کافیه دستت رو روی قلبت بگذاری💜
حالا نه تنها میشنوی
بلکه حس میکنی بودنش رو
لمس میکنی حضورش رو
اونی ڪه درکش کردی
صدای قـدمهای خـداسـت
قدمهائی ڪه بہ سمـت توسـت
و برای توسـت
خـدایی ڪه در درون توسـت
با تـو راه میرود
مینشیند، کلام میگویـد
صـدایت میزنـد
و بودن را بہ تـو هدیـه میدهـد
چرا ڪه دوستت دارد💜
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
❖
توکل بر خدايت کن؛
کفایت میکند حتما؛
اگرخالص شوی با او؛
صدایت میکندحتما؛
اگربیهوده رنجیدی؛
ازاین دنیای بی رحمی؛
به درگاهش قناعت کن؛
عنایت میکندحتما؛
دلت درمانده میمیرد؛
اگرغافل شوی ازاو؛
به هروقتی صدایش کن؛
حمایت میکند حتما؛
خطا گر ميروي گاهی؛
به خلوت توبه کن با او؛
گناهت ساده میبخشد؛
رهایت میکند حتما؛
به لطفش شک نکن؛
اگر دنيا حقيرت کرد؛
تو رسم بندگی آموز؛
حمایت میکند حتما؛
اگرغمگین اگرشادی؛
خدایی راپرستش کن؛
که هردم بهترینها را؛
عطایت میکندحتما ...
#بهخدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
✨🌼✨
پنجشنبه ڪه میشود . . .
ثانیـههایمـان
سخت بوی دلتنگی میدهد
عدهای آن طرف . . .
چشم به راه هدیهای
تا آرام بگیرند...
با فاتحه وصلواتی
هوایشان را داشته باشیم ...
شادی همه رفتگانمون به ویژه شهدای اسلام ، فاتحه و صلوات
بهکانال🍁لطفِخدا🍁بپیوندید
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت239
–با دیدن دو پلیسی که در آن خانه دیده بودمشان، از جایم بلند شدم. یکی از آنها یک خودکار و چند برگه دستش بود.
جلو آمد و سوالهایی پرسید. هر جوابی که میدادم یادداشت میکرد. در مورد پریناز و نحوهی آشناییم با او هم سوالهایی پرسید. البته قبلا هم به این سوالات جواب داده بودم.
برای چندمین بار مشخصاتم را هم پرسید و یادداشت کرد.
با آمدن آقارضا دیگر صلاح ندیدم که آنجا بمانم. گرچه دلم برای دیدن راستین پر پر میزد. ولی نماندم.
آقارضا سویچ ماشین را تحویلم داد.
تشکر کردم و خیلی زود با همه خداحافظی کردم.
موقع آمدنم نورا پرسید:
–نمیمونی ببینیش؟ چند دقیقهی دیگه کاراش تموم میشه، دکتر گفته میبرنش بخش، میتونیم ببینیمش.
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
–دیگه باید برم خونه، دیر وقته،
گرچه چیزی که زبانم میگفت با آن چیزی که در دلم میگذشت خیلی فرق داشت.
نورا لبخند مرموزی زد.
–باشه برو. سلامت رو بهش میرسونم.
به خانه که رسیدم مادر دوباره رفتارش تغییر کرده بود و اخم و تخم میکرد.
ولی پدر وقتی فهمید راستین برگشته خیلی خوشحال شد و رو به مادر گفت:
–خانم باید بریم ملاقاتش.
از حرفش قند در دلم آب شد. گرچه مادر سکوت کرد و حرفی نزد.
برای این که دل مادر را به دست بیاورم. بعد از شستن ظرفهای شام یک حال حسابی به سینک آشپزخانه و اجاق گاز دادم. مادر وقتی دید همه چیز برق میزند کمی اخمهایش باز شد. فکری کردم و با خودم گفتم اگر یخچال را هم تمیز کنم احتمالا کار تمام است. با تمام خستگیام تا خواستم شروع به کار کنم بالاخره مادر کوتاه آمد و گفت:
–برو بخواب. فردا رو که ازت نگرفتن.
نگاهش کردم. معلوم بود راضی شده، ولی بدش هم نمیآید یخچال تمیز شود.
گفتم:
–فردا حتما تمیزش میکنم.
فردا که به شرکت رفتم. بلعمی نبود. جایش حسابی خالی بود. ولدی از این که شوهر بلعمی مرده و حالا دیگر کنار مادر شوهرش است خوشحال بود.
کمی که از ظهر گذشت آقارضا به اتاقم آمد و گفت که برای ملاقات راستین به بیمارستان میرود. کاش میشد بگویم که من هم دلم میخواهد همراهش بروم.
تلفن را برداشتم و به خانه زنگ زدم. از مادر پرسیدم برای ملاقات میروند که من هم همراهشان بروم یا نه.
مادر گفت:
–آقات گفت بریم ولی من بهش گفتم نریم بهتره، بالاخره اون یه زمانی خواستگارت بوده، یه وقت فکرهایی پیش خودشون میکنن. مردم برامون حرف در میارن.
نمیدانم، شاید هم مادر درست میگفت. امان از این حرف درآوردن. خوب که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که ما هم گاهی در حرف درآوردن مردم بی تقصیر نیستیم.
کاش حداقل میتوانستم از کسی احوالش را بپرسم. آقارضا که دیگر فکر نکنم به شرکت برگردد، حتی برگردد هم دیگر روی این که در مورد راستین با او حرف بزنم را نداشتم.
مثل اسفند روی آتش بودم. در اتاق راه میرفتم و با خودم فکر میکردم.
بالاخره ساعت کاری تمام شد و به خانه رفتم.
چندین بار دستم به طرف تلفن رفت تا حال راستین را حداقل از نورا بپرسم ولی نتوانستم.
سه روز به همین شکل گذشت. شرکت که بودم به بهانههای مختلف به اتاق آقارضا میرفتم تا از حال راستین بپرسم ولی نمیتوانستم. احساس میکردم او هم از روی قصد حرفی در موردش نمیزد.
آخر دلم طاقت نیاورد و به سراغ ولدی رفتم و از او خواستم که به بهانهایی به اتاق آقا رضا برود و حرف راستین را پیش بکشد و یک جوری حالش را بپرسد.
ولدی به اتاق آقارضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
خودم را به او رساندم و با هیجان پرسیدم:
–چی گفت؟
ولدی اخم ریزی کرد و گفت::
–گفت چرا خودش نمیاد بپرسه و تو رو فرستاده؟
هر دو ستم را روی صورتم کشیدم.
–تو گفتی من فرستادمت؟
–نه بابا، مگه دیوونهام بگم. فقط گفتم هممون نگرانشیم. خودش فهمید.
طلبکار دست به کمرم گذاشتم.
–از کجا فهمید؟ مگه علم و غیب داره؟ لابد تو یه جوری ضایع پرسیدی که شک کرده. اصلا چرا گفتی هممون، خب به جز من و تو که کسی اینجا نیست؟
ولدی پشت چشمی برایم نازک کرد.
–اینم جای تشکرته؟ مگه من بچم که ندونم چطوری حرف بزنم، اون خیلی حالیشه. زود میفهمه.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت240
آن روز هم دندان روی جگر گذاشتم و چیزی نگفتم. حتی وقتی آقا رضا دوباره آمد و گفت که میخواهد به بیمارستان برود از خجالت حتی سرم را بلند نکردم و فقط سرم را تکان دادم و با خودم گفتم حتما حالش خوب است که کسی چیزی نمیگوید.
روز بعد بلعمی هم کارش را از نو شروع کرد و به شرکت آمد.
وقتی با آن پوشش دیرتر از همهی ما وارد شرکت شد به جای جواب سلامش من و ولدی با تعجب نگاهش کردیم.
لبخند ریزی زد و پشت میزش نشست.
ولدی جلو رفت و آهسته گفت:
–باید حتما یکی میمیرد تا تو درست لباس بپوشی؟
بلعمی در چشمان ولدی براق شد و گفت:
–اینم جای دلداری دادنته؟ بزار از راه برسم بعد...
نوچی کردم و گفتم:
–چه خبر بلعمی جان. پس دیگه سرکار امدنت حتمی شد؟ مادر شوهرت مخالفت نکرد.
موبایلش را از کیفش خارج کرد و گفت:
–وقتی فهمید مدیر اینجا پسر همسایشه، فعلا گفت میتونم کار کنم. بالاخره اونم یه زن مستمری بگیره، حقوقش به کجامون میرسه. چون شروین رو پیشش میزارم و دیگه شهریه مهد و اجازه خونه نمیدم خیلی دستم باز میشه.
ولدی گفت:
–خیالت راحتهها بچه رو میزاری پیشش.
بلعمی لبخند زد.
–آره، خیلی...
ولدی به طرف آشپزخانه رفت و زمزمه کرد.
–خدایا حکمتت رو شکر، واقعا مرگ بعضیها چقدر خوبه، همهی مشکلات رو حل میکنه.
بلعمی با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
–ولی مادرش خیلی اذیته، همین یه بچه رو داشته بیچاره، منم از مرگش خیلی ناراحتم. با همهی سختیهایی که داشتم دلم نمیخواست بلایی سرش بیاد. همیشه زن بابام رو سرزش میکردم که چرا بعد از مرگ شوهرش دوباره ازدواج کرده. اون میگفت خونهی بدون سایهی مرد خیلی سخت میگذره، اون موقع حرفهاش برام مسخره بود ولی حالا تو همین چند روز متوجهی منظورش شدم. بخصوص دیشب به خاطر حرف و حدیثهایی که شنیدم...
بغض کرد و ادامه داد:
–هنوز کفن شوهرم خشک نشده مردم یه حرفهایی میزنن که... گریه کرد و دیگر حرفش را ادامه نداد.
با تعجب نگاهش کردم. دستمالی از روی میز به دستش داد و گفتم:
–میفهمم، منم پیه حرف مردم به تنم خورده، تنها راهش بیتوجهیه، هر چی شنیدی اهمیت نده و زندگیت رو بکن.
فین فین کرد و دستمال را در کف دستش جمع کرد.
–آره، مادر شوهرمم همین رو گفت. بهم گفت فقط نباید به این حرف و حدیثها دامن بزنم.
بعد به لباس و شالش اشاره کرد.
–برای همین اینجوری لباس پوشیدم. اون گفت یه مدت که ساده بری و بیای و سرت تو زندگی خودت باشه دیگه مردم باهات کاری ندارن و میرن یه موضوع دیگه برای خودشون پیدا میکنن.
–البته تو باید به دیگرانم حق بدی، یهو تو با یه بچه سر و کلت پیدا شده خب...
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–میدونم. ولی بازم ناراحت میشم.
بعد از چند دقیقه سکوت لبخند زورکی زد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–راستی وقتی شنیدم آقای چگینی رو رفتی آوردی و الان حالش خوبه خیلی خوشحال شدم. داشتم از عذاب وجدان میمیردم.
فوری پرسیدم:
–من نیاوردم. پریناز تحویلش داد. حالا از کجا فهمیدی حالش خوبه؟
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
–مگه خبر نداری؟ فردا از بیمارستان مرخص میشه.
–کی بهت گفت؟
–مادرشوهرم گفت که مریمخانم گفته.
بغض دیگر نگذاشت چیزی بپرسم. فقط توانستم لب بزنم.
–خدا روشکر.
بعد هم به طرف اتاقم برگشتم.
یعنی نباید نورا یا یکی از آنها خبری به من میدادند تا خیالم راحت شود. اصلا خود راستین چرا سراغی از من نمیگیرد. حتما حالش آنقدر خوب است که میخواهد به خانه برود. دیگر یک تلفن که میتوانست بزند.
جلوی پنجره ایستادم و با خودم فکر کردم، شاید هم او توقع دارد که من به سراغش بروم. شاید چون به ملاقاتش نرفتم از دستم ناراحت است. ولی او باید درک کند.
نمیدانستم باید چیکار کنم، ولی چیزی در ته دلم میگفت که کار درستی کردهام که حرف مادر را گوش کردهام.
آخرین ساعات کار بود. از پشت سیستم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم داد.
احساس گرسنگی میکردم. از وقتی بلعمی گفته بود که راستین میخواهد مرخص شود. بیقرار بودم و این بیقراری اجازه نداد ناهار بخورم. نمیدانم حالا چه فرقی داشت، در هر صورت که من او را نمیدیدم چرا از آمدنش به خانهشان احساس خوبی داشتم. شاید چون میدانستم فاصلهاش با من کم میشود. گرچه فرقی برای دلتنگیام نداشت.
دوباره جلوی پنجره ایستادم و به او فکر کردم. کسی که تمام ذهنم را تسخیر کرده بود و قصد عقب نشینی نداشت. وَ من نمیخواستم در بیرون راندنش ضعیف باشم، بخصوص حالا که سراغی از من نگرفته.
انگار اشک تنها راه بود برای آرام کردن شورش نورونهای مغزم. در این طغیان همه با هم یک درخواست داشتند آن هم این که او هم جزیی از این سرزمین شود. اشک میریختم ولی نمیخواستم کوتاه بیایم.
با صدای تقهایی که به در خورد برگشتم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت241
بلعمی کیف به دوش پا درون اتاقم گذاشت و از همان جلوی در گفت:
–من امروز زودتر میرم، مادرشوهرم زنگ زد...
با دیدن چشمهای خیسم حرفش نصفه ماند.
جلو آمد و با تعجب پرسید:
–چی شده؟
فوری خودم را جمع و جور کردم و لبخند تلخی زدم.
–هیچی، یه کم دلم گرفته بود.
جلو آمد و روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت.
–میدونم من رو محرمت نمیدونی، ولی من میفهمم این اشکها از سر دل گرفتگی نیست. منم این روزها رو گذروندم. روزهای تلخیه، خیلی تلخ.
او هم بغض کرد و ادامه داد:
–من خواستم تلخی این روزها رو تموم کنم، خواستم دیگه از دلتنگی اشک نریزم و همیشه کنار خودم داشته باشمش. اونقدر مطمئن بودم که اونم برای من میمیره که بیخیال همه چیز شدم و عجله کردم. فکر کردم با ندید گرفتن خیلی چیزها میتونم به هدفم برسم. البته به خواستم رسیدم ولی...
سرش را بلند کرد و التماس آمیز نگاهم کرد.
–تو نکن.
سوالی نگاهش کردم.
–صبر کن، عجله نکن، شده تا آخر عمر این عشق رو توی دلت نگه دار ولی جلو نرو، بزار اون دنبالت بیاد. بهش اجازه بده بیتابت بشه، بزار اون به فکر بیفته که برای به دست آوردن تو یک راه بیشتر نیست. اگر صبور باشی اون میفهمه که هیچ راه میانبری وجود نداره و همین ارزش تو رو میبره بالا، در آینده توی زندگی خیلی بیشتر رو تو حساب میکنه کلا زندگیت یه جور دیگه...
با دیدن چشمهای از حدقه درآمدهام بقیهی حرفش را خورد و زود بلند شد.
–ببخشید زیادی حرف زدم. فقط خواستم تجربم رو بگم. خداحافظ.
بعد هم فوری بیرون رفت.
بلعمی درست میگفت ولی شرایط من با او متفاوت بود. راستین در بیمارستان بستری است. فکر نکنم لااقل یک پیام دادن و حالش را پرسیدن مشکلی ایجاد کند وقتی خودم را جای او میگذارم توقع زیادی نیست.
به امید این که الان گوشیاش دستش باشد یک اساماس برایش فرستادم و خیلی رسمی حالش را پرسیدم. بعد از فرستادن پیام دیگر چشم از گوشیام برنداشتم تمام هوش و حواسم پیش صدای گوشیام بود. ولی خبری نشد.
بارها و بارها از پیام فرستادنم پشیمان شدم. مدام به این فکر میکردم که نکند پیامم را خوانده و جواب نداده، که اگر اینطور باشد چقدر برایم سنگین بود.
گاهی هم خودم را دلداری میدادم و میگفتم اصلا شاید گوشیاش دستش نیست. شاید پریناز اصلا تحویلش نداده، یا بلایی سر گوشیاش آمده و جایگزین نکرده.
این فکرها دیوانهام کرده بود. گاهی آنقدر غرقشان میشدم که خود به خود بغض میکردم. کلا از اشتها افتاده بودم و مدام احساس ضعف داشتم.
چند روزی گذشت ولی باز خبری از راستین نشد. دیگر طاقتم طاق شده بود. بغضهایم دیگر صبور نبودند و قدرت زیادی پیدا کرده بودند برای بیرون ریختن.
تا این که یک روز صدف به خانهمان آمد.
بدون این که من حرفی بزنم خودش گفت:
–میخوام به نورا زنگ بزنم و حالش رو بپرسم.
چشمهایم برق زد و با عجله گفتم:
–حال برادرشوهرشم بپرس.
کنارم روی تخت نشست.
–چرا خودت نمیپرسی؟
دیگر نتوانستم حرف نزنم.
–بهش پیام دادم جوابم رو نداد.
–هزارتا دلیل هست واسه کارش، شاید اصلا ندیده، ناراحت نباش الان دلیلش رو میفهمیم.
شمارهی نورا را گرفت و بعد از احوالپرسی و پرسیدن احوال تک تک خانوادشان پرسید.
–راستی نورا جان گوشی آقا راستین دستشه؟ آخه امیرمحسن میخواست بهش زنگ بزنه حالش رو بپرسه.
نورا هم جواب مثبت داد.
بعد دوباره صدف پرسید:
–همون شماره قبلیشه؟ میخوام شمارش رو از اُسوه بگیرم، گفتم ببینم شمارش رو عوض نکرده. سرم را به گوش صدف چسباندم تا جواب نورا را بشنوم. قلبم ضربان گرفته بود. کاش بگوید شمارهاش را عوض کرده است. ولی گفت:
–آره، همون شمارشه، گوشی و یه سری وسایل که پریناز ازش گرفته بوده بعد بهش داده، اینم تو یه نایلون به آقا رضا سپرده بود. بعد که تو بیمارستان بستری شد آقا رضا براش آورد. بعد هم شروع به تعریف کردن از آقا رضا کرد. که چقدر این روزها هوای راستین را دارد.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
خب خب،
داستانمون داره به آخرش نزدیک میشه
لطفا نظراتونو بهم بگین:
اصلا داستانو خوندین؟ یا بهش علاقه ای نداشتین؟....
اونایی که خوندن نظرشونو کامل بهم بگن...
میتونید برای داستان های بعدی، پیشنهاد بدین...
یا هر نظر دیگه ای که فکر میکنید لازمه تذکر داده بشه😊
برای ثبت نظراتون به لینک نظرسنجیمون برید:
payamenashenas.ir/E.D
از همراهی تون متشکرم😊🌹
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💢موافقت ایران با لغو ویزای عراق/ ویزای #اربعین برداشته شد؟
✍️ پس از اعلام آمادگی طرف عراقی با لغو ویزا با ایران، مسؤولان کشورمان نیز با این امر موافقت کرده و لغو ویزای 45 روزه برای دارندگان گذرنامه عادی بین دو کشور را در ایام #اربعین تصویب کردند. /فارس
#بطلب_آقا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#حسین_جانم🌷
بر ما برسانید ، دوایے لطفاً
از غصہ مریضیم ، شفایے لطفاً
در نسخہے ما جاے دوا بنویسید
یڪ چاے غلیظ ڪربلایے لطفاً
#ڪربلا_پاے_پیاده💚
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعه🌙
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🏴 آمادگی 700 موکب برای خدمترسانی به زوار اربعین/خانههایی که موکب میشود
✍️ در حالی که هنوز ثبتنام از موکبهای اربعین برای ارائه خدمت به زوار اربعین آغاز نشده است، بیش از 700 موکب برای حضور در مرزها و ارائه خدمات به زائران امام حسین (ع) اعلام آمادگی کردند.
👈وضعیت #اربعین حسینی امسال هنوز مشخص نیست. اما بر اساس گزارشها، طرف عراقی در حال آماده سازی حضور زوار خارجی در ایام #اربعین است و حتی حضور ایرانیان با رعایت نکات بهداشتی را پیشبینی کرده است./فارس
#بطلب_آقا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#بےدسٺ_ڪربلا_دسٺ_مرا_بگیر❤️
اے آنڪه امیرےُ دلیرےُ شهیرے
بےدسٺ شدے از همگان دسٺ بگیرے
اے قبلہ حاجاٺ، یل قافلہ، #عباس
باید ڪه مرا هم بہ غلامےبپذیرے
#ماه_بنےهاشم🌙
#علمدار_ڪربلا🌷
#شب_جمعه🌙
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#حسین_جان 🥀
خیر یعنی #در_جوانی رفته باشی #کربلا
رحم کن بر من #برات_کربلا گم کرده ام
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله✨
#شب_جمعه🌙🍃
#بطلب_آقا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
ازشهیدانبطلب
آنچهتمناداری
بهخـداکارگشای
دلهرسوختهاند . . . !
#شهیــدانـه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🔆 هرگاه #شب_جمعه شهدا را یاد کردید؛
آن ها شما را نزد #ابا_عبد_اللّٰه علیه السلام یاد میکنند.
🌹 شهدا را یاد کنیم ولو با ذکر یک #صلوات🌹
لحظه های زیارت #ارباب التماس دعا شهیدان عزیز...
#اللَّهُمَّصَلِّعَلَىمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
با این سه ذکر با خدا صحبت کنید
✍مرحوم حاج اسماعیل دولابی:
➊ همین که گردی بر دلتان پیدا میشود،
↞یک سبحان الله بگویید، آن گرد کنار
میرود.
➋ هر جا هم فیضی و نعمتی به شما رسید،
↞الحمدلله بگویید، چون شکرش را به جا
آوردی گرد نمیگیرد.
➌ هر وقت خطایی انجام دادید،
↞استغفرالله چارہ است.
💠با این سه ذکر با خدا صحبت ڪنید.
صحبت کردن با خدا غم و حزن را از بین میبرد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
﷽
سلام به همراهان گرامی
روز #جمعه تون بخیر و شادی ان شاءالله
فقط اومدم بگم که؛
روزهای جمعه کانال تعطیله😉
#جمعه_روز_خانواده است،
پس همین الان، گوشیتونو خاموش کنید و کنار عزیزانتون شاد باشید.
صلوات و دعای فرج هم فراموش نشه لطفا
امام زمانمان، همچنان در انتظار دیدار ماست.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جمعههای_انتظار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فقط با خدا درد دل کن...
نه صداتو ضبط میکنه،
نه به بقیه میگه،
نه اسکرین شاتش رو پخش میکنه..🧡
#بهخدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
حاج اسماعیل دولابـے:
⚠️ بزرگترین "آزمون ایمان"
زمانے استـــــ ڪه چیزے را
میخواهید و به دستـــــ نمےآورید❕...
با این حال #قادر باشید ڪه بگویید :
« خدایا شڪرتـــــ»🤲🏼
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
خاڪ قم گشته مقدس از جلال فاطمه
نور باران گشته این شهر از جمال فاطمه
گرچه شهر قم شده گنجینه علم و ادب
قطرهای باشد ز دریای ڪمال فاطمه
#میلاد_حضرت_معصومه(س)🌺🌺
#ڪریمہ_اهل_بیٺ🎊🎊
#مبارڪ_باد🌺🌺
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
❀↶ چلّـه کلیمیــه ↷❀
↩️ هر کاری بهار و فصل مخصوص
به خودش رو داره
بهار چلّه نشینی هم ماه #ذیالقعـده است
چلّه نشینی همیشه خوبه
اما اهل معرفت میگن بهترین زمان
برای چلّه گرفتن از اول ماه ذیالقعده
تا دهم ماه ذیالحجه است
این زمان زمانی است که طبق قرآن
چلّه نشینی حضرت موسی در کوه طور
انجام شده:
📖سوره اعراف آیه ۱۴۲
【وَ وَاعَدْنَا مُوسَىٰ ثَلَاثِينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْنَاهَا
بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً】
ﻣﺎ با ﻣﻮﺳﻰ ﺳﻰ ﺷﺐ ﻭﻋﺪﻩ و قرار
ملاقات ﮔﺬﺍشتیم ﺳﭙﺲ ﺁن رﺍ ﺑﺎ ﺩﻩ ﺷﺐ
ﺩﻳﮕﺮ ﺗﻜﻤﻴﻞ ﻧﻤﻮﺩﻳﻢ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ملاقات
او با ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﭼﻬﻞ ﺷﺐ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ
📖قرآن در این آیه میفرماید:
خدا با حضرت موسی
به مدت سی شب وعده کرد
【وَ وَاعَدْنَا مُوسَىٰ ثَلَاثِينَ لَيْلَة】
که طبق روایات این سی شب
از شب اول ماه ذیالقعده شروع میشه
بعد ده شب دیگه به این سی شب
اضافه شد【وَ أَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ】
که همون ده شب اول ماه ذیالحجّه
تا روز عید قربان هست
پس قرار ملاقات حضرت موسی با خدا
چهل روز تمام طول کشید
【فَتَمَّ مِيقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَة】
⬅️ حضرت موسی بعد از این چهل روز
ملقب به لقب #کلیـمالله شد
و به همین خاطر به این چلّه
چلّه کلیمیه میگویند
علما و بزرگان به اين چهل روز توجه ویژهای
داشتند و به شاگردانشان توصیه میکردند
این چهل روز رو به تهذيب نفس و خودسازی
و چلّه گيری مشغول باشند
⬅️ سعی كنيم انشاءالله یک عمل كوچیک مستحبی را شروع كنيم
☑️ مثلاً چلّه ختم یک سوره مثل
سوره واقعه، سوره یاسین، سوره حشر
سوره ملک، سوره نباء
☑️ یا چلّه ختم یک دعا، مثل
دعای عهد، دعای توسل، دعای معراج
زیارت عاشورا، حدیث کساء
☑️ یا چلّه ترک یک گناه
و کمرنگ کردن اون گناه در زندگیمان
☑️ یا مثلاً سعی کنیم تو این چهل روز
نمازمان رو اول وقت و با حضور قلب بخوانیم
خلاصه اینکه تو این چهل روز بیکار نباشیم
شروع کنیم و یک حرکتی
هر چند خیلی کوچک انجام بدهیم
↫◄ انشاءالله تو این چهل روز
بیشتر مواظب خودمون باشیم
️️◽️ مواظب باشیم كه غذای بد
وارد دهانمون نشه
◽️ زبانمون حرف بد نزنه
◽️ گوشمون حرف بد نشنوه
◽️ چشممون نگاه بد نكنه
◽️ و ....
اون وقت بعد از این چلّه
میتونیم عید رو جشن بگیریم
عید قربان عید برای کسی است که
تو این مدت یه کاری کرده باشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#التماس_دعای_فرج
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت242
بدترین خبری بود که شنیدم. یعنی چه گوشیاش دستش است و جواب پیام مرا نمیدهد. حالش هم که دیگر خوب است.
نورا در آخر حرفهایش حال مرا هم از صدف پرسید و یک گلهی کوچک کرد و بعد هم گفت که دلش برایم تنگ شده است و چون مادرش مهمانش است و به خاطر راستین رفت و آمد در خانهشان زیاد شده دیگر وقت نکرده که زنگ بزند.
خون خونم را میخورد. هم عصبانی بودم. هم ناراحت. دلم شکست. به تاج تختم تکیه دادم و زانوهایم را بغل گرفتم.
صدف بعد از تمام شدن تماسش به فکر فرو رفت.
بعد نگاهم کرد و گفت:
–اگه حالش خوبه پس چرا شرکت نمیاد؟
متفکر نگاهش کردم.
–راست میگیا، کاش از نورا میپرسیدی.
–نمیشد بپرسم که، ولی تو میتونی فردا از آقارضا بپرسی، نورا میگفت هر روز به راستین سر میزنه و میرن تو حیاط قدم میزنن. پس هیچ کس مثل آقارضا از جیک و پوکش خبر نداره.
پاهایم را دراز کردم.
–آخه روم نمیشه، اون احساس من رو نسبت به راستین میدونه، سختمه ازش سراغ راستین رو بگیرم.
صدف لبهایش را بیرون داد.
–خب مستقیم نپرس، مثلا یه چیزی رو بهانه کن بگو خود آقای چگینی باید باشن که مثلا فلان قرار داد رو امضا کنه و از این جور چیزا، بعدشم بپرس راستی کی میان.
پوفی کردم و از جایم بلند شدم.
–اون میفهمه بابا، برعکس ظاهرش خیلی بچه زرنگه، اصلا میرم استعفا میدم. دیگه اون شرکت برام شده زندان. خیلی کار کردن توش برام سخت شده، اینجوری هر روز برام شکنجس. میام همون فروشگاه پیش تو کار میکنم.
–ول کن اُسوه، دیوانهایی؟ در ضمن فروشگاه صندوقدار نمیخواد.
–خب میرم سطح فروش، به صارمی بگم خودش یه کاری برام جور میکنه.
صدف اخم کرد.
–آره جون خودت جور میکنه، میگه برو نظافتچی شو، میخوای تی بزنی؟ چون فقط نظافتچی نداریم.
–پس صفورا چی شد؟
–به خاطر کارای دخترش صارمی بیرونش کرد. البته چند بار تذکر داد ولی کو گوش شنوا، این دختره بیچاره مادرش رو دق داد.
–مگه چیکار میکرد؟
صدف سرش را تکان داد:
–کارای بچگانه، به خاطر کمبود محبت شدیدی که داره برای جلب توجه دیگران هر دفعه با یه شکلهای عجیب و غریب میومد فروشگاه، به خاطر سگشم بعضی مشتریها نمیومدن خرید، میگفتن سگه میخوره به لباسها آلودس و پر از میکروبه و خلاصه این حرفها وقتی رسید به گوش صارمی دیگه عذرشون رو خواست.
فردای آن روز هزار بار پیش خودم نقشه کشیدم که به آقا رضا چه بگویم و چطور حرف را به استعفای خودم بکشانم. با خودم گفتم استعفای من به گوش راستین میرسد اگر برایش مهم باشد عکسالعملی از خودش نشان میدهد اگر هم مهم نباشد که همان بهتر که نباشم. حداقل تکلیف خودم را میفهمم.
در همین فکرها بودم که گوشی روی میزم زنگ خورد.
گوشی را برداشتم. آقای براتی بود. مدیر شرکتی بود که ما در مناقصه شرکتش برنده شده بودیم. ناراحت بود که چرا این بار کارمان را ناقص تحویل دادهایم. البته حق داشت. من مشکلاتمان را برایش توضیح دادم ولی قانع نشد و گفت که فردا میآید تا با مدیر شرکت مستقیم صحبت کند. گفت که متن قرار داد و فاکتورها را هم میآورد.
وقتی گفتم که مدیر شرکت فعلا نیست و باید با معاونش جلسه بگذارد قبول نکرد و گفت که چند بار به موبایل راستین زنگ زده و جواب نداده. موضوع برایش عجیب بود. گفت که فردا صبح خودش میآید.
بعد از این که گوشی را قطع کرد. بلند شدم و به اتاق آقارضا رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
با نگرانی پرسید:
–چه ساعتی میاد؟
–گفت صبح میاد. سرش را به علامت تایید تکان داد و آرام جوری که انگار با خودش حرف میزد گفت:
–نه که پول اون کارهایی که بهش تحویل دادیم داده حالا طلبکارم هست. حقوق این چهار دونه کارمند رو موندیم توش...
به طرف در رفتم تا از اتاق خارج شوم. نمیدانستم چیزی که در ذهنم میگذرد را بگویم یا نه، اصلا الان وقت مناسبی است یا باید صبر کنم.
دستم را روی دستگیرهی در نگه داشتم. هنوز تردید داشتم که صدای آقارضا مصمم کرد.
–چیزی میخواهید بگید؟
به طرفش برگشتم و گوشهی روسریام را به بازی گرفتم:
–راستش...راستش...
گوشهی روسریام را رها کردم و نگاهم را در اطراف چرخاندم و روی صندلی راستین نگهش داشتم.
–میخواستم بگم حالا که شرکت از لحاظ مالی به مشکل خورده، نیاز به کارمند اضافه نیست. من جای دیگه کار دارم میخوام برم اونجا کار کنم. کارهای حسابداری شرکتم کمه، خودتونم میتونید انجام بدید. با اجازتون من دیگه...
اخم کرد و از جایش بلند شد و به طرفم آمد.
–یعنی چی؟ حالا مشکل مالی داریم شما باید برید؟ فوقش یکی دو ماه حقوق نمیگیرید دیگه، درسته تو این شرایط شرکت و راستین بزارید برید؟ این انصافه؟
شانهایی بالا انداختم.
–حال آقای چگینی که خوبه، نبود من خودش یه کار مفیدیه برای شرکت.
پوزخند زد.
–اونوقت کی به شما گفت حال راستین خوبه؟
نگران نگاهش کردم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت243
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
–نورا خانم به همسر برادرم گفتن.
پوزخندی زد و به طرف میزش برگشت و دوباره زمزمه کرد.
–معنی عشق رو هم فهمیدیم. بیچاره رفیق من تو این زمینه کلا شانس نداشت.
از حرفش خوشم نیامد به غرورم برخورد. تیز نگاهش کردم.
–منظورتون چیه؟
باز زمزمه کرد.
–هیچی.
برای تلافی کردن حرفش ترجیح دادم به جوابش اهمیتی ندهم و روی حرف خودم تاکید کنم.
در را نیمه باز کردم و گفتم:
–به هر حال من تا آخر هفته از اینجا میرم.
در آخرین لحظه که از اتاق خارج میشدم دیدم که با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم میکند.
بیتفاوت به اتاقم برگشتم.
برای هزارمین بار با ناامیدی گوشیام را چک کردم. خبری نبود. چرا من اینقدر ساده بودم. چرا خودم را گول میزنم اگر او میخواست تا حالا پیام میداد. یا حتی زنگ میزد.
خواستم گوشی را روی میز پرت کنم. ولی یادم افتاد که این گوشی امانت است.
بیشتر حرصم درآمد. با عصبانیت سیمکارت را از گوشی درآوردم. باید به صاحبش برمیگرداندم. اصلا من به گوشی چه نیازی دارم.
به خاطر راستین این گوشی را از آقارضا امانت گرفتم، حالا دیگر چه نیازی دارم. حالا که دیگر نه پرینازی وجود دارد نه راستینی که منتظر زنگ زدنش باشم.
سیم کارتم را داخل کیفم انداختم و گوشی را برداشتم.
با تقهایی که به در اتاق آقا رضا زدم وارد شدم.
درحال حرف زدن با تلفن بود. به محض دیدن من حرفش را تمام کرد و گوشی را سرجایش گذاشت.
جلو رفتم. مقابل میزش ایستادم. گوشی را روی میزش گذاشتم.
–دستتون درد نکنه، دیگه بهش نیازی ندارم.
–مگه گوشی خریدید؟
–نه، یه گوشی ساده هست، همون کافیه، بعد دندانم را روی هم فشار دادم و ادامه دادم:
–دیگه نه کسی میخواد فیلمی برام بفرسته، نه کسی تصویری بهم زنگ بزنه. بعدشم آخر هفته میرم دیگه نمیبینمتون، بهتره که زودتر بهتون برگردونم.
گوشی را به طرفم سُر داد.
–من لازمش ندارم. دیگه نمیخواد بهم برگردونید. من از اولم به قصد پس گرفتن بهتون ندادم.
دوباره گوشی را به طرفش سُر دادم.
–ممنون. گفتم که منم نیازی بهش ندارم.
بعد هم به طرف در خروجی راه افتادم. کاملا معلوم بود که آقارضا از دستم حرص میخورد.
در اتاق را که بستم. دیدم بلعمی در حال گریه کردن است.
جلو رفتم و پرسیدم:
–چی شده؟
با گوشهی شالش اشکش را پاک کرد و سرش را بالا آورد.
ولدی با لیوان آبی از آبدارخانه بیرون آمد و غر زد:
–من نمیدونم آخه اون شوهر...بعد صورتش را جمع کرد و ادامه داد:
–آخه دلتنگی داره، دلت میخواد بری تو جهنم بهش سر بزنی؟
بلعمی لیوان آب را گرفت و چپ چپ نگاهش کرد.
–حالا تو از کجا میدونی اون تو جهنمه؟
ولدی دست به کمر شد.
–چون یه جو عقل تو سرش نبود. عاقلا به جهنم نمیرن.
بلعمی لیوان آب را بدون این که بخورد به حالت قهر روی میز گذاشت.
–خدا مهربونه، میبخشه.
–اون که آره، ولی خدا عقلم داده، خب منم مهربونم وقتی به بچهی دوسالم بگم چاقو جیزه دست نزن یا قابلمه خورشت داغه دست بهش نزن، بعد اون بره دست بکنه تو قابلمهی در حال جوش بسوزه از مهربونی من چیزی کم و کسر میشه؟
بلعمی با تعجب فقط نگاهش میکرد.
خود ولدی دوباره جواب داد.
–از مهربونی من چیزی کم نمیشه ولی اون بچه باید سوزش و درد دست سوختش رو تحمل کنه تا کامل خوب بشه. حالا اگه بفهمه که کارش اشتباه بوده و دنبال درمان دستش باشه منم کمکش میکنم چون مادرش هستم و مهربونم. ولی اگه دوباره بره دستش رو بکنه تو قابلمه چیکار میتونم بکنم جز این که یه وقتهایی یه جا حبسش کنم و اجازه ندم به کارهای احمقانش ادامه بده، به عقلش شک میکنم دیگه. بعد نگاهش را روی صورتم نگه داشت و گفت:
–تو چرا قیافت اینجوریه؟ انگار کتک خوردی.
آهی کشیدم و گفتم:
–آخه این بیعقلیهایی که گفتی، همه رو درگیر میکنه، کاش فقط اون بچه به خودش آسیب میزد. منظورم کل خانواده، گاهی هم اطرافیان. آخه دیگران چه گناهی کردن؟
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت244
ولدی با انگشت شصت به من اشاره کرد و رو به بلعمی گفت:
–تحویل بگیر، میبینی؟ یکی عقلش رو کار نمیندازه گاهی زندگی یه نفر گاهی هم چند نفر به هم میخوره، فقط به خودش ضربه نمیزنه که...
الان این بنده خدا چه گناهی داشت که اینقدر تو عذاب بود، خانواده آقای چگنی اینقدر اذیت شدن، پای اون بیچاره اونجوری شد ربطی به نامهربونی خدا داره؟
بلعمی نوچی کرد و بی میل لیوان را برداشت و جرعهایی از آب خورد.
–آدم نمیتونه دلش واسه بیعقلا تنگ بشه؟ اصلا وقتی یکی عقلش قد نمیده چیکار کنه دست خودش نیست که...
ولدی گفت:
–هیچی، حرف اونی که عاقله رو گوش کنه، عقلش قد نمیده چشمش که میبینه...عاقبت اونایی که همین راه رو رفتن رو نگاه کنه...
بلعمی نگاه معنی داری به من انداخت.
نفسم را محکم بیرون دادم و به طرف اتاقم راه افتادم. با خودم فکر کردم آره، من هم مقصرم، اصلا مقصر اصلی منم که باعث این همه تشویش و اضطراب و ماجرا شدم. چون من هم از عقلم استفاده نکردم و عاشق شدم. از همان موقع بود که همهچیز به هم ریخت. شاید هم ولدی درست میگوید حالا که دستم را داخل قابلمهی داغ کردهام باید صبر کنم تا از سوزش بیفتد و درمان شوم.
پشت میزم نشستم و نجوا کردم.
"ولی خیلی سخته، هیچی بدتر از سوختن نیست."
صبح که برای رفتن به شرکت آماده میشدم تصمیم جدیدی گرفتم. این که بعد از شرکت با نورا هماهنگ کنم و برای دیدن راستین بروم. باید حرفش را بشنوم. قبل از این که این بیخبری نابودم کند. برای درمان این درد اولین قدم همین بود. باید آب پاکی را روی دست خودم حداقل میریختم.
هوا سردتر شده بود. اولین ماه از زمستان بدجور آمدنش را به رخ میکشید. نزدیک شرکت که شدم دانههای برف را دیدم که یکی پس از دیگری روی زمین فرود میآمدند.
نمیدانم این برف چه دارد که با آمدنش لبخند را روی لب همه میآورد.
وارد شرکت که شدم بلعمی تلفن را محکم روی میز کوبید و گفت:
–این چرا سر من داد میزنه؟ به من چه مربوطه...
با تعجب پرسیدم:
–شکست، چه خبره؟ کی رو میگی؟
–همین اقای براتی دیگه، سراغ آقای چگنی رو میگیره، میگم نیومده قاطی میکنه، گفت میام اونجا...
–دیروز زنگ زد گفت میاد که، چرا دوباره تماس گرفته.
به اتاق آقارضا اشاره کردم.
–خب برو به آقارضا بگو،
–آخه آقارضا هنوز نیومده.
–خب بهش زنگ بزن بگو خودش رو برسونه،
–خودش زنگ زد گفت:
–دیرتر میاد.
– پس خودش میدونه و این براتی.
همانطور که به طرف اتاقم میرفتم گفتم:
–این براتی امد من رو صدا نکنها، دیگه نمیکشم، بشینم غرغرهای اون رو هم بشنوم. تازه کلی هم کار دارم.
به اتاق که آمدم در را بستم. باید زودتر کارهای ماندهام را انجام میدادم تا آخر هفته که میخواهم بروم همه چیز مشخص باشد.
طبق عادتم پنجره را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم. آنقدر هوا سرد بود که حتی زیبایی برف هم نتوانست از بستن پنجره منصرفم کند.
پالتوام را درنیاوردم و سیستم را روشن کردم. هنوز یک ربع از کار کردنم نگذشته بود که چشمهایم سنگین شد. گرمای دلچسبی که در اتاق حاکم بود مرا خواب آلود کرد.
سرم را روی میز گذاشتم و چشمهایم را بستم.
نمیدانم چقدر گذشت که صدای باز شدن در را شنیدم. بعد هم صدای پا و چیزی که با زمین برخورد میکرد و بعد هم بوی عطر آشنایی که درهمان حال خواب و بیداری به قلبم ضربان داد.
جرات این که سرم را بلند کنم و چشمهایم را باز کنم نداشتم. میترسیدم توهم باشد و با باز کردن چشمهایم همه چیز تمام شود.
احساس کردم صاحب بوی عطر روی صندلی کنار میزم نشست. از این همه نزدیکی غوغای عجیبی در دلم به پا شد و گرمایی که تک تک سلولهای بدنم را به تکاپو انداخت.
صدایی را شنیدم که انگار چیزی روی میز جابهجا شد و درآخر صدایی که شک نداشتم واقعیاست و صاحب همان عطر است که دلم برایش میرود. صدای بمی که انگار مدتهای طولانی بود نشنیده بودمش و غمی که قبلا نبود.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa