eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
505 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.6هزار ویدیو
72 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت(۱۶). «انتظار عشق» صدای زنگ آیفون اومد رفتم نگاه کردم فاطمه بود درو باز کردم مامان : کیه هانیه؟ - فاطمه است مامان چادررنگی مو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط - به به خانم خانوماا از این طرفا ،لاستیکات پنجر شده اومدی اینجا 😃 فاطمه: سلام چرا گوشیتو بر نمیداری ،صد بار زنگ زدم - عع شرمنده ،تو اتاق گذاشتم منم پایین بودم نشنیدم بیا بریم داخل فاطمه: نه عزیزم باید برم ،آقا رضا دم در منتظره داریم نامه عروسی رو پخش میکنیم 😊 - واااییی چشمت روشن ،کی اومده؟ فاطمه : دیشب - عزیزززم ،نامه من کووو 🤨 فاطمه: بفرمایین ،با خانواده ☺️ ( بغلش کردم) وایییی چقدر خوشحالم ،انشاءالله خوشبخت بشین فاطمه: قربونت برم ،من برم که اقا رضا منتظره - برو عزیزم مواظب خودت باش رفتم داخل خونه مامان: هانیه ،فاطمه رفت؟ - اره مامان جان،آقا رضا همراهش بود اومده بود نامه عروسیشو بیاره مامان: انشاءالله خوشبخت بشن - مامان جون با خانواده دعوتیمااا مامان: هانیه جان فکر نکنم بابا بیاد ،منم که بابات نیاد نمیتونم بیام،خودت تنهایی باید بری -باشه اشکالی نداره،خودم میرم رفتم تو اتاقم به نامه فاطمه نگاه میکردم خیلی ساده و شیک کارامو رسیدم ،رفتم حمام دوش گرفتم نزدیکای ساعت ۵ اماده شدم برم فرودگاه یه روسری آبی فیروزه ای گذاشتم سرم،با مانتو شلوار مشکی چادر عربی مو هم سرم کردم رفتم پایین مامان: کجا میری ؟ - میرم یه جایی کار دارم برمیگردم! مامان: باشه ،مواظب خودت باش توی راه رفتم گل فروشی یه دسته گل خریدم ،رفتم سمت فرودگاه اینقدر خیابونا شلوغ بود ،ساعت ۷ و نیم رسیدم فرودگاه🤦‍♀ وارد فرودگاه شدم متوجه شدم پرواز کانادا نیم ساعت میشد که نشست الان باید چیکار میکردم شروع کردم به گشتن ،دیدم یه پسره ی عصبانی یه گوشه وایستاده هی به ساعتش نگاه میکنه 😂 دسته گل و گرفتم جلوی صورتم رفتم کنارش - سلام 😄 حامد: خانم مزاحم نشین بفرمایید - وااایی چه ابهتی ،فک میکردم این جمله ها واسه خانوماست 😂😂 ( دسته گلو اوردم پایین، رفت تو اغما😂😂) حامد: هانیه؟ تویی؟ - نه ،مامان بزرگتم 😅 حامد: چرا این شکلی شدی تو ؟ - مفصل برات تعریف میکنم ( پریدم تو بغلش )چقدر دلم برات تنگ شده بود حامد: منم دلم برات تنگ شده بود ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
قسمت(۱۷). « انتظار عشق» ( توی راه همه ماجرا رو واسه حامد تعریف کردم) حامد: تو دیگه کی هستی ، عزرائیل و پیچوندی 😂 - عزرائیل چون دید داداش این دختره نمیتونه بیاد سر خاکش ،گفت یه مهلت دیگه بهش بدم 😂 حامد: چه روزای سختی بود هانیه!😔 خدا رو شکر که سالمی - اره خدا رو شکر ، حالا بگو خوب شدم یا نه؟ حامد: دیونگیت که فرقی نکرده🤪، ولی الان خانم تر شدی 😀 رسیدیم خونه ساعت ۹ بود ،درو آروم باز کردم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلویزیون نگاه میکردن اول من رفتم داخل ،حامد پشت در بود - سلام به اهل خانه بابا : سلام ،کجا بودی تا این موقع شب - رفته بودم یه عزیزی رو ببینم ☺️ مامان : حالا این عزیزت اسم نداره - چرا ، اتفاقن عزیزمو هم همرام اوردم گفتم شاید شما هم دلتون بخواد ببینینش 😜 مامان: جدی ،کجاست؟ - عزیززززم بیا داخل مامان با دیدن حامد از خوشحالی جیغ میکشید انگار دختر ۱۵ ساله است 😂😂 بابا هم شوکه شده بود از خوشحالی نمیدونست چی بگه- مامان: هانیه تو خبر داشتی ور پریده؟🤨🤨 - مامان جون ،خوده شازده پسرتون گفت که چیزی نگم ،برین گوششو بکشین دیگه اینکارا رو نکنه 😁 مامان: واییی دلت میاد - هیچی آقا حامد از راه نرسیده شروع شد 🤦‍♀ حامد: خاله سوسکه ،حسودیت شده؟😜 - من برم تو اتاقم ،تا دچار کبود عاطفه نشدم 😁 بابا: هانیه برو لباسات و عوض کن بیا شامتونو بخورین ؟ - باشه بابا جون لباسمو عوض کردم ،نمازمو خوندم ،رفتم پایین تو آشپز خونه موقع غذا خوردن منو حامد فقط به همدیگه نگاه میکردیم و میخندیدیم چقدر دلم برای این نگاهها تنگ شده بود بعد خوردن شام شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاق حامد منتظرش شدم تا بیاد حامد درو باز کرد تا منو دید ترسید - چیه نکنه عزرائیل دیدی 😂 حامد: بعید نیست که نباشی😅 اینجا چیکار میکنی ؟ - اومدم سوغاتیمو بگیرم 😁 حامد: پاشو برو صبح بهت میدم - اوووو تا صبح کی صبر میکنه ،همین الان بده حامد: ای خدااا چرا اینو نبردی از دستش راحت بشم 😩 - خدا میگه باهمدیگه باید بریم پیشش تنهایی قبولش نمیکنم 😂 (رفت سر چمدونش ، یه پیراهن صورتی خیلی خوشگل آورد بیرون ) حامد: بیا بگیر و برو - واییی چه خوشگله داداشی، خوش به حال خانم آینده ات که خوش سلیقه ای 😝 حامد: خوبه خوبه ،مزه نریز ،حالا برو که خستم - چشم( صورتشو بوسیدم) شب بخیر رفتم تو اتاقم ،رفتم جلوی آینه ،لباسو بالا گرفتم خیلی خوشگل بود ،لباسو گذاشتم داخل کمد رفتم دراز کشیدم روی تخت که چشمم به کارت عروسی افتاد یادم رفت نگاه کنم تاریخش واسه کی هست رفتم نامه رو برداشتم بازش کردم تاریخش واسه دو روز دیگه اس ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
قسمت(۱۸). « انتظار عشق» با ساعت زنگ نماز گوشیم بیدار شدم ،نمازمو خوندم ،یه کم دعا خوندم و خوابیدم چشممو که باز کردم دیدم یه عروسک خوشکل کنارم خوابیده یه کاغذم زیرش بود نوشته بود« دیشب یادم رفت اینم بهت بدم ،خواستم بیدارت کنم حیف دلم نیومد » واییی که تو چقدر خوبی داداشی بلند شدم رفتم تو اتاق حامد دیدم حامد نیست - مامان؟ مامان؟ انگار هیچکس خونه نیست صبحانه مو خوردمو ،رفتم لباسمو پوشیدم رفتم سمت بهشت زهرا هوا بوی عید میداد خیابونا شلوغ بودن حتی صف غسالخونه هم شلوغ بود 😔 خیلی ها امسال عیدشون بوی غم میده 😢 بچه هایی رو تو خیابونا میدیدم که هیچ وقت ،هیچ سال ،عیدی نداشتن 😔 زهرا خانم: هانیه؟ هانیه؟ - جانم زهرا خانم: حواست کجاست ؟ دوساعته دارم صدات میزنم - ببخشید زهرا خانم : شیر آب و باز کن - چشم یه دفعه چشمم به یه دختر بچه افتاد، وااییی خدای من تو چه اتفاقی برات افتاده 😢 اینقدر حالم بد بود که نصفه کاره از غسالخونه زدم بیرون داخل محوطه چشمم به یه قاب عکس افتاد ،همون دختر بود 😢 یکی مثل دیونه ها یه گوشه نشسته بود و به عکس دختر بچه زل میزد فهمیدم باید مادرش باشه اطرافیانم همه درحال گریه کردن بودن و به سر و صورتشون میزدن اخ که چقدر دردناکه دیدن همچین صحنه هایی 😭 گوشیم زنگ خورد ناشناس بود - بله & سلام کجایی؟ - حامد تویی؟ حامد: نه پسر همسایه ام بیکار بودم گفتم حالت و بپرسم - دیونه حامد: کجایی؟ - اومدم بهشت زهرا حامد: هیچی از این به بعد داری با مرده ها میپری پس - کاری داشتی؟ حامد: میخواستم بریم یه دور بزنیم - الان میام حامد: یه موقع مزاحمت نباشم؟ - پسره ی خل ،دارم میام حامد: پس بیا کتابخونه نزدیک خونه - باشه ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی می‌کرد ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ از ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ.ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌نمایم، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده‌اند ﺑﺨﻮﺍبد! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه‌ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه خواب ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ می‌پرسند ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ می‌گوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر هیچ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ. ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ‌ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید. ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می‌شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ می‌گیرد ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ می‌شود ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪﺷﺎﻥ می‌آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می‌کنند ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ می‌گذارد ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ می‌گوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... 🔻حق الناس تنها موضوعیست که در قیامت با شفاعت هم حل نمی‌شود🔺 📚 مجموعه حکایتهای معنوی   ‌‌‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
مغازه ای با 90 کلید دریک روستا شاید باورش سخت باشه ولی.. اعتماد و صداقت در روستای قوزلو از توابع شهرستان ملکان باعث شده صاحب تنها مغازه ی روستا کلید مغازه را در اختیار تمام 90 خانوار ساکن آن قرار دهد! حسین لطفی میگوید: به دلیل اعتماد و صداقتی که بین مردم روستا حاکم است، با هزینه شخصی کلیدی از مغازه خود تهیه و در اختیار تمام ساکنان روستا قرار داده ام. وی گفت چون اکثراوقات در مغازه نیستم مردم روستا هر زمان چیزی نیاز داشته باشند، بدون حضور من اقلام مورد نیاز خود را از مغازه برداشته و هزینه آن را در صندوق می گذارند! اینجا دیگه قضیه خیلی جالب میشه: کسانی که پول به همراه نداشته باشند، لیست کالاهای خریداری شده را می نویسند و پس از چند روز هزینه آن را می پردازند و حتی افرادی که به پول نیاز داشته باشند از صندوق مغازه مبلغ مورد نیاز خود را برداشته و پس از بر طرف کردن نیاز خود، آن را پس می دهند! رحیم زاده دهیار روستای قوزلو نیز گفت: تاکنون در این روستا هیچ سرقت و یا خلافی اتفاق نیافتاده و هیچ پرونده قضایی تشکیل نشده است این مکان در 155 کیلومتری تبریز واقع شده است. 🌸چقدر شبیه به پس از ظهوره ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🦋هنگامی که دیگران شما را درک نمیکنند خداوند شما را درک میکند! او عاشقی است که همواره شمارا دلگرم میکند، سایرین شاید لحظاتی اظهار مهر میکنند و سپس شما را از یادج میبرند اما خداوند هیچگاه رهایتان نمیکند! او در برابر اشکهایت نابینا نیست، در برابر دعاهایت ناشنوا نیست و در برابر دردهایت سکوت نمیکند! خیالت راحت و غمگین نباش، آغوش خدا برای همه بندگانش امن و امان است؛ او میبیند،میشنود و نجات میدهد... 🦋فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ 🌺🌿ﭘﺲ ﻣﺮﺍ ﻳﺎﺩ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﻛﻨﻢ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺰﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﻛﻔﺮﺍﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﻧﻜﻨﻴﺪ .(١٥٢) 🌺🌿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ 🦋ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺻﺒﺮ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ [ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﻣﺸﻜﻠﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﻙ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﻟﻮﺩﮔﻲ ﻫﺎ ﻭ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﺣﻖ ] ﻛﻤﻚ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﺪ ﺯﻳﺮﺍ ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﺻﺎﺑﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ .(١٥٣) سوره بقره 🌿 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣مهربان خدای من ! از اینکه مرا لایق حیات میدانی سپاسگزارم .. از اینکه فرصت "یک زندگی" را به من عطا کردی متشکرم .. مهربانا از تو میخواهم: "به من درک و درایتی بیش از پیش ببخشی تا امروز اشتباهات دیروز را تکرار نکنم" و: "فرصتهایی کــه در اختیارم قــرار میدهی را از دست ندهم" و از یاد نبرم که : "شایـــد فقط بــرای امـــروز بتوانم دوستان و یارانم را دوست بدارم.... 🍃🌺 الهی به امید تو ...🍃🌺 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
با هرنفسے سلام ڪردݧ عشق اسٺ آقا بہ ٺو احٺرام ڪردݧ عشق اسٺ چوݧ نام قشنگٺ بہ میاݧ مےآید از روے ادب قیام ڪردݧ عشق اسٺ سلام ارباب خوبم✋🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa