3.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
♨️ وام کارمندان بانک مرکزی منتشر نشد
🔹بانک مرکزی برای دومین سال متوالی اطلاعات وامهای پرداختی به کارمندانش را منتشر نکرد.
🔹عضو کمیسیون اصل ۹۰ مجلس: اقدام بانک مرکزی تخلف است و مجلس این موضوع را پیگیری خواهد کرد.
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
.
♨️ بهکارگیری اتباع خارجی غیرمجاز در هر شغل و صنفی ممنوع است
جانشین فرمانده کل انتظامی:
🔹ورود اتباع بیگانه به صورت غیر مجاز جرم بوده و هر گونه به کارگیری از آنان در هر شغل و صنفی نیز ممنوع است.
🔹ورود کالای قاچاق، انتقال و جابجایی آن توسط خودروهای به اصطلاح شوتی ممنوع بوده و جرم محسوب میشود.
📌 #خبر_فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
16.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
شما در پایان این ویدیو به ثواب عظیمی دست پیدا میکنید.
#ثواب_یهویی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
16.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ازدواج سفید vs ازدواج موقت☝️
#بسیـــــــارجذاب
شامل نکاتی اصولی راجع به انواع ازدواج؛ دائم، موقت، مجدد و ازدواج سفید
🎙 استاد رحیم پور
#جهاد_تبیین
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️نتیجه امر به معروف برای خودم
وقتی امر به معروف می کنیم،میگن برووو خودتو درست کن...
بهشون چی بگیم؟؟🧐
آیا #امربه_معروف باعث خودسازی ماهم میشود ⁉️
🎙دکتر علی تقوی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
وقتی صحبت از جنگ شناختی و هیبریدی میشه یعنی
جنگ ، جنگ مغزهاست
جنگ کانالهای شبکه های ماهواره ایه
جنگ شبکه های اجتماعی و کانالهای اینترنتیه
جنگ شبهاته
جنگ روایتهای اوله
مجهز به معلومات جهاد تبیین شوید تا دیر نشده
جهاد تبیین فریضه ای فوری و همگانی است
این کلام ولی زمان است
آیا براش آماده ای؟
✍️ مهدی اسلامی
#نکته_بصیرتی
Eitaa.com/efshagari57
اگر میترسی از اینکه مبادا در فتنه ها سقوط کنی و به ظهور نرسی
فقط نگاه کن ببین این آقا چی میگه
ایشان ما رو به ظهور میرسونند ان شاءالله
ما نزدیک قلعه ایم
برای فتح قله آماده باشید
✍️ مهدی اسلامی
Eitaa.com/efshagari57
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸صاحبخانه حکم تخلیه گرفته واسباب واثاثيه يك #جانباز را ریخته بیرون .اما مردم تبريز ،هنرمندان و خيرين اين شهر، آستين همت بالا زدند و در سه روز كاری كردند كارستان و خونه خریدند براش ببينيد.
🔹درود به غيرت و شرف تبریزی ها
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
سراغ قبر شهیدایی که زیاد زائر ندارند بروید؛
آنها چیزهایی که میخواهند به صد نفر بدهند را به یک نفر میدهند... 🍀
#شهیدابراهیمهادی 🕊🌱
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۲۹ و ۳۰
گوشی که وصل شد سلام و حال واحوالی کردم و با هیجان پرسیدم :
_اوضاع چطوره؟
حالش خوب بود و روحیهاش هم همینطور... جمع بچه هاشون جمع بود و میگفت:
_حس و حالشون شبیه رزمنده های دوران جنگه...
کلی صحبت کردیم از صبح تا شب را براش توضیح دادم و اینکه شروع کردم ماسک دوزی... خیلی خوشحال شد با اینکه خونه ام کاری م تونم بکنم. بعد هم پرسید :
_راستی حال دوستت چطوره! خبری ازش داری؟
گفتم :_آره صبح باهاش تماس گرفتم بد نبود ولی فعلا که بستری دیگه توکل بر خدا...
گفت: _خوب باز خداروشکر خبری گرفتی، اتفاقا اینجا یکی از بچه هامون هست بنده خدا نامزدش درگیر بیماری شده خبری هم نمیتونه بگیره، شما که دعا میکنی برای خانم این بنده خدا هم دعا کن...
نمیدونم چی شد گفتم:
_امیررضا این بنده خدا اسمش مهدی نیست!
با تعجب از پشت گوشی گفت:
_عه! شما از کجا میدونی؟! آره اسمش مهدی!
گفتم: _ایشون نامزد مرضیه است دیگه!
قبلا بهم گفته بود شوهرش میخواد جهادی برای کفن و دفن فعالیت کنه...
خنده ی مرموزانه ای کرد و گفت:
_خوب پس سوژمون جور شد...
گفتم: _امیررضا اذیتش نکنی! بخدا مرضیه بفهمه بیکرونا میکشتم!
خندید و ادامه داد:
_فعلا که این بنده خدا برای گرفتن آمار گیر ماست...
با بچه ها هم صحبت کرد و بعد گفت:
_خانمی کاری نداری دیگه من برم!
گفتم :_حواست باشه خیلی مواظب باشی...
بعد از خداحافظی دلم یه جوری شد وقتهایی هم که اربعین میرفت خادمی همین حس را داشتم!
طی کردن شب #بدون_مرد خونه خیلی سخته که سختیش را فقط به خاطر یک #هدف ارزشمند میشه تحمل کرد! یاد #همسرهای_شهدای_مدافع_حرم افتادم و اینکه چه کسی میتونه درک کنه بهای این #فداکاری را جز خدا؟!
تا نیمه های شب مشغول دوختن بودم این کار بهم حس موثر بودن میداد...
صبح دوباره زنگ زدم مرضیه جویای احوالش بشم و بهش بگم نامزدش پیش امیررضاست اما باز زینب جواب داد!
سلامی کردم و اوضاش را پرسیدم گفت: _همونجوری که بوده فرقی نکرده!
گفتم: _الان تو کجایی!
گفت: _بالای سر یه بیمار دیگه ام...
پرسیدم:_میتونی صحبت کنی؟
گفت: _آره کارهام را انجام دادم کم کم باید برم پیش مرضیه...
گفتم :_زینب قضیه بابای مرضیه را نگفتی چی بود؟!
گفت :_باباش جانباز شیمیایی بود چندین سال به خاطر مواد شیمیایی ریه اش درگیر بوده و مشکل تنفسی داشته و عملا همیشه کپسول اکسیژن همراهش بوده بعد هم چند سال پیش شهید شد... مرضیه دیروز که مشکل تنفسی پیدا کرده بود داشت میگفت تازه حال بابام را میفهمم چی کشیده!
پشت تلفن متحیر مونده بودم بابای مرضیه جانباز بوده و هیچوقت هیچی نگفته! به سکوت محض رسیده بودم!
زینب ادامه داد:
_به خاطر همین من چیزی جلوش نگفتم...
گفتم: _کار خوبی کردی سلام من را بهش برسون بگو آقا مهدیشون پیش امیررضای ماست...خیلی هم مواظبش باش زینب من نگرانشم!
گوشی را که قطع کردم با خودم کلنجار میرفتم چرا من زودتر نفهمیدم! چقدر این دختر تودار است... همین طور که مشغول کارهای خانه بودم فکرم پیش مرضیه بود...
به بچه ها قول داده بودم چون بابایشان نیست هر روز با هم بازی کنیم حالا سجاد و ساجده اصرار که فوتبال بازی کنیم آن هم در خانه ای به متراژ هشتاد متر!
چاره ای نبود قبول کردم خوبیش این بود من که شروع میکردم خودشان دیگر ماشینشان روشن میشد و مشغول میشدند وکاری به من نداشتند...
رفتم داخل اتاق مشغول دوختن ماسک شدم، سفیدی پارچهها ناگهان مرا یاد غسالخانه انداخت...
از صمیم قلب دعا کردم کاش به خاطر این بیماری منحوس کسی جان ندهد! دعایی که هر روز صبح قبل از ورود به غسالخانه ذکر لبم بود!
اینکه الان امیررضا در چه حالیست و چطور روزشان شب میشود حس عجیبی در وجودم میدواند یعنی دفن یک جنازه آن هم کرونایی چه حس و حالی دارد چقدر سخت است!
آخر من هیچگاه داخل قبر نرفتهام اما یکی از کارهایی که امیررضا با بچههایشان باید انجام دهند علاوه بر غسل و کفن، دفن میت هم هست....
دست از دوخت و دوز برمیدارم میروم سراغ لپ تاپم نمیدانم چه چیزی مرا به این سمت میکشد شاید تقدیری که فقط نوع رفتنش برای هر فرد متفاوت است اما برای همه رقم میخورد!
شروع میکنم سرچ کردن ، میان گشت و گذارم در هیاهوی خاطرات نیروهای جهادی به خاطرات یک آقای طلبهی غساله برمیخورم شروع به خواندن میکنم....
از غسل و کفن که میگوید...
یاد حال و هوای بچه های خودمان در چند روز پیش می افتم...
اما جلوتر می روم به کندن قبر که می رسد...از آهک که میگوید...از سرازیری قبر که نوشته... داغی اشک را روی صورتم احساس میکنم!