🍁لطفِ خدا🍁
خب خب، داستانمون داره به آخرش نزدیک میشه لطفا نظراتونو بهم بگین: اصلا داستانو خوندین؟ یا بهش علا
ممنون از نظراتون😊🌹
منتظر پیشنهاداتون هم هستیم...
تنها کسی که
هرگز قلبت را نخواهد شکست،
همان کسی است که
آن را ساخته!🧡
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
همینطور که تلاش می کنی به نداشتههایت برسی،
به داشتههایت هم فکر کن
و از این بابت خدا را شکر کن..🦋🌿
#شکرگزارباشیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
روی این قفل نوشتند
دعا می خواهد،
من سپردم به خودش
هرچه خدا می خواهد..💛✨
#بهخدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
خدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیرد قـرار
خوشم چونڪه باشے مرادرڪنار
امروز را آغازمےڪنیم باتوڪل بر
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
❖
توکل بر خدايت کن؛
کفایت میکند حتما؛
اگرخالص شوی با او؛
صدایت میکندحتما؛
اگربیهوده رنجیدی؛
ازاین دنیای بی رحمی؛
به درگاهش قناعت کن؛
عنایت میکندحتما؛
دلت درمانده میمیرد؛
اگرغافل شوی ازاو؛
به هروقتی صدایش کن؛
حمایت میکند حتما؛
خطا گر ميروي گاهی؛
به خلوت توبه کن با او؛
گناهت ساده میبخشد؛
رهایت میکند حتما؛
به لطفش شک نکن؛
اگر دنيا حقيرت کرد؛
تو رسم بندگی آموز؛
حمایت میکند حتما؛
اگرغمگین اگرشادی؛
خدایی راپرستش کن؛
که هردم بهترینها را؛
عطایت میکندحتما ...
#بهخدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
ﺷﺄﻥِ تو در اندیشه ما جا شدنی نیست
در کوزه که جا دادن دریا شدنی نیست
هرچند که توصیف تو مولا شدنی نیست
تو لطف کنی ناشدنی؛ ناشدنی نیست
طبعی که نپرداخت به نام تو تلف شد
بر خاک نوشتند علی؛ در نجف شد
🌷 #صلےاللهعلیڪ_یاامیرالمومنین
🌷 #یکشنبه_های_علوی_فاطمی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
هر کس به کسی نازد و ما فاطمه (س) داریم
گفتیم همیشه ، همه جا فاطمه (س) داریم
ننگ است بکوبیم درِ خانه هر کس
دنبال سرابیم چرا ؟ فاطـمه (س) داریم
ما ترس نداریم ز سیلاب حوادث
مانند علی (ع) بعد خدا فاطـمه (س) داریم
ما چشم طـمع تا ابدالدهر نداریم
بر ثروت هر بی سر و پا، فاطـمه (س) داریم
رو کن به مسیر دگری ای غم دنیا
بیهوده به این سمت نیا ، فاطـمه (س) داریم
زهراست که داده است به ما جرات طوفان
در دل نبُوَد واهمه تا فاطـمه (س) داریم
#صلی_الله_علیک_یا_فاطمهالزهرا
#یکشنبه_های_علوی_فاطمی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
📿 نماز روز یکشنبه ذی القعده
🍀 [سید بن طاووس] برای روز یکشنبه این ماه نمازی با فضیلت بسیار از رسول خدا صلیاللهعلیهوآله روایت کرده؛
🔹 مختصر آن فضیلت این است که هرکه آن را بجا آورد، توبهاش پذیرفته حق و گناهش آمرزیده میشود و طلبکاران او در قیامت از وی راضی گردند و با ایمان از دنیا برود و ایمانش از او گرفته نشود و قبرش وسیع و نورانی گردد و پدر و مادرش از او راضی شوند و آمرزش حق نصیب پدر و مادر و فرزندان و نژاد او گردد و روزی او توسعه یابد و فرشته مرگ در وقت مردن با او مدارا کند و جانش را به آسانی بستاند.
✍ و کیفیت آن نماز چنین است:
✅ روز یکشنبه غسل بجا آورد و وضو بگیرد
✅ چهار رکعت نماز بخواند، در هر رکعت
سوره «حمد» را «یک مرتبه»
و سوره «توحید» را «سه مرتبه»
و سوره «فلق» را «یک مرتبه»
و سوره «ناس» را «یک مرتبه» بخواند و
✅ پس از نماز «هفتاد مرتبه» استغفار کند و استغفار را با «لَاحَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّٰهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» ختم نماید،
✅ سپس بگوید:
«يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِناتِ فَإِنَّهُ لَايَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلّا أَنْتَ»؛
«ای توانا، ای آمرزنده، گناهان من و همه مردان و زنان مؤمن را بیامرز که گناهان را جز تو کسی نمیآمرزد.»
📚 مفاتیح الجنان
#ذیالقعـده
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت248
–خب معلومه دیگه، میگن همه خوردن بردن شما عقب موندید و سرتون کلاه رفته. بیایید کمک کنید ما هم با هم دیگه بریم بخوریم.
راستین انگشت شصت و سبابهاش را به هم چسباند و گفت:
–دقیقا. پریناز میگفت تو کلاساشون حرفهایی میزنن که کلا از مملکتمون و مردمش متنفر میشیم. دیگر ادامهی حرفهایش را متوجه نشدم. به این فکر کردم که در نبود من چقدر پریناز با راستین دردو دل کرده.
موقع رفتن آقای براتی آقارضا هم همراهش رفت.
بعد از رفتن آنها نگاه سنگین راستین را احساس کردم. سرم را بلند کردم. درست روبروی من نشسته بود.
نگاهش را به فنجان خالی روی میز داد و پرسید:
–کجا بودی؟
سوالی نگاهش کردم.
–اینجا نبودی. به چی فکر میکردی؟
نمیتوانستم در مورد چیزی که فکر میکردم حرف بزنم.
پس مجبور شدم در کوچه پس کوچههای ذهنم بگردم تا حرف قانع کنندهایی پیدا کنم.
نگاهم را زیر انداختم و گفتم:
–به انتقامی که ازش حرف زدیدفکر میکردم، گفتید بعدا برام توضیح میدید.
سرش را بلند کرد و به صورتم نگاه کرد.
جزءجزء صورتم را از نظر گذراند و لبخند زد. بعد به روسریام اشاره کرد.
–هیچ میدونستی اینطور محکم بستن روسریت یه جور انتقام گرفتن از اوناس.
دستی به روسریام کشیدم.
–اونا، منظورتون پریناز و...
سرش را به چپ و راست تکان داد.
–نه، نه انتقام از اونایی که امثال پریناز رو هم اغفال کردن. پریناز و امثالهم قابل ترحم هستن. اونجور آدمها، نادون و بدبختن که واسه یه کم پول بیشتر هر کاری میکنن. منظورم روئساشون هستن. یکی از کارهایی که تو توی این شرکت انجام دادی این بود که وادارمون کردی دوربین ایرانی بخریم گرچه مشکلاتی هم داشت ولی اینم یه جور انتقام از اوناست.
تو اون مدتی که پیش اونا بودم حرفهای حنیف خیلی خوب برام روشن شد. بیچاره همش از دشمن حرف میزدا، ما بهش میگفتیم توهم زده. من که گاهی حرفهاش رو حتی گوش هم نمیکردم. تازه اون خیلی چیزها رو نگفته، دشمنی اونا خیلی ناجوانمردانس، به هیچی ما رحم ندارن.
خودکار را از روی میز برداشتم و شروع به خط خطی کردن برگهی زیر دستم کردم و گفتم:
–نمیدونم اونجا چه اتفاقی افتاده که شما اینقدر عوض شدید. این چیزهایی رو که گفتید، بعضیهاش رو میدونستم. البته نه با این جزئیات. حرفهاتون رو هم قبول دارم ولی با این چیزا که دل آدم خنک نمیشه.
او هم خودکارش را روی کاغذ کنار دستش حرکت داد. ولی نه برای خط خطی کردن.
بعد از مکثی گفت:
–اگر همین کارها رو رونق بدیم و کمکم همه انجام بدن بهترین انتقامه. میتونم چند نمونه محسوس و راحتش رو برات مثال بزنم.
کنجکاو و با اشتیاق نگاهش کردم و خودم را منتظر نشان دادم تا حرفش را ادامه دهد. خودکار را روی میز گذاشت و جوری مهربان و عمیق نگاهم کرد که صورتم داغ شد و ازخجالت نگاهم را پایین انداختم.
برگهایی که نقاشی میکرد را به طرفم سُر داد. رویش یک قلب بزرگ کشیده بود.
نگاهم روی کاغذ ماند.
او ادامه داد:
–باید مثل اونا زندگی کنیم.
تعجب زده نگاهش کردم.
–مثل اونا؟
–اهوم، مثلا ما هم مثل اونا تو خریدهامون حواسمون باشه چی میخریم که سودش بره تو جیب هموطن خودمون. یا مثلا از زمین خوردن همدیگه ناراحت بشیم و دنبال راه حل باشیم. بیتفاوت نباشیم.
همانطور که به حرفهایش گوش میکردم. خودکارم را برداشتم و روی کاغذ او شروع به نقاشی کردم.
–مهربون بودن با همدیگه، تنها راه برای قدرتمند شدنه.
قلب کوچکی داخل آن قلب بزرگ کشیدم و خودکارم را رویش گذاشتم.
–بله، خیلی حرفتون رو قبول دارم. گرچه خیلی سخته، بخصوص وقتی به کسی خوبی میکنی و اون جوابت رو با بدی میده.
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–راهش میدونی چیه؟
–نه.
–این که وقتی داری به کسی خوبی میکنی به تلافی کردن اون فکر نکنی، به این فکر کنی که الان این کی میخواد با بدی جوابم رو بده.
–با بدی!
–دقیقا، اصلا نباید یک ذره هم از ذهنمون بگذره که اونا باید به ما خوبی کنن، چون ما بهشون محبت کردیم.
–خب اینجوری باشه که دیگه کسی به کسی محبت نمیکنه.
–ممکنه، ولی اگرم خوبی کنه واسه این که طرف مقابلش جبران کنه نمیکنه، پس توقع و دلخوری هم پیش نمیاد و اتفاقا محبتها زیاد میشه. بیشتر این دلخوریها به خاطر همین موضوعه.
تاملی کردم و گفتم:
–شایدم درست میگید، اگر آدم فقط به این فکر کنه که خدا براش جبران میکنه، دیگه از بنده خدا توقعی نداره، حتی اگر در مقابل خوبیش بدی ببینه، ناراحت نمیشه.
بعد کاغذ را از روی میز برداشت و نگاهی به قلبها انداخت و لبخند زد.
–البته همیشه جواب مهربونی، محبته به جز بعضی موارد.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت249
یک ماه میشد که راستین شروع به کار کرده بود. کارها در شرکت خیلی خوب پیش میرفت. همه با انرژی بیشتری کار میکردند.
آقارضا مدام سربهسر راستین میگذاشت و میگفت اگر میدانستم با آمدنت به شرکت اینقدر شارژ میشوی از بیمارستان یک سره به شرکت میآوردمت. راستین در جوابش فقط میخندید. حس راستین را خیلی خوب درک میکردم. چون من هم دیگر خوب غذا میخوردم و حال روحیام خیلی بهتر شده بود.
یک روز که مشغول کار بودم. خانم ولدی به گوشی به قول امینه دسته هَوَنگم زنگ زد و گفت که کاری برایش پیش آمده که نمیتواند بیاید. از من خواهش کرد که زحمت ناهار را بکشم. بعد هم سفارش کرد که مواد لوبیا پلو را که روز قبل درست کرده و داخل یخچال گذاشته، برای این که خراب نشود باید امروز درست شود. بعد هم تاکید کرد از بیرون غذا سفارش ندهیم.
خانم ولدی یه جورهایی برای همهی ما نقش مادر را داشت. واقعا با دلسوزی کار میکرد. به قول راستین از جمله آدمهایی بود که تا میتوانست مهربانی میکرد و از نامهربانیها ناراحت نمیشد.
بعد از این که تماس را که قطع کردم از این که باید برای بقیه غذا درست کنم استرس گرفتم. بخصوص راستین، اگر خوب درنیاید آبرویم پیشش میرود.
با دستپاچگی بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. یک ساعت بیشتر تا ظهر نمانده بود.
همهی وسایل را بیرون آوردم و روی کابینت گذاشتم. بعد کنار ایستادم تا فکر کنم اول باید چه کار کنم. مغزم یاری نمیکرد. هیجان زیادی داشتم. این حالاتم برای خودم هم عجیب بود.
در همین افکار بودم که راستین وارد آشپزخانه شد. دیگر با کمک یک عصا راه میرفت. نگاهی به وضعیت من انداخت.
–رفتم تو اتاقت نبودی، چیکار میکنی؟ –امروز ولدی نمیاد من میخوام براتون ناهار درست کنم.
–چه کاریه، امروز از بیرون میگیریم.
–چرا؟ میترسید دستپخت من رو بخورید؟
روی صندلی نشست و لبخند زد.
–من که از خدامه، فقط نمیخوام اذیت بشی. گنگ به قابلمه خالی نگاه کردم. میخواستم کارم را شروع کنم ولی با وجود راستین تمرکزم را از دست داده بودم.
انگار متوجه موضوع شد.
–میخوای کمکت کنم؟
مستاصل گفتم:
–ولدی برنج رو کجا میزاره؟
به اتاقکی که داخلش نماز میخواندیم اشاره کرد.
–دفعهی پیش از من خواست بزارمش اونجا.
بعد از آوردن برنج دیدم که قابلمهی پر از آب را روی اجاق گاز گذاشته و زیرش را روشن کرده.
لبخند زدم.
–آشپزی بلدید؟
–دیگه لوبیا پلو رو بلدم.
با اضطراب گفتم:
–وقتی شما به لوبیا پلو میگید غذای آسون پس کار من سختتر شد.
خندید.
–نترس، من ایراد گیر نیستم.
همانطور که برنج را میشستم پرسیدم:
–راستی باهام کار داشتید؟
در قابلمه را گذاشت.
–اهوم. خواستم بگم امروز خودم میرسونمت کارت دارم.
با شنیدن حرفش قلبم فرو ریخت و با تردید نگاهش کردم.
–چه کاری؟
–حالا بگم که احتمالا باید شفته پلو بخوریم.
مشکوک نگاهش کردم. ولی او بیاعتنا به به طرف در خروجی پا کج کرد. این ترفندش بود برای این که توجه مرا جلب کند.
فکر این که چه میخواهد بگوید استرسم را بیشتر کرد.
همیشه آقارضا و راستین یا داخل اتاقشان ناهار میخوردند یا بعد از ناهار خوردن ما ولدی برایشان دوباره میز را میچید.
ولی امروز راستین گفت همه با هم غذا میخوریم.
با امکاناتی که در آبدارخانه بود تا آنجا که میشد میز را زیبا چیدم. البته بلعمی هم کمکم کرد. وقتی حساسیتهای من را در چیدن میز میدید میخندید و میگفت با این کارهایت مرا یاد گذشتهام میاندازی. جوری حرف میزد که انگار از من بزرگتر است.
موقع خوردن غذا جرات نمیکردم سرم را بالا بگیرم. میترسیدم کسی انتقادی کند و باعث خجالتم شود.
اولین قاشق را که در دهانم گذاشتم چشمهایم را بستم. نمیشود گفت شور شده کمی خوش نمک شده بود. اولین نفر آقا رضا بود که رو به راستین گفت:
–یه کم شور نیست؟
سرم را بالا آوردم و به صورت راستین نگاه کردم.
چشمهایش را بست و گفت:
–اوم، بهترین غذاییه که تا حالا خوردم. مخصوصا ته دیگش.
آقارضا زمزمه کرد.
–بیچاره مریم خانم بشنوه چه حالی میشه، با اون دستپخت معرکش.
بلعمی گفت:
–اره خوب شده، اُسوه جون دستت درد نکنه، اتفاقا من خوش نمک دوست دارم.
نمیدانم این حرف بلعمی تعریف بود یا تاکید بر روی حرف آقارضا. "بلعمی جان میشه تو کلا حرف نزنی"
تک سرفهایی کردم و گفتم:
–ببخشید که یه کم نمکش زیاد شده.
راستین گفت:
–نه بابا خیلی هم خوبه، رضا دیگه خیلی بینمک میخوره، یه بار رفته بودم خونشون یه املت به ما داد اونقدر بینمک و بیمزه بود اصلا نمیشد خورد.
آقارضا نگاهی به راستین انداخت.
–واسه همون داشتی ته ماهیتابه رو درمیاوردی؟
راستین شانهایی بالا انداخت.
–چارهایی نداشتم، تا ده شب مهمون رو گشنه نگه داشتی بعدشم یه املت بینمک گذاشتی جلوم چی کار میکردم؟
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت250
همه خندیدیم. کنار آمدن با این رک بودن آقارضا کمی سخت بود.
آقارضا گوشیاش را درآورده بود و عکسهایی به راستین نشان میداد. در مورد پروتز پای راستین حرف میزدند. آقارضا میگفت بعد از انجام دادن پروتز راستین میتواند خیلی عادی راه برود و دیگر نیازی به عصا ندارد. فقط کمی زمان بر و هزینه بر است.
آنقدر این حرف خوشحالم کرد که پرسیدم:
–تو ایران این کار رو انجام میدن؟
آقارضا گفت:
–بله، چند سالی هست که تو ایرانم انجام میدن.
با خوشحالی به راستین نگاه کردم و گفتم:
–وای خیلی عالی میشه، زودتر پیگیری کنید.
راستین بیخیال آخرین قاشق لوبیا پلو را داخل دهانش گذاشت و گفت:
–فعلا کارهای واجبتری دارم که باید انجام بدم.
دمغ شدم.
–چه کاری مهمتر از پاتون هست؟
جوری نگاهم کرد که از خجالت پیش بقیه آب شدم.
–فقط یه کار هست که برام فعلا از همه چیز مهمتره، که اونم خواستم برسونمت بهت میگم.
سرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم.
همه بعد از خوردن غذا تشکر کردن و بشقابشان را داخل سینک ظرفشویی گذاشتند و رفتند.
نگاهی به ظرفها انداختم.
"منظورشون اینه من بشورم؟"
با خودم گفتم چند بشقاب را شستن که زمانی نمیبرد، در عوض فردا که ولدی بیاید با دیدن تمیزی اینجا خوشحال میشود.
درحال شستن ظرفها بودم که راستین آمد و پرسید:
–چرا میشوری؟ ولشون کن، ولدی خودش میاد میشوره دیگه.
شیرآب را بستم و با لبخند گفتم:
–برای انتقام.
سوالی نگاهم کرد.
–یادتونه گفتید با محبت کردن به همدیگه و توقع نداشتن میشه از اونا انتقام گرفت؟
پشتش را تکیه داد به کابینت و نگاهش را به چشمهایم چسباند. آنقدر طولانی که من کم آوردم و با خجالت مشغول کارم شدم.
شستن ظرفها تمام شد ولی او همچنان نگاهم میکرد.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–ببخشید من دیگه برم به کار خودم برسم.
دست به سینه شد.
–تو همیشه اینقدر حرف گوش کن و نکته سنج و ریزبین و فداکار و ...
التماس آمیز نگاهش کردم.
–تو رو خدا دیگه نگید، من فقط حرفی که بهم زدید رو انجام دادم.
–پس عزمت رو جزم کردی برای انتقام؟
نگاهم را به پایش دادم و سرم را تکان دادم.
عصایش را از کنارش برداشت و گفت:
–من دیگه طاقت ندارم، برو کیفت رو بردار بیا بریم.
تعجب زده پرسیدم:
–کجا؟
–مگه قرار نبود برسونمت؟
–حالا که خیلی مونده تا ساعت کار تموم بشه.
روبرویم ایستاد و اخم مصنوعی کرد.
–رئیست وقتی میگه بریم یعنی چی؟
برای فرار کردن از نگاهش یک قدم عقب رفتم و گفتم:
–یعنی این که برم کیفم رو بیارم.
–پس زود باش، من تو ماشین منتظرم.
چند روزی میشد که راستین ماشینش را عوض کرده بود. آقارضا میگفت رانندگی با ماشین اتومات دیگر نیازی به دو پا ندارد. فقط یک پا برای رانندگی کافیاست.
تا حالا سوار این ماشین جدیدش نشده بودم. همین که در عقب را باز کردم سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
–خانم، راننده شخصی گرفتی؟
معذب گفتم:
–آخه تو محل ممکنه کسی...
با اعتماد به نفس گفت:
–اتفاقا میخوام همه ببینن.
با تردید روی صندلی جلو نشستم. اتاقک ماشین از بوی عطرش پر بود و این عطر چقدر حس خوبی به من میداد. آهنگ عاشقانهایی در حال پخش بود. نگاهم کرد و لبخند زد.
بعد صدای پخش را کم کرد و با تامل گفت:
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
برخی انسانها اگر باغی پر از رز هدیه بگیرند، تنها خارها را خواهند دید! و برخی دیگر ممکن است علفی هرز بگیرند و در آن گلی وحشی ببینند... نوع دیدگاه کلیدی برای شکرگزاری است، و شکرگزاری کلیدی برای لذت بردن از زندگی...
#شکرگزارباشیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋آدمی به خودیِ خود ، نمیافتد .
اگر بیفتد ، از همان سمتی میافتد
که به خدا تکیه نکرده است
همیشه در هر حادثه ای به خودت بگو:
یه خیری تو این اتفاقی که
الان برای من افتاده هست
مطمئن باش خدا راه رو به تو نشون میده
🌹 به خدا اعتماد کن
او هر چیزی را به قشنگ ترین حالت ممکن به تو می دهد؛ اما در زمان خودش...!
🌿🌺إِن یَنصُرْکُمُ اللَّهُ فَلَا غَالِبَ لَکُمْ وَإِن یَخْذُلْکُمْ فَمَن ذَا الَّذِی یَنصُرُکُم مِّن بَعْدِهِ وَعَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ
🦋اگر خدا شما را یاری کند، هیچ کس بر شما چیره و غالب نخواهد شد، و اگر شما را واگذارد، چه کسی بعد از او شما را یاری خواهد داد؟ و مؤمنان باید فقط بر خدا توکل کنند.
(آلعمران: ١٦٠)
#بهخدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی،
تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان
حضرت صاحب الزمان(عج) ...
❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المهدی
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان
أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س)
به قصد زيارت ارباب بی کفن :
❤السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني سلام الله أبدا
ما بقيت و بقي الليل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولاد الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين.
أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع)
❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🕊️صبحتبخیرمولایمن
سلام بر مولای مهربانی
که آمدنش
وعده ی حتمی خداست
و سلام بر منتظران
و دعاگویان آن روزگار نورانی
و قریب...
السلام علیکَ یا وعد الله الذّی ضمنه...
#سلام_امام_زمانم❣️
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼یا مقیل العثرات🌼
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
حسادت چیست؟
عدم پذیرش خوبی در دیگران.
اگر خوب بودنِ شخصی را قبول کنیم،
حسادت تبدیل به الهام گرفتن میشود..✨🖇
#تلنگـــرانه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
❁❁
حرمت را، نه چراغ و نه رواق و نه در است
زائر قبر تو، ماه است و نسیم سحر است
قبر بی زائر تو، کعبۀ اهل نظر است
لالهاش خون دل «میثم» خونینجگر است...
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
1_818883327.mp3
6.62M
_اۍکہدلخوشیہِروزگارِمنے(((:🥀!
#کمیآرامش
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت251
–میدونی واجبتر از پروتز پام در حال حاضر چیه؟
دستی را که روی دنده گذاشته بود را نگاه کردم.
–از کجا بدونم.
با شیطنت نگاهم کرد.
–یعنی حدسم نمیزنی؟
میتوانستم حدس بزنم ولی خودم را به بیخبری زدم.
–خب شاید میخواهید سرمایه شرکت رو...
دستش را به علامت منفی تکان داد.
–نه بابا، خیلی پرت شدی. بعد چند دقیقهایی سکوت کرد و بعد زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
–میخواستم بگم با خانوادت صحبت کنی آخر هفته بیاییم خواستگاری.
اصلا فکر نمیکردم حالا و اینطور ناگهانی مطرحش کند. دستپاچه شدم و به دستهایم زل زدم.
او هم به روبرو خیره بود. انگار گفتن این حرف برایش سخت بود.
ترسیدم با سکوتم اذیت شود و فکرهای ناجور کند. برای همین گفتم:
–فکر کنم مادرتون صحبت کنن بهتر باشه.
نگاهش به طرفم چرخید.
–پس یعنی خودت مشکلی نداری؟
متعجب نگاهش کردم.
–چه مشکلی؟ احساس کردم غرورش اجازه نداد به پایش اشاره کند و موضوع دیگری را مطرح کرد.
–فکر میکنی خانوادت رضایت بدن؟
دلم میخواست خوشحالش کنم، نمیخواستم ضعفی که در پایش دارد برایش برجسته شود برای همین خجالت را کنار گذاشتم و گفتم:
–داماد به این خوبی کجا گیرشون میاد.
با چشمهای گرد شده پقی زیر خنده زد. من هم با گونههای سرخ شده لبخند زدم.
فوری گوشیاش را برداشت و پیامکی برای کسی فرستاد. بعد از چند دقیقهایی که پیامک بازیاش تمام شد گفت:
–یه چیزی تو زیرزمین خونمون دارم درست میکنم که دلم میخواد زودتر بیای ببینیش.
–چی؟
–دلم میخواد خودت ببینیش.
تو این یک ماه به محض این که میرفتم خونه روش کار میکردم. البته هنوز یه کم کار داره، برای روزی ساختمش که روی دیوار خونهایی نصب بشه که صاحبش من و تو هستیم. موقع ساختنش فکرم همین بود. بعد از مکثی خندید و ادامه داد:
–واسه خودم بریدم و دوختم، هنوز خواستگاری نیومده به فکر تابلوی خونمون هستم. شده مثل اون ضربالمثله، یارو رو تو ده راه نمیدادن سراغ کد خدا رو میگرفت.
از حرفش خندهام گرفت.
برعکس گذشته خیلی آرام و با خونسردی رانندگی میکرد.
به خانه که رسیدم مادر اخمهایش در هم بود. با دیدن من گفت:
–تو خبر داشتی؟ دوباره آخرین نفر من باید بدونم؟
هاج و واج نگاهش کردم.
–از چی؟ چی شده؟
روی مبل نشست و گفت:
–مریم خانم زنگ زده میگه اگه اجازه بدید آخر هفته بیاییم خواستگاری، بهش میگم باید با دخترم صحبت کنم میگه اُسوه جون جواب مثبت رو داده فقط شما اجازه حاج آقا رو بگیرید بهم خبر بدید.
"پس راستین تو ماشین به مادرش پیام داده بود که به مامان من زنگ بزنه."
–باور کن مامان همین الان راستین بهم گفت، من نمیدونم اینا چرا اینقدر حول تشریف دارن.
مادر گفت:
–برای این که پسر ناقصشون رو میخوان قالب ما کنن. تو چی کم داری که...
وقتی چشمهای از حدقهدرآمدهی مرا دید خودش بقیهی حرفش را خورد.
بغض کردم.
–باورم نمیشه شما داری این حرف رو میزنی، اگه اینجوری باشه پس مادر صدف چی باید بگه؟ صدف چی کم داره که...
مادر حرفم را برید و گفت:
–اونم قبلا نامزد داشته، یارو ول کنش نبوده میخواسته از شرش خلاص بشه امده با امیرمحسن...
چنان هین بلندی کشیدم که مادر ساکت شد.
–مامان تو رو خدا اینجوری نگید، اصلا کی اینارو به شما گفته؟
مادر از روی مبل بلند شد.
–خود یارو نامزد قبلیش امده بود در خونه و همه چی رو به من گفت.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و پرسیدم:
–خب شما چیکار کردید؟
–منم همه چیز رو به امیرمحسن گفتم. البته اون خبر داشت صدف قبلا همه چیز رو بهش گفته بوده.
سعی کردم خونسرد باشم.
–با این حال بازم دلیل نمیشه، صدف میتونست بره با کس دیگهایی ازدواج کنه، اون عاشق امیرمحسنه. واقعا دوسش داره.
–خب آره، عاشقشه، تو چه دردته، میخوای تو فامیل بگن اونقدر موند موند آخرشم رفت با یه...
جدی و محکم گفتم:
–مامان...مگه راستین چه ایرادی داره؟ موقعی که اون تیر خورد منم اونجا بودم، اگه اون تیر به پای من میخورد چی؟ اصلا همین فردا از خیابون رد بشم تصادف کنم و نقص عضو پیدا کنم دیگه حق زندگی ندارم؟
–اون پسر قبلا نامزدم داشته، مدتها با دختره ارتباط داشته، پسر برعکس برادرش کلا انگار راحته، ماشالا ایراد یکی دوتا نیست که... من به خاطر خودت میگم. تو طاقتش رو نداری، نمیخوام توام مثل امینه یه خط در میون قهر کنی بیای اینجا. وقتی مورد بهتری هست چرا...
حرف زدن با مادر بیفایده بود. بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. دیگر نمیخواستم حرفهایش را بشنوم. اگر میماندم حتما حرفهایی میزدم که بعدا پشیمانیام فایدهایی نداشت.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت252
پدر که به خانه آمد مادر حرفی در مورد حرفهای مریمخانم به او نگفت.
باید کاری میکردم. خجالت میکشیدم خودم با پدر مطرحش کنم. ولی از طرفی هم جواب راستین را چه میدادم، از دلیل مخالفت مادر هم سرافکنده بودم.
صبح موقع صبحانه خوردن رو به مادر گفتم:
–مامان میخوای برای پسفردا من میوه رو بخرم؟
مادر در چشمهایم براق شد و گفت:
–اگه چیزی بخوام به آقات میگم میگیره.
پدر مرموزانه نگاهم کرد و گفت:
–خودم میگیرم دخترم؟
یعنی مادر موضوع را با پدر در میان گذاشته؟ باید سردرمیاوردم.
مادر که بلند شد برای پدر چای بریزد گفتم:
–آقاجان میشه امروز من رو برسونید؟
–باشه بابا، فقط اول باید بریم دنبال امیرمحسن، یه جا هم یه امانتی دارم بگیرم بعد میرسونمت.
مادر استکان چای را جلوی پدر گذاشت و گفت:
–این دیرش میشه بزار خودش بره.
پدر گفت:
–اگه دیرت میشه امانتی رو بعدا میگیرم بابا.
–نه، دیرم نمیشه، اتفاقا امیرمحسنم خیلی وقته ندیدم دلم براش تنگ شده.
امیرمحسن جلو نشسته بود و با پدر در مورد کار صحبت میکردند. مدام با خودم کلنجار میرفتم که چطور موضوع را مطرح کنم.
گفتم:
–آقاجان.
پدر حرفش را قطع کرد و از آینه نگاهم کرد.
–جانم بابا.
گوشهی روسریام را مدام دور دستم میپیچیدم و باز سکوت میکردم. سکوت سنگینی حکمفرما شد.
پرسیدم:
–چرا شما هر چی میشه طرف مامان رو میگیرید و ازش حمایت میکنید. خب گاهی دیگران هم درست میگن.
پدر با لبخند از آینه نگاهم کرد.
–چی شده دوباره؟
–خب برام سواله دیگه، واقعا چرا؟
پدر به روبرو خیره شد.
–چراش رو خودت انشاالله ازدواج کردی متوجه میشی، اون موقع تو هم باید همیشه همین کار رو بکنی.
–ولی من نمیتونم حرف زور بشنوم، کسی رو هم که حرف زور بزنه حمایتش نمیکنم.
پدر به روبرو خیره شد.
–زن و شوهر فرق دارن بابا، حالا تو بگو چی شده.
وقتی تمام ماجرا را برایش تعریف کردم با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–پس چرا مادرت کس دیگهایی رو بهم گفت.
کمی به طرف جلو خم شدم.
–یعنی چی کس دیگهایی رو گفت؟ یعنی آخر هفته یه نفر دیگه میخواد بیاد خواستگاری؟
پدر سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
–آره، مادرتم خوشحال بود، میگفت خیلی پسر خوبیه، البته من تا حالا ندیدمش، مادرت که خیلی ازش تعریف میکرد.
–پس چرا به خودم چیزی نگفت؟
پدر مبهوت به روبرو خیره شد.
امیرمحسن گفت:
–احتمالا امروز میگه.
نیشگانی از امیرمحسن گرفتم.
–پس تو میدونی، میگم آخه از اولی که نشستی صدات درنمیاد.
امیرمحسن صدای آخش بلند شد و گفت:
–میخواسته بهت بگه، تلفن زدن مریمخانم کار رو خراب کرده، بخصوص که تو هم ازشون حمایت کردی، واسه همین موکولش کرده به یه وقت دیگه.
زمزمه کردم.
–پس جریان میوه خریدن واسه ایشون بوده؟
پدر گفت:
–حالا مشکلی نیست که بیان با هم آشنا بشیم. مادرت خیلی از پسره تعریف میکرد، شاید اصلا...
محکم و قاطع گفتم:
–نه آقاجان، برام مهم نیست پسره کیه، جواب من از الان منفیه.
پدر سکوت کرد. امیرمحسن گفت:
–یه جوری حرف میزنی انگار مامان گفته حتما باید با این ازدواج کنی.
این امیرمحسن است که اینطور حرف میزند؟ او که همیشه از من حمایت میکرد. این ازدواج چرا اینقدر آدمها را تغییر میدهد.
پدر پرسید:
–حالا این آقای چگنی مثل برادرش اهل نماز هست؟ ظاهرشون که خیلی با هم فرق داره.
انتظار هر سوالی را داشتم الا این سوال، فوری گفتم:
–قبلا نبود ولی حالا هست. خودش که میگفت قبلا حرفهای برادرش رو قبول نداشته اما حالا...
–گذشتش به ما مربوط نیست. مهم الانه، گاهی هیچ چیز مثل گذشت زمان نمیتونه آدمها رو از بلاتکلیفی بیرون بیاره.
این بنده خدا رو چند بار دیدم. پسر خوش اخلاقی به نظر میاد.خوشرو و مردمداره، حالا من با مادرت صحبت میکنم.
–آقاجان یعنی شما موافق دلایل مامان هستید؟
آقاجان تاملی کرد و گفت:
–مادرت اگر حرفی میزنه به خاطر شناختیه که از تو داره، شاید...
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–نه آقاجان، مامان هنوزم فکر میکنه من بچهام، اصلا انگار گاهی سن من یادش میره، اون حتی موضوع خواستگاری اصلی رو به شما نگفته.
پدر نفسش را بیرون داد.
–خواستگاری اصلی و فرعی نداره که، تنها کاری که تو باید انجام بدی اینه که باور کنی که مادرت بد تو رو نمیخواد.
بغض کردم. ترسیدم حرفی بزنم و اشکم سرازیر شود و بیشتر از این خجالت بکشم.
تا حالا ندیده بودم که مادری با ازدواج دخترش مخالفت کند. تا حالا همیشه شنیده بودم که پدرها حرف اول را میزنند. سر امینه هم پدر مخالف بود ولی کمکم با دیوانه بازیهای امینه راضی شد.
راضی کردن پدر خیلی راحتتر است.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت253
وارد اتاق کارم که شدم هنوز در را کامل نبسته بودم که دیدم ولدی خودش را داخل اتاق انداخت و زحمت بستن در را کشید.
بعد با خوشحالی بشگنی زد و گفت:
–اگه میدونستم یه لوبیا پلو پختن اینجوری بختت رو باز میکنه همون روز اول بهت میگفتم بپزی که ...
–هیس، چی میگی تو؟ کی به تو گفت؟
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–خیلی این بلعمی رو دست کم گرفتیا، مگه قبلا واسه اسرائیلیا جاسوسی نمیکرد، دیگه فهمیدن یه قرار خواستگاری که براش کاری نداره. اونم با تابلو بازیهایی که شماها در میارید.
چشمهایم را گشاد کردم.
–واسه کیا جاسوسی میکرده؟
دستش را در هوا تکان داد.
–توام که، تا بیای بگیری من چی میگم...
بابا مگه واسه شوهرش و پریناز جاسوسی نمیکرده، خب اونا رو هم بخوای تهش رو دربیاری، آخرش میرسی به موساد و این حرفها دیگه...
هاج و واج نگاهش کردم و نجوا کردم.
–بدبخت بلعمی فقط یه کم خالهزنک بازی درآورده بابا، شد جاسوس موساد؟ اگه اون اینقدر حرفهایی بود زندگی خودش رو...
همان موقع بلعمی هم وارد اتاق شد و رو به من گفت:
–مبارک باشه، بزارید سال شوهر من تموم بشه بعد جشن بگیریدا.
چشمهای من دوباره گرد شد. رو به ولدی گفتم:
–یا خدا، این دیگه چی میگه؟
بعد رو به بلعمی ادامه دادم:
–این حرفها چیه واسه خودت میبافی؟
بلعمی روی صندلی نشست.
–میبافم چیه؟ دیروز سر میز ناهار آقای چگنی خودش گفت کار واجب داره، من از نگاهش فهمیدم منظورش چیه؟ حالا مگه چیه؟ انشاالله خوشبخت بشید. من که نمیتونم جشنتون بیام عزا دارم.
من هم به طرف صندلیام رفتم و رویش نشستم و سرم را بالا گرفتم.
–خدایا اینا چقدر دلشون خوشه، خبر ندارن مامانم اصلا موافق نیست.
بلعمی چشم و ابرویی برای ولدی بالا انداخت و گفت:
–حال کردی چطوری مجبور به اعتراف شد. دیدی نقشمون جواب داد.
ولدی گفت:
–این که تابلو بود فقط دیر و زود داشت. بلعمی پشت چشمی برایش نازک کرد و رو به من گفت:
– حالا مامانت چرا ناراضیه؟
ولدی چشمهایش را تا مرز از حدقه درآمدن گشاد کرد.
–چی؟ مامانت موافق نیست؟ میخواد ترشی اُسوه بندازه؟ یا کسی بهتر از آقا رو تو آب نمک خوابونده؟
شانهایی بالا انداختم.
–چه میدونم، شاید هر دو.
ولدی دستش را دراز کرد و گفت:
–شماره نَنَت رو بده خودم راضیش میکنم. بعد با خودش نجوا کرد.
–پسر به خاطر این خودش رو زده ناقص کرده، همه جوره پاش وایساده، اونوقت...
من نمیدونم دیگه آدم چه انتظاری از دامادش داره که آقای چگنی نداره.
خوشگل، تحصیلکرده، شغل خوب، آقا، دیگه چی میخواد، فکر کرده دختر خودش چی داره حالا...
بلعمی نگذاشت ادامه بدهد.
–ولدی جان بزار پدر و مادرش هر چی میگن گوش کنه، مادرش که بدش رو نمیخواد. میخوای اونم مثل من...
ولدی تیز نگاهش کرد.
–بلعمی جان شوهر تو کجا، آقا کجا، ببین چی رو با چی مقایسه میکنی، آخه واسه همه یه نسخه نمیپیچن که...
ولدی جوری متعصبانه حرف میزد انگار راستین پسرش است.
مستاصل ولدی را نگاه کردم.
–منم حرفهات رو قبول دارم، اما چیکار کنم؟
ولدی تاملی کرد و برای دلداری دادن من لحن مهربانتری به خودش گرفت.
–البته این که مادر بد آدم رو نمیخواد که درسته، ولی...آخه...خب...میگم از یکی کمک بگیر که از مادرم بهتره، خودت رو که بهش بسپاری دیگه خیالت راحته که سنگم از آسمون بباره خودش درستش میکنه. مطئن باش اون جوری هم که اون بخواد همون صلاحته دیگه نباید اصرار کنی و شاکی باشی.
تا خواستم حرفی بزنم تقهایی به در خورد و راستین در را باز کرد و همانجا ایستاد و با تعجب به ما نگاه کرد و بعد گفت:
–نگران شدم دیدم کسی نیست. اتفاقی افتاده که همتون اینجا جلسه گرفتین؟
ولدی با لبخند گفت:
–نه آقا، من امدم بابت لوبیا پلو دیروز از اُسوه تشکر کنم. شنیدم خیلی هم شما خوشتون امده. لبم را به دندان گرفتم.
"ولدی برو ادامه نده"
راستین رو به من لبخند زد و گفت:
–من اصلا لوبیا پلو دوست ندارم. ولی از دیروز دیگه عاشقش شدم.
ولدی دستش را به صورتش زد و گفت:
–عه چرا تا حالا نگفته بودید آقا؟
بلعمی چشمکی به ولدی زد و گفت:
–از این به بعد خواستس لوبیا پلو درست کنی بده اُسوه جون بپزه دیگه حله،
راستین قیافهی جدی به خودش گرفت:
–شماها نمیخواهید برید سر کارتون؟
با رفتنشان نفس راحتی کشیدم. چون میترسیدم حرفی بزنند که دوباره خجالت بکشم.
راستین جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت:
–اینا چرا اینجوری بودن؟
شانهایی بالا انداختم.
–چی بگم والا. بعد سیستم را روشن کردم.
سکوت راستین باعث شد نگاهش کنم.
نگاهمان که به هم گره خورد پرسید:
–پدر و مادرت موافقت نکردن؟
نگاهم را به یقهی لباسش دادم.
–آقاجان قراره با مامانم صحبت کنه.
آهی کشید و گفت:
–مادرت به مادرم گفته یه خواستگار دیگهام...
حرفش را بریدم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa