💜💛💛💜💛💛💜
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت6
خواهرم که چند سال از من کوچکتر بود، کنار تلفن نشسته بود و اشک میریخت.
دو روز بود قهر به خانهی ما آمده بود.
امروز به خاطر این که شوهرش در این مدت سراغی از او و حتی پسرش نگرفته چشمهی اشکش جوشید.
مادر دستش را گرفت و بلندش کردو روی مبل نشاندش.
–دنیا که به آخر نرسیده. آخه تو که طاقت نداری خب نیا قهر.
بالاخره اونم مرده و غرور داره.
امینه آب بینیاش را بالا کشید.
–من آدم نیستم؟ اصلا من هیچ، این بچه چی، اون همیشه میگه من یه روز آریا رو نبینم دیونه میشم. پس کو...
بعد دوباره گریهاش را از سر گرفت.
مادر آهی کشید.
–از بچگیت هم همینطور بودی. عجول و یک دنده. بعد اشارهایی به آریا کرد و گفت:
– اون که دیگه بچه نیست. ماشالا دیگه مردیه واسه خودش.
کنار خواهرم نشستم و دستمالی دستش دادم.
–اون شاید اصلا نخواد زنگ بزنه، تو که نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی.
انگار با حرفم داغ دلش تازه شد.
–خوش به حالت اُسوه. مجردی، نشستی خونه خوشی دنیارو میکنی. من بدبخت که جوونیم خونهی شوهر بود. اصلا نفهمیدم خوشی یعنی چی.
نفس عمیقی کشیدم و آرام زیر گوشش گفتم:
–خوش به حالت که خونهی شوهرت جوونی کردی. من که دیگه جوونیم تموم شد. نه جوونی کردم، نه خونه زندگی دارم، نه بچهایی، نه شوهری...
اشکهایش را پاک کرد و سرش را بالا گرفت.
–شوهر میخوای چیکار؟ روزگار من رو نمیبینی؟ مردا اصلا لیاقت ندارن که حسرتشون رو بخوری.
حالا تازه شوهر من خوبشونه. ببین دیگه بقیه چی هستن.
چشم به گلهای قالی دوختم.
–خودمونیما توام یه کم ناشکری.
تیز نگاهم کرد.
–من ناشکرم؟ من؟ چیکار کردم که ناشکرم. شوهرم کدوم محبت رو در حقم کرده که ناشکری کردم؟ ها؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–دِ بگو دیگه.
بلند شدم.
–قدر زندگیت رو بدون. خب اون محبت نمیکنه تو بکن. تو زندگیت رو حفظ کن.
آخه عیب شوهر تو چیه؟ معتاده؟ بیکاره؟ دست بزن داره؟ چرا نمیشینی درست زندگی کنی؟
عصبی گفت:
–مگه من از گشنگی رفتم زنش شدم. اگه معتاد بود که یه دقیقه هم زندگی نمیکردم. چرا مثل آدمهای عهد بوق حرف میزنی. یه دختر واسه چی ازدواج میکنه؟ اون حرف زدن بلد نیست. یه حرف محبت آمیز نمیزنه. تو اون خونه مثل چی جون میکندم یه دستت درد نکنه نمیگه.
وقتی هم ازش ایراد میگیرم و ناراحت میشم میگه تو دنبال بهونهایی. اصلا حرف من رو نمیفهمه.
نداشتن شعور چیزیه که نمیشه به کسی نشونش داد. فقط وقتی شوهرت نداشته باشه دیوانت میکنه.
البته تو حق داری اینارو نفهمی.
عقلیت کردی و مثل من زود ازدواج نکردی و خبر نداری من چی میکشم.
فقط بیرون گود وایسادی میگی لنگش کن.
زیر چشمی نگاهی به آریا انداختم و با اشاره از اَمینه خواستم که جلوی بچه بد پدرش را نگوید.
ولی امینه عصبیتر از این حرفها بود که ملاحظه کند.
پوفی کردم و گفتم:
–نمیدونم والا شایدم تو راست میگی. من شوهر ندارم نمیفهمم. ولی آخه تو این چند سال ما که ندیدیم حسن آقا حرف بدی به تو بزنه یا بهت توهین کنه.
حرصی گفت:
–نه پس، بیاد جلوی شما هم بی احترامی کنه. اونجوری که...
صدای زنگ تلفن باعث شد حرفش نیمه کاره بماند.
فوری به طرف تلفن یورش برد و باعث خندهی ما شد.
همین که خواست گوشی را بردارد به طرف مادر برگشت.
–مامان تو جواب بدی بهتره. حالا فکر نکنه من منتظر تلفنش بودم.
آریا با لبخند گفت:
–اگه بابا باشه به گوشیت زنگ میزنه مامان.
امینه پشت چشمی نازک کرد و نگاهی به شمارهایی که افتاده بود انداخت.
–نه بابا حسن نیست. اون از این شعورا نداره.
مادر لبی به دندان گرفت و گوشی را برداشت.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
سلامـ و ارادٺ به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 خوش آمدید:)💚 ـ جهٺ دسترسے بھ پستهاےِ ڪانال، روۍ هشتگ موࢪ
همراهان گرامی #بهوقترمان
لینک قسمت اول رمان های موجود در کانال
به همراه لینک نظرسنجی مون
در پست سنجاق شده قرار داده شده است.
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما در مورد داستان ها و بقیه مطالب کانال هستیم😊
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#لبخندانه...🌱
فرشته سمت راستم هر وقت منو میبینہ میگہ:
حداقل یہ #صلوات بفرست
ببینم خودکارم رنگ میده یا نہ؟!🤨😅
#اللَّهُمَّصَلِّعَلَىمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
اعمال ایام البیض👆
#ماه_مبارک_رمضان
#اللّھمَّعَجِّـلْلِوَلِیِّڪَالفَـرَج
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
با سلام و آرزوی قبولی طاعات شما همراهان گرامی همونطور که گفته بودیم، به علت نزدیکی به #انتخابات ان
#توجه
#نظرسنجیمهم
#بهوقترمان
دوستان گلم
چون این داستان، طولانیه و تا #انتخابات هم فرصت کمه
بنظرم اومد اگه بخوام تو این کانال روزی ۶ پارت بزاریم، مطالب روزانه مون زیاد میشه،
نظر شخصیم اینه که یه کانال جدا برای این داستان بزنیم و یه داستان کوتاهتر هم تو کانال اصلی مون بزاریم،
نظر شما چیه؟ موافقین یا مخالف؟
لطفا نظراتونو همین الان تو لینک نظرسنجی که تو پیام سنجاق شده هست، اعلام کنید.
ممنون
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی مطهری دم #انتخابات میگه ساپورت پوشیدن مشکلی نداره، یه مانتو (عبای یزید البته) هم روش بپوشن! اگه کسی روسری هم نداشت، باید از کنارش رد بشیم و اهمیت ندیم!😳
خوبه این خاطره قدیمی ضرغامی از مطهری رو دوباره ببینیم؛ آقای مطهری چطور اون خانم رو دیدی؟😂
چه میکنه این قدرت که طرف اعتقادش هم عوض میشه!؟🤔
✍آقای مطهری! سالگرد پدر شهیدتون نزدیکه؛ اینو گفتم فراموش نکنی که تو هم نشی پسر نوح!
...قرآن خوندی؟!
ولاتتبعوا خطوات الشیاطین
آدم یهو سر از جهنم درنمیاره...
یه زمانی یه زنی مثل این زنهای کذایی و عباپوشِ امروزی رو شما که سنتون بیشتر از ماست توی خیابون میدیدی، آتیش میگرفتی ... اما الان از این هم بدتر بیرون بیان، بخاطر رسیدن به قدرت، اصلا براتون مهم نیست!
امر به معروف و نهی از منکر هم که اصلا حرفشو نزن...
آقای مطهری! میدونی امام حسین (ع) چرا قیام کرد و شهید شد؟
چون حضرت دیدند کسی بر مسند خلافت مسلمین نشسته و حکمرانی میکنه که غیرت و شرف و مردانگی نداشت و میخواست اسلام رو نابود کنه...
البته اون یزید بود اما شما پسر شهید هستی اون هم چه شهید عزیز و بزرگواری...!
مواظب باش از هول حلیم نری توی دیگ!
#سرطان_اصلاحات_آمریکایی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
🍁لطفِ خدا🍁
#توجه #نظرسنجیمهم #بهوقترمان دوستان گلم چون این داستان، طولانیه و تا #انتخابات هم فرصت کمه بنظ
اینم لینک نظرسنجی راحت تر😊 در مورد داستانمون
👇👇👇👇
https://EitaaBot.ir/poll/k3y4v
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
💜💛💛💜💛💛💜
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت7
از حرفهای مادر و چشم و ابرویی که برایم آمد فهمیدم که این تلفن مربوط به من است. مادر دستش را جلوی گوشی تلفن گذاشت و فوری گفت:
–مادر همون پسرس که گفتم.
میخواستم با اشاره به مادر بفهماندم که قدو سن طرف را بپرسد. ولی امینه با حرفهایش پشیمانم کرد.
–چته بابا، تو هنوز از اون خیالات بیرون نیومدی؟ ول کن دیگه، هنوز منتظری یکی با قد بلند و تو مایه های تام کروز بیاد خواستگاریت. اُسوه یه کم شرایط خودتم در نظر بگیر. کی بزرگ میشی تو. بابا دیگه دختر هیجده ساله نیستیا.
دلم از حرفهایش ترک برداشت. شاید هم راست میگوید. اصلا دیگر چه فرقی دارد، خواستگارم کوتاه باشد یا بلند قد. یعنی با مرد کوتاه قد نمیشود زندگی کرد. یا مثلا چند سال از من کوچکتر باشد، دیگر برایم مهم نیست. حتی اگر کم سن هم باشد و بعدها مشکلی پیش بیاید برایم اهمیتی ندارد. مشکل هر چه باشد حلش میکنم. خواهرم متوجهی ناراحتی من شد.
–اُسوه جان به خاطر خودت میگم، اگه تا ابد بخوای این چیزا رو معیار قرار بدی که نمیشه، میمونی تو خونه.
غمگین نگاهش کردم.
–چطور تو خودت الان واسه یه بی محبتی شوهرت خونه رو روی سرت گذاشته بودی، اونوقت به من میگی سخت نگیرم؟ در حالی که میگن بعد از ازدواج باید چشمهات رو ببندی و قبلش...
حرفم را برید.
–آره، ولی تو چشمات رو واسه خودتم باز کن. همش شرایط طرف رو میسنجی، اصلا شرایط خودت رو نگاه نمیکنی.
بیتفاوت نگاهم را از او گرفتم و چشم به دهان مادر دوختم.
امینه کنارم نشست.
–بعدشم، واقعا میخوای شوهر کنی که چی بشه؟
حرفی نزدم و او ادامه داد:
–ببین خونه شوهر خبری نیستا، همش بدبختیه. بشین راحت زندگیتو بکن.
آرام گفتم:
–نخیر شما همش بدبختیاش رو واسه ما میگی.
وگرنه این همه سال تو زندگیت خوشی نداشتی؟ بعدشم یه کم با اون شوهرت مهربونتر باشی همین بدبختیاتم حل میشه.
چشم غرهایی رفت و دستهایش را بالا گرفت.
–ای خدا فقط این شوهر کنه. من ببینم این چطوری شوهر داری میکنه. یه کم روش کم بشه.
بعد رویش را برگرداند و زمزمه وار گفت:
–اگه تو به این حرفهات اعتقادی داشتی اینقدر عیب و ایراد رو خواستگارات نمیزاشتی و تا این سن مجرد نمیموندی.
همانطور که از کنارش بلند میشدم گفتم:
–من عیب و ایراد گذاشتم؟ خوبه خودت شاهد بودی که نمیشد. خواستگارام یا شرایطشون بهم نمیخورد. یا سنشون کمتر بود. یا قدشون کوتاه تر از من بود. یا اونا رفتن و دیگه نیومدن.
او هم بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت:
–همون دیگه، اینا میشه ایرادهای بنی اسرائیلی واسه شوهر نکردن. همچین میگه انگار حالا خودش چقدر قد داره. قد توام خیلی معمولیه، حالا سن یارو دو سال از تو کوچکتر باشه، آسمون به زمین میاد؟
بعدشم الان تو این چند ساله که اینطوری شده، چرا ده سال پیش که خواستگارهای بهتری داشتی ازدواج نکردی. هی گفتی آمادگیش رو ندارم و از این مسخره بازیا.
اگه اون موقع ازدواج میکردی الان...
همان لحظه مادر گوشی را قطع کرد و با اخم گفت:
–دارم با تلفن حرف میزنم. الان وقت این حرفهاست؟ قسمت هر کس یه جوره دیگه.
امینه شاکی گفت:
–یعنی قسمت من بوده که تو سن کم برم خونهی شوهر اینقدر بدبختی بکشم؟ بعد اون خونهی بابا راحت بخوره بخوابه؟
مادرگفت:
–خب خودت خواستی زودتر ازدواج کنی. ما که به زور شوهرت ندادیم. بعدشم کدوم بدبختی؟ مگه گشنه موندی؟
امینه از حرف مادر داغ کرد، ولی حرصی به من نگاه کرد.
–بیا اینم نتیجهی حرفهات، بدبختی از این بالاترم هست.
از حرفهای خواهرم دلم شکست. با این که بارها برایش درد و دل کرده بودم که چقدر از تنهایی رنج میبرم و چقدر دلم میخواهد ازدواج کنم ولی باز هم این حرفها را میزد.
واقعا نمیفهمیدمش. همیشه غر میزد و ناراضی بود.
امینه نفس عمیق کشید و گفت:
–مامان حالا کی بود؟
–مادر پسره بود.
یکی از دوستهای پیاده رویم اینا رو معرفی کرده. میگفت این خانمه اُسوه رو تو پارک دیده خوشش امده، شماره ما رو خواسته. فکر نمیکردم مادر پسره به این زودی زنگ بزنه. بیتا خانم تازه دیروز این حرفها رو بهم گفت و اجازه گرفت که شمارمون رو بهشون بده.
راستی اسوه، قدشم بهت میخوره.
با ذوق گفتم:
–راست میگی مامان؟
–اره بابا. دروغم چیه.
–خب میگفتی بیان دیگه.
–وا، زشته دختر، به پدرتم باید بگم یا نه؟ حالا قراره فردا مادر پسره دوباره زنگ بزنه تا بهش خبر بدیم.
خندان به امینه نگاه کردم.
–خدا کنه دعات بگیره.
امینه سرش را تکان داد.
–چقدرم ذوق میکنه.
مادر گفت:
–اگه عقل الان رو بیست سال پیش داشت الان باید واسه ازدواج دخترش ذوق میکرد.
امینه گفت:
–وا مامان چطوری حساب کردی؟ دیگه شمام از اون ور دیوار افتادیدها.
–کلا دختر زود شوهر کنه بره سر زندگیش از هر جهت به صرفس. خودشم زودتر سرو سامون میگیره دیگه.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa