس مرضیه نه تنها قبول کرده بود که تشویقم هم کرد من به عنوان غسالهی جهادی فعال باشم و تا ظهر که در خانه است مواظب بچه ها باشد.
به حرفی نرسیدیم با همان لبخندش گفت: _شب میبینمت خانم جهادی!
با حسرتی سرم را تکان دادم و پیش خودم گفتم: و چه جهادی!
امیررضا خداحافظی کرد تا با جمع دوستانش برای ضد عفونی معابر شهر دستی برسانند
دستم را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفتم و با اینکه کاملا استریل بیرون آمده بودم ترجیح دادم تا قبل از دوش گرفتن دست به چیزی نزنم!
دوش گرفتم، لباسهایم را که عوض کردم رفتم سمت گاز غذا درست کنم اما دست و دلم به کار نمیرفت اتفاقات امروز مدام از جلوی چشمانم رژه میرفت...
با خودم میگفتم:
گیرم غذا خوردیم! خوابیدیم! اصلا زندگی کردیم آخرش که تمام میشود!؟
میان ذهن پر آشوبم دنبال جوابی دست و پا میزدم که ساجده آویزانم شد و پشت سر هم میگفت:مامان... مامان...
دست از کار کشیدم.
آمدم کنار ساجده...آجرهای خانه سازی اش را روی هم چیده بود و از من میخواست هنر دختر چهارساله ام را ببینم لبخندی زدم...
کنارش نشستم کمی با آجرها همراهش بازی کردم اما ذهنم همچنان درگیر آن خانم جوان بود که دیگر نبود!
شاید او هم فرزندی داشت که الان به وجودش نیاز دارد ولی دیگر نیست! شاید هم کلی آرزو به دلش مانده بود ولی...!
خودم را مشغول کردم تا امیررضا بیاید... این اضطراب و ترس با فکرهای آزار دهنده از درون مثل خوره داشت مرا میخورد!
کمی کمک سجاد دادم تا تکالیفش را تمام کند و برای معلمش بفرستد، بعد از آمدن این ویروس منحوس کارم در خانه چند برابر شده بود.
گاهی معلم بودم... گاهی آشپز... گاهی پرستار... گاهی هم همبازی ساجده...
وچقدر لذت بخش است بتوانی کاری کنی تا نشان دهد نبض علائم حیاتی زنده بودنت میزند!
اما... امروز من کاری از دستم بر نیامد و چقدر شبیه آن جنازه ی روی سنگ غسالخانه شده بودم!بی تحرک و هراسان...
بالاخره شب شد و میدانستم کار امیررضا طول میکشد. بچه ها را خواب کردم.
شب از نیمه گذشته بود و همه ی فضای خانه را سکوت پر کرده بود و حالا ذهن من خیلی بی دغدغه تر امروز را مرور میکرد ترسیدم خیلی...بلند شدم و از شدت ترس به سجاده ام پناه بردم...
حتما تجربه کرده اید وقتی انسان میترسد به دنبال یک مکان امن است و چه مکانی برای من در این سکوت و تاریکی شب امن تر از سجاده! و چه پناهی مطمئن تر از خدا!
دو رکعت نماز خواندم بعد از سلام نماز به سجده رفتم، داشتم با خدا حرف میزدم:
خدایا من میترسم....
من از لحظه ی مردن میترسم...
من از لحظه ی غسل داده شدن میترسم...
خدایا چه کسی جز تو در آن لحظات می تواند دستم را بگیرد!
توی حال و هوای خودم بودم که دستی روی شانه ام احساس کردم مثل جن زده ها یکدفعه بلند شدم وهمانطور که نفسم به شماره افتاده بود سرم را بالا گرفتم امیر رضا بود!
انتظار این همه ترسیدن را از من نداشت!
زد پشت دست خودش گفت:
_وااای سمیه ببخشید ترساندمت!
صورتم خیس از اشک بود. گفتم
_کی آمدی؟ اصلا متوجه نشدم!
+چند دقیقه ای بیشتر نیست! فکر نمیکردم بترسی!
این جمله را که دوباره گفت خودم را رها کردم در آغوشش... گفتم:
_امیر رضا...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥تصاویری جدید و زیبا از سفره حضرت رقیه سلام الله علیها در بین الحرمین
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
35.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای خونه دار شدن به حضرت مسلم بن عقیل متوسل بشید عجیب اثر داره.
مسلم بن عقیل هوای بی خانمان ها و هوای مستاجر ها رو ویژه داره.😭😭😭
#به_وقت_نیـاز
Eitaa.com/efshagari57
✍ قبلا تماس بدنی زن و مرد حرام بود!
یعنی نباید این موارد رو مسولین فدراسیون ها یادآوری کنن؟
🤔الان انگار این مسئله برای ورزشکاران و مسئولان جمهوری اسلامی حل شده..
خیلی خوبه به این میگن اسلام جدید
ربا روحل می کنن
انتشار فیلم های بدحجاب زن مسلمان حله
فروش سگ حلال شده
تماس بدنی زن و مرد مشکل نداره
کشف حجاب ورزشکارها با یک عذرخواهی بخشیده میشه
گوشت خوک و مشروب و کاباره هم انشالله در ادامه حل میشه
خدا عاقبت مون رو ختم بخیر کنه
@tore_sina
👆مطالبه گری #حجاب
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸وام و دام🔸
قرض را برای فرج و گشایشِ کار ضعیف گذاشتهاند؛ اما وقتی دریافت بهرۀ بانکی، با تورم توجیه شود و پس از پرداخت وام، وامگیرنده مجبور به پرداخت بهره باشد، #وام به #دام تبدیل میشود! «وامگیرنده» ماهی است و «وام» قلاب است و «بانک»، ماهیگیر! بهمحض پرداخت وام، بانک نخ را میکشد و وامگیرنده سر قلاب گیر میکند! یا دارایی همۀ ضامنها مصادره میشود، یا مطالبات بانک هر لحظه افزایش مییابد!
جالب اینجاست بانک برای چند میلیون وام، شرایط کمرشکن دارد؛ اما برای سه هزار میلیارد تومان، شرایط چنان سهل است که کلاه به آن گشادی سر بانک میرود!
#حواسمونباشه
@haerishirazi
13.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ نوشیدنی های مناسب برای گرما زده نشدن در پیاده روی اربعین ‼️
🎥 حکیم خیراندیش
#اربعین
🎙لطفا انتشار دهید👌
https://eitaa.com/F_tebiranii
15.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 استفاده درست از کوله پشتی در پیاده روی اربعین
🔺بخاطر شلوغ نشدن کانال ، تبلیغ نمیکنیم پس شما مبلغ ما باشید.🌷
#اربعین
https://eitaa.com/F_tebiranii
#حسین_جان🌷
یڪ ڪرب وبلا بده بہ این وامانده
خیلے بہ دلم حسرتش آقا مانده
نگذار بگویند همہ با طعنہ:
امسال هم آیا تو شدے جامانده؟
#اربعین
#اےکاشپادشاه_نظر_برگداکند💔
#اللهم_ارزقنا_کربلا💚
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa