بعد از اتمام کار نشستم پیش زینب گفتم:
_زینب من نگران مرضیه ام خبری ازش نیست یه وقت چیزیش نشده باشه!
لبخند مهربونی زد و گفت:
_مرضیه است دیگه! نگران نباش تا شب پیداش میکنم
بعد هم از شیرینی های که خودش با تمام پروتکل ها بهداشتی درست کرده بود تعارفمان کرد و گفت:
_بخورید که شیرینی شهادته!
نرگس گفت :
_شربت شهادت شنیده بودیم شیرینی نه!
جای خالی مرضیه حسابی احساس میشد که با شیرین زبانیش روحیمان را عوض میکرد!
لباسهایم را تعویض میکنم جلوی در غسالخانه که می ایستم یاد روز اول میافتم... حالا اینجا ماموریتم تمام شده بود و من با کوله باری از خاطرات و اتفاقات به سمت خانه راهی میشدم که در این شرایط ماموریت های جدیدی برایم داشت...
موقع برگشت هم با نرگس آمدم...
رسیدم خانه بعد از ضدعفونی و تعویض لباس امیررضا و بچه ها با برف شادی آمدن استقبالم و کلی حس خوب خانواده...
فردا قرار بود امیررضا برود به خاطر همین تمام تلاشش را برای امروز کرد.
روز اول عید بود و طبیعتاً باید خوشحال می بودم اما سال تحویل متفاوت بیشتر فکرم را درگیر کرده بود که چگونه یکسال گذشته ام را گذراندم!
در میان این هیاهو فکر مرضیه که خبری ازش نبود و فکر امیررضا که فردا قرار بود برود حسابی درگیرم کرده بود!
دم دم های غروب روز اول فروردین بود که زینب تماس گرفت گوشی را برداشتم بعد از حال و احوال پرسی مجدد گفت: _مرضیه را پیدا کردم
خیلی خوشحال شدم...
اما این خوشحالی خیلی طولی نکشید وقتی که گفت:
_مشکوک به کرونا است دیشب حالش بد شده و مجبور شدن بیمارستان بستریش کنند...
زبانم قفل شده بود آخه مرضیه خیلی رعایت میکرد از بچههای غسالهی ما کسی تا حالا نگرفته بود!
همانطور متحیر پرسیدم :
_آخه از کجا؟ چرا!؟
زینب گفت:
_والا سمیه جان هر جا ویروس بوده مرضیه هم بوده از کار داخل بیمارستان گرفته تا غسالخونه!
نفس عمیقی از پشت گوشی کشید و ادامه داد:
_خوب مثل خیلی از بچه های جهادی و مدافع سلامت درگیر شده براش دعا کن ...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۷ و ۲۸
حالم بد که چه عرض کنم! فرض کنید بیست روز فقط جنازه های کرونایی غسل داده باشی بعد دوست صمیمیت کرونا بگیرد!
درسته همهی ما با این علم رفتیم که ممکنه درگیر بشیم اما از احتمال تا خود درگیری زمین تا آسمان فاصله است! داشتم دیوانه میشدم نمیدانم چرا فکر میکردم دیدار بعدی ما سنگ غسالخانه است! حالم بد بود بد!
امیررضا فهمید قضیه چیه خیلی تلاش کرد دلداریم بدهد و گفت:
_ای بابا همه که نمیمیرن! از صد درصد نود و شش درصد خوب میشن!
ولی من در اون شرایط مدام چنین افکاری سراغم می اومد... اینکه قرار بود فردا امیررضا هم برود کار را برایم سخت میکرد ...
من نمی توانستم بپذیرم مرضیه قرار بود مراسم عقدش باشد نه اینکه.... حتی فکر کردن به این موضوع هم وحشتناک بود!
سعی کردم خودم را جلوی امیررضا قوی نشان بدهم مثلا اینکه من مقاومم! ولی از درون متلاشی بودم !
نمیدانم از ضعفم بود یا از محبت بیش از حد به مرضیه هر چه که بود شب تا صبح خواب به چشمم نیامد!
وسایل امیر رضا را جمع و جور کردم هر چند چیز زیادی نبود از زیر قرآن ردش کردم و رفت به همین سادگی...یاد بیت شعری افتادم که میگفت:
من با چشم خود دیدم که جانم میرود دقیقا در آن لحظات حال من را داشت بیان میکرد!
هنوز امیررضا از در بیرون نرفته بود که بهانهی بچهها شروع شد! و حالا من باید با چنین حالی بچهها را سرگرم میکردم به جرات میتونم بگم یکی از سختترین کارهای دنیا اینه که فکرت جای دیگر باشد و جسمت کار دیگری بکند!
کمی باهاشون بازی کردم و دیگه خودشون مشغول شدن...
دلم طاقت نیاورد دوباره شماره ی مرضیه را گرفتم بوق دوم وصل شد ولی به جای مرضیه زینب جواب داد!
_سلام زینب جان تو کجایی! مرضیه در چه حاله؟ گوشیش دست تو چکار میکنه!
+سلام سمیه خوبی من پیش مرضیه ام اومدم ببینم چند متر کفن میبره براش آماده کنم...
عصبی گفتم:
_دختری دیوانه این چه حرفیه میزنی!
صدای مرضیه پشت سرفههای پیاپیاش آمد:
_یعنی زینب آماده است حلوای من رو بخوره هر چی هم من میگم بابا با کرونا بمیرم مراسم نمیگیرن اصلا متوجه نمیشه!
چقدر خداروشکر کردم صداش را شنیدم به زینب گفتم:
_میشه گوشی را بدی بهش میتونه صحبت کنه؟
گفت :_باشه فقط خیلی کوتاه باشه...
گفتم: _باشه حتما!....سلام مرضیه خوبی دختر! چکار با خودت کردی؟خوبی اوضاع و احوالت خوبه
با نفس های بریده بریده گفت:
_سلام سمیه خداروشکر الان خوب حال بابام را میفهمم قفسهی سینهام سنگینه ولی روح سبک! خلاصه حلالم کن!
گفتم:_نگو تو را خدا مرضیه اینجوری!
بحث را عوض کرد و با صدای گرفته اش گفت:
_میبینی خواهر شانس هم نداریم لااقل بیمارستان اومدیم چهار نفر بیان ملاقات برام کمپوت بیارن کلا بیتوفیقیم! این رفیقمون هم که اومده به جای کمپوت متر همراشه برا کفن! و کمی صدای خنده اش آمد که سرفه مجالش نداد...
گوشی را زینب گرفت. گفتم:
_زینب تو اونجا چکار میکنی! غسالخانه را چکار کردی؟
گفت: _سپردم به یکی دیگه از بچه ها اینجا دیدم هم مرضیه تنهاست هم اینکه همیار پرستار اومدم...
گفتم: _مواظب خودت باشی خواهر! راستی بابای مرضیه قضیه اش چیه!کرونا گرفته؟ چرا اینجوری گفت!
زینب یه جمله ی کوتاه گفت:
_بماند بعداً برات توضیح میدم...
فهمیدم نمیخواد جلوی مرضیه چیزی بگه گفتم:
_باشه فقط اینکه زینب داروی امام کاظم یادت نره حتما به مرضیه بدی
گفت:_ آره میدونم اصلا نگران نباش آب سیب شیرین و با عسل هر چی که فکرش را کنی طب سنتی و شیمیایی دارم میریزم به حلقش...
گفتم :_خدا خیرت بده پس من را هم بی خبر نذار باشه
گفت:_ باشه حتما یه لحظه گوشی سمیه... جانم مرضیه چی بگم فاطمه عبادی باشه! .... سمیه جان مرضیه میگه با فاطمه عبادی تماس گرفتی؟ نیرو میخوان!
آنقدر ذهنم درگیر شده بود که فراموش کرده بودم! این دختر روی تخت بیمارستان هم دست از کمک برنمیداره! گفتم:
_بگو انشاالله حتما امروز باهاش تماس میگیرم ...
گوشی را که قطع میکنم خیالم راحت تر میشود حرف مرضیه ناخوداگاه ذهنم را میبرد به آن روز کنار درخت کاج بلند که مرضیه با یک حالت خاصی گفت:
_یتیمی سخت است!
با خودم فکر میکنم چرا تا حالا مرضیه حرفی از بابایش نزده! اصلا من چطور دوستی هستم که نمیدانم بابای مرضیه زنده است یانه! شاید به خاطر روحیه ی مرضیه است که هیچوقت از خودش و خانواده اش چیزی نمیگفت...
نفس عمیقی میکشم همانطور که گوشی دستم هست شماره ی فاطمه عابدی را میگیرم کمی طول میکشد تا جواب میدهد...بعد از سلام و احوالپرسی عید را به هم تبریک میگوییم
فاطمه میگوید:
_چه خوب شد تماس گرفتی سمیه
بعد با حالت سوالی میپرسد :
_ایام عید بیکاری؟
میگم :_آره فاطمه جان اتفاقا زنگ زدم ببینم نیروی کمکی برای دوختن ماسک نمیخوای؟
ذوق کنان از پشت گوشی گفت:
_دقیقا میخواستم همین را بهت بگم! حالا کی میتونی بیای مسجد همین جا کارگاه زدیم؟
گفتم: _نه نمیتونم بیام چون همسرم نیست ولی داخل خونه میتونم انجام بدم!
گفت: _خوبه پس من پارچهها و وسایل را برات میارم راستی سمیه به تو که دیگه نیازی نیست بگم که خیلی باید پروتکل ها رعایت بشه برا ماسک حله دختر!
با خنده گفتم:
_آره عزیزم حله نگران نباش! من دیگه الان خودم محلول ضدعفونی کننده شدم از بس استفاده کردم!
گفت:_ پس تا سرشب منتظرم باش وسایل را برات بیارم ...
انگار جان دوباره ای گرفتم اینکه میتوانستم در خانه هم کاری بکنم تا گرهی باز بشود...
تا شب کارهایم را انجام دادم امیررضا گفته بود شب تا شب تماس میگیرد...هم منتظر فاطمه بودم هم منتظر تماس امیررضا...
سرشب بود که فاطمه زنگ خانه را زد...
خیلی وقت بود ندیده بودمش دو ماهی میشد بعد از مراسماتی که برای حاج قاسم گرفته بودیم خبری ازش نداشتم .
در را که باز کردم با کلی وسیله آمد داخل اولین مهمان نوروزی ما فاطمه بود! ولی چه مهمانی و چه میزبانی ماسک و دستکش و ضدعفونی هم پذیرایمان!
بچه ها خیلی ذوق کرده بودند بعد از مدت زیادی کسی به خانه مان آمده بود اما فاطمه عجله داشت نمونه کارها را نشانم داد و گفت:
_ببین روزانه چقدر میتونی بدوزی! خبرش را بده که آمار را داشته باشم، اینها پخش میشه بین نیازمندها و مناطق محروم همراه یه سری مایحتاج اولیه...
سری تکان دادم و گفتم:
_باشه...
هنوز داشت حرف میزد گوشیش زنگ خورد از من عذرخواهی کرد و فوری جواب داد چند جمله ی کوتاه :
_آره چه تعداد؟ دو هزارتا خدا خیرش بده، آره پس بذار مسجد تا میام و خداحافظ....
دو دقیقه بیشتر نگذشت دوباره گوشیش زنگ خورد نگاهی بهم کرد و چشمکی زد گفت :
_به جون سمیه نمیشه جواب ندم
گردنم را کج کردم یعنی جواب بده! دوباره شبیه همان جملات بعد قطع کرد بار سوم که گوشیش زنگ خورد خودش گفت:
_نگاه سمیه دلم میخواست بیشتر بمونم ولی میبینی کلی کار هست من برم ببینم بچه های مسجد چکار میکنند انشاالله دوباره میبینمت!
خداحافظی کردم بعد از رفتن فاطمه با خودم فکر میکردم آنهایی که همیشه کار میکردند در این شرایط هم بیکار نیستند!
مشغول چرخ خیاطی شدم هیچوقت با ماسک و دستکش پشت چرخ خیاطی ننشسته بودم تجربه ی جالبی بود نیمساعتی گذشت که گوشیم زنگ خورد! امیررضا بود...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #روضه تصویری تشییع جنازه امام حسن مجتبی (علیه السلام)
😭 با حال معنوی مناسب تماشا کنید
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍂تشریح درد نیامدنت می کشد مرا
دیگر بیا که تنهاشدنت می کشد مرا...
🍂دلگیرم از شمردن روز غیاب تو
تاخیرکرده ای، نیامدنت می کشد مرا...
🍂دیگر گرفته بغض گلویم ز دوریت
این بی رمق صدا زدنت می کشد مرا...
سلامآقایمن♥
#امام_زمان
اَلسّلامُ عَلی الحُسَین وَ عَلی علی اِبن الحُسَین
وَ عَلی اَولاد الحُسَین وَ عَلی اَصحاب الحُسَین
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
♥
رفته ای در سفر و آمدنت دیر شده
مشکلی هست مگر باعث تأخیر شده؟
سالها می گذرد غایبی از دیده ی ما
نکند چشم تو از دیدن ما سیر شده؟
حالمان حال خوشی نیست بیا ای جانا
زندگی بی تو دگر سخت و نفس گیر شده
دور دیدند تو را بر سر اُمَّت آقا...
دشمن دین به خودش آمده و شیر شده
جُرم و تقصیر ز ما بوده و هست آقاجان
که دعای فرجت فاقد تأثیر شده
ما اگر بد شده ایم، خاطر زهرا برگرد
مادرت قامت خَم از غم تو پیر شده
آه برگرد به آن رأس جدا بر سرِ نی
به همان جسم که بازیچه ی شمشیر شده
تشنه ی ذکر #انالمهدی تو هست #حسین
طالب خون خدا، آمدنت دیر شده
#نـوكـر_نـوشـت:
#آقــا_جــان💔
خودت بخواه که این انتظار سر برسد
دعای اینهمه چشم انتظار کافی نیست
#صلیاللهعليڪیـاصـاحبالــزمان
🥀 به یاد شهیدمدافعحرم صالح حسنزاده
#اللّهُمَّصَلِّعَليمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُـم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 امام زمان اینطوریه!
🎙 مرحوم سید جواد حیدری (ره)
#امام_زمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa