#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت61
–از سوالم جا خورد ولی زود خودش را جمع و جور کرد.
–آره دیگه پس کی گفته، من که علم غیب ندارم.
دستم را مشت کردم و روی پایم فشار دادم. خجالت زده به میز خیره شدم.
–اصلا فکر نمیکردم همچین کاری کنه.
–اون ظاهرش با باطنش خیلی فرق داره، آدم درستی نیست، شک نکنید یکی دو ماه دیگه که با پری ناز ازدواج کنه شما رو اخراج میکنه چون دیگه نیازی بهتون نداره، هم خرش از پل گذشته، هم پری ناز میاد و همه کاره میشه. اونم که با تو کارد و پنیره، اون روزم داشت زیرآبت رو پیش راستین میزد.
نگاهش کردم.
–منظورتون از انتقام چی بود؟
صاف نشست و گفت:
–اون میخواد سهم من رو بخره، میدونم که پول قابل توجهی نداره، احتمالا میخواد آپارتمانش رو بفروشه،
"اون که وقتی امده بود خواستگاری گفت باید خونهی مادرش زندگی کنیم. حرفی از آپارتمانش نزد."
آقای طراوت با ناراحتی ادامه داد:
– اون در حق منم خیلی نامردی کرده، ولی هر دفعه من گذشت کردم. مظلوم نماییش رو نگاه نکنید. چون اون فعلا تو شرکت به شما بیشتر از هر کس دیگهایی اعتماد داره، ازتون میخوام تو یه کاری کمکم کنید تا حقش رو بزاریم کف دستش.
او همینطور حرف میزد و توضیح میداد ولی من دیگر توصیحاتش را نمیشنیدم. یکه خورده بودم. چه فکر میکردم چه شد. چه خیالات خامی داشتم. طراوت انگار از تایید واریز پول توسط من و این چیزها میگفت ولی من فقط راستین جلوی چشمم بود. یعنی به پریناز هم موضوع را گفته. آبروی من را پیش او هم برده؟
با صدای آقای طراوت به خودم آمدم.
–چرا حرفی نمیزنید؟ اینجوری هم به خاطر این که ضایعتون کرده تلافی کردید هم یه پول حسابی دستتون رو میگیره. هر دو به هدفمون میرسیم. با پیشنهادم موافقید؟
او چه میگفت؟ حرف از تلافی میزد؟ آن هم از راستین؟ مگر میتوانم؟ من اگر به او ضرری برسانم خودم را نابود کردهام. مگر میتوانم راه نفسم را ببندم؟ مگر میتوانم قدرت زندگی کردن را از خودم بگیرم؟ از کسی انتقام بگیرم که باعث تولد دوبارهام شده؟ کسی که دیدن ناراحتیاش نیمه جانم میکند. من نمیتوانم روحم را به صلیب بکشم، نمیتوانم حقیقت قلبم را نادیده بگیرم و بفروشمش، آن هم به پول؟ مگر او چه کرده؟ جز این که به زندگیام روح داده... نه، من نمیخواهم دوباره دلم یخ بزند، سرم را بلند کردم و به آقای طراوت چشم دوختم.
–من اهل این کارا نیستم آقای طراوت. درسته از دستش دلخورم ولی اهل نامردی نیستم.
به جلو خم شد.
–نامردی چیه؟ ما فقط حقمون رو میگیریم.
حرف از حق میزند. مگر با پول حق من ادا میشد؟ اصلا تمام دنیا و حقهایش به چه دردم میخورد وقتی عشق او نباشد.
آقای طراوت حرفش را از سر گرفت:
– اگه کمکم کنی تو هم شریکیها. میتونی یه ماشین زیر پات داشته باشی. با اخم نگاهش کردم.
گفت:
–چیه؟ پولی که ازش میگیرم حقمه، چون روزی که قرار شد با هم شرکت بزنیم من...
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد.
–نه آقای طراوت، اون هر کاری هم کرده باشه من نمیتونم. تو رو خدا من رو معاف کنید.
نفسش را از بینیاش بیرون داد و بلند شد.
–واقعا که هر کس... حرفش را نصفه گذاشت و سعی کرد آرام باشد.
–باشه، پس حداقل در مورد حرفهایی که بهتون زدم فکر کنید وچیزی به کسی نگید.
–من اصلا درست متوجه نشدم شما چی گفتین، که بخوام واسه کسی توضیح هم بدم.
با تعجب نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت.
از فکر پیشنهاد ازدواج به کجا رسیدیم.
طولی نکشید که صدای خندههای آقای طراوت را با خانم بلعمی شنیدم.
با اعصاب خرد سیستم را روشن کردم و به کارم مشغول شدم. کاش اصلا به این شرکت نمیآمدم. از وقتی آمدم اینجا مشکلاتم هم بیشتر شد.
موقع ناهار خانم ولدی وارد اتاق شد و به من و آقای طراوت گفت:
–بیایید دیگه، غذاهاتون رو گرم کردم.
آقای طراوت رفت ولی من گفتم:
–من بعدا میخورم.
بعد از به اتاق آمدن آقای طراوت، برای خواندن نماز وارد اتاقک شدم. دیگر نماز خواندنم را پنهان نمیکردم. انگار همین که راستین موضوع را فهمید بقیه برایم اهمیتی نداشتند، شاید هم جرات پیدا کرده بودم.
حال خوشی نداشتم، دلم پُر بود. میخواستم به زمین و زمان گیر بدهم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت62
بعد از نماز به سجده رفتم و برای بخت سیاه خودم گریه کردم و زمزمهوار گفتم:
«خدایا من که به هر کسی راضی شده بودم. مگه من چیخواستم، شوهر و زندگی داشتن که دیگه حق هر کسیه، چیز زیادی ازت خواستم؟ من که گفتم هر جور آدمی باشه راضیام. مردم شوهرشون محبت نمیکنه فوری میرن طلاق میگیرن، ولی من که میگم هر چی شد بفرست. دیگه چی بگم که راضی بشی؟ یعنی تو بساطت یه شوهر مفنگی و درب و داغون نداری؟ حالا مگه گفتم یه شاهزاده با اسب سفید برام بفرست؟ هر دفعه برمیداری یه عاشق دل خستهی خالی بند بیخود برام میفرستی پایین، منم همین که باورش میکنم جا میزنه، نمونش همون آقا رامین تو دانشگاه، یا همین آقای طراوت که نمیخوام سر به تنش باشه. جای پیشنهاد ازدواج پیشنهاد چه میدونم دزدی میده. خدایا میشه تکلیف من رو روشن کنی، واقعا مشکلت با من چیه؟ اصلا نخواستم آقا، شوهر نمیخوام، فقط این عشق چی بود این وسط اونم از نوع یه طرفه، من میگم میخوام ازدواج کنم بعد تو یکی رو میفرستی اونم تو هیبت راستین که سرکارم بزاره؟ خدایی دست هر چی معما سازه از پشت بستی، ولی من اهل حل کردن نیستم. تا حالا تو عمرم یه جدول سودوکو حل نکردم اونوقت بیام این معماهای هزار توی تو رو حل کنم؟ نالهام بالا رفت. خیلی سخته به خدا نمیتونم، نمیتونم...
کسی آرام در اتاقک را باز کرد و وارد شد. لابد خانم ولدی است. سر از سجده برداشتم و اشکهایم را پاک کردم.
–منم مدتیه که سجدههام طولانی میشه حالم میشه مثل حال تو.
فوری برگشتم.
نورا خانم پشت سرم نشست.
خجالت کشیدم که من را در این حال دیده بود.
–اگه نمازت تموم شده چادر نماز رو بده منم بخونم.
چادر را روی سجاده گذاشتم.
–شما چرا؟ خدا رو شکر شوهر به این خوبی دارید. زندگی خارج از کشور و ...
لبخند زد.
–ناشکرم دیگه. یه زمانی واسه خودم زندگی میکردم و کاری با خدا نداشتم. از وقتی باهاش آشتی کردم اونم بهم توجه میکنه. چند سال پیش که دکترها بهم گفتن هیچ وقت بچهدار نمیشم فهمیدم جنس توجه خدا با همه فرق داره.
الانم یه توجه نون و آبدار دیگه بهم کرده که احتمالا تهش میرسه به خودش.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
"اینم که لنگهی امیر محسنه."
–منظورتون چیه؟
–خلاصه و واضحش میشه، سرطان دارم و چند وقت دیگه باید حلوام رو بخوری عزیزم.
دستم را جلوی دهانم بردم.
–وای! خدا نکنه، مگه میشه؟
لبخند زد.
–چیه، بهم نمیاد مردنی باشم؟ آره بابا ما از اوناشیم. اونم چه سرطانی، یه وجب روغن روشه، یعنی دکترا گفتن عمرا دست از سرت برداره. شیمی درمانی و این حرفها هم دیگه خیلی دیره. چادر را روی سرش تنظیم کرد. لبهایش رنگ پریدهتر از صبح شده بود. چشمهایش بیحال بودند.
–الانم دست به دامنش شدم که اونور مرز حواسش بهم باشه، استقبال گرم ازم بکنه، یه وقت گیری چیزی دارم به مهربونی خودش ببخشه.
هنوز مبهوت حرفهایش بودم.
با لکنت پرسیدم:
–او..ن...ور مرز؟
–منظورم اون دنیاست.
–خدا نکنه، حالا چند تا دکتر دیگه...
–ای بابا اونقدر دکتر رفتم که دیگه خودم شدم یه پا دکتر، شوهرم هر جا بگی من رو برده ولی خب دیگه، اون دکتر اصلیه من رو میخواد باید برم پیش خودش. درمانم پیش خودشه. (با انگشت سبابه به بالا اشاره کرد.) الانم شوهرم پرونده پزشکیم رو با آقا راستین بردن پیش چند تا دکتر.
ببخشیدی گفت و نمازش را شروع کرد.
نگاهی به بالا انداختم.
"خدایا ممنون، باشه فهمیدم بدبخت تر از منم هست، چند تا تسبیح، صلوات و الحمدوالله و استغفرالله طلبت، فقط این خیلی دیگه بدبخته، اصلا کار من رو فراموش کن زندگی اینو سامون بده." دلم برای نورا سوخت و دوباره اشکم درآمد. از خدا برایش از صمیم قلب سلامتی خواستم. "خدایا شنیدم اگه عشق آدمها واقعی باشه دعاشون مستجاب میشه، ازت میخوام حال نورا رو خوب کنی، در عوض قول میدم هر بلایی سرم آوردی دیگه غر نزنم، به خدا قول میدم. "
نماز نورا که تمام شد
نگاهی به لباسهایم انداخت و با ذوق گفت:
–راستی لباست خیلی قشنگه، کاملا پوشیدس، میتونم بعدا یه عکس ازش بگیرم؟ آخه اونجا خانمهایی که تازه مسلمان شدن با چادر مشکل دارن نمیتونن راحت سرشون کنن، گاهی هم دولتها اجازه نمیدن. میتونم این لباس رو بهشون پیشنهاد بدم. طرح جالبیه. هم کتش بلنده هم یقهاش پوشیدس. دامنشم گشاده و قدشم خوبه. برای تازه مسلمانها عالیه، دست و پا گیر هم نیست.
حرفی نزدم، هنوز در شوک بودم.
باورم نمیشد. یعنی این دختر به این زیبایی میخواهد بمیرد؟ این که شوهر دارد. پس شوهرش چه؟ به نظر که دختر مومن و دست به خیر هم هست که... ماتم برده بود. سجاده و چادر را جمع کرد و بی مقدمه گفت:
–ماجرای شما رو مادر شوهرم بهم گفت. از این که این وصلت سر نگرفته خیلی ناراحت بود.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت63
–پس شما با من آشنایی قبلی دارید؟
–غیر حضوری بله، اونقدر تعریفت رو شنیدم که دلم میخواست زودتر ببینمت.
–از من تعریف شنیدید؟
–بله دیگه، هم مادر شوهرم تعریفت رو کرد، هم دیشب که با آقا راستین بیرون بودیم گفت که خیلی بیشیلهپیله و ساده هستی.
با شنیدن اسمش در دلم غوغا به پا شد.
خجالت زده پرسیدم:
–واقعا؟
با لبخند چشمهایش را باز و بسته کرد.
"نمردیم و بالاخره از منم تعریف کردن."
–نظر لطفشونه.
بلند شد.
–اگه کار نداری بیا بریم تو اتاق آقا راستین، هم من کارام رو با لب تابش انجام بدم هم چند دقیقهایی با هم حرف بزنیم. از حرفش استقبال کردم. شاید از بین حرفهایش باز هم از او چیزی میگفت.
لب تاب راستین را باز کرد و زیر لب گفت:
–رمزش چند بود؟
بعد وارد شد و شروع به تایپ کرد.
پرسیدم:
–کار میکنید؟
سرش را کج کرد.
–کار که نمیشه گفت کلاس مجازیه، یه چیزهایی تدریس میکنم. دیشب گوشیم به مشکل خورد، برنامهها رو ریختم تو لبتاب آقا راستین که بتونم امروز سر کلاس حاضر بشم.
سرم را تکان دادم.
–چه استاد وقت شناسی!
–آخه دیگه باید کمکم کلاس رو تموم کنم، شاید عمرم قد نده. واسه همین در روز دوتا کلاس میزارم که زود تموم بشه. –خسته نمیشن؟
–اونقدر اونا مشتاق هستن که منم سر حال میارن. اکثرا میگن تا حالا از این حرفها نشنیدیم. از هزارتا کلاس یوگا آرامشش بیشتره، برای همین دارم سعی میکنم حداقل این مبحث رو تموم کنم.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
–جالبه، اینوریا کشته مردهی رقصو آواز اونوریا هستن، اونا کشته مردهی سخنرانی و حرفهای معارف ما هستن.
نورا خندید.
– باور نمیکنی اونقدر اونجا فقر و فحشا و فساد هست که مردمشون یه جورایی برای نجات خودشون با اونجور چیزا پناه میبرن، که آخرشم به بن بست میخورن و به طرف دین تمایل پیدا میکنن. چون خواسته ناخواسته، اول و آخر همهی راههاست،
گفتم:
–منم از برادرم یه چیزهایی شنیده بودم ولی باورم نمیشد.
–خبرهایی که ما از اونا دریافت میکنیم فیلتر شدس، اونا سعی میکنن تا اونجایی که میتونن از کشورشون گل و بلبل نشون بدن. بدبختی اینجاست حتی ایرانیهایی که به اون کشورها مهاجرت کردند هم حاضر نیستن حقایق رو بگن. تا اونجایی که میتونن نکات مثبت رو نقل میکنن. بعضی مردم ایران اونجا با بدبختی زندگی میکنن. اونا نمیخوان قبول کنند که ایران با تمام کاستیهاش خیلی بهتر از اون کشورهای اروپایی و غیره هست. البته بعد از این که چندین سال اونجا زندگی میکنن متوجهی این موضوع میشن ولی دیگه براشون خیلی اُفت کلاس داره که برگردن. وقتی بعضی از ایرانیها اونجا از مشکلاتشون میگن خیلی دلم براشون میسوزه. نمونش پدر و مادر خودم. میتونن تو ایران بهترین زندگی رو داشته باشن ولی هر چی بهشون میگم قبول نمیکنن. بعد لبخند تلخی زد و ادامه داد:
– همسرم میگه اونقدر حرص اینارو خوردی این بیماری امد سراغت، برای همین گفت دیگه به اونجا برنمیگردیم.
ولی من میگم از غذاهای اونجاست، از میوهها و خیلی چیزهای دیگه، سرطان اونجا بیداد میکنه، بخصوص تو دانمارک، رتبهی اول رو داره توی این بیماری.
–تو ایرانم زیاد شده.
–ولی با این حال ایران رتبهی سیام به بالاست.
با تعجب گفتم ولی من شنیدم...
حرفم را برید و گفت:
–آره منم شنیدم. اینجا گفتن رتبهی چهارمه، ولی حقیقت نداره. اصلا این غیر ممکنه، اون کشورها سالهاست دارن تراریخته میخورن و سبک زندگیشون با ما که یه کشور اسلامی هستیم فرق میکنه، خوشبختانه هنوزم تو ایران جاهایی هستن که سبک زندگیشون سنتیه. حالا دلیل اونا چیه که میخوان ایران رو کشور مریض و بدبختی جلوه بدن خدا عالمه.
کمی جابجا شدم.
–ببخشید که میپرسم آخه شما هم که خودتون از بچگی اونجا بودید.
با تاسف سرش را تکان داد.
–بله، منم مثل همهی اینایی که الان عاشق این حرفها شدن دیر فهمیدم مسلمان بودن یعنی چی؟ فقط اسمش رو به یدک میکشیدم چون خانوادم مثل خیلیها فکر میکردن خوشبختی یعنی اونجا زندگی کردن. تا این که با حنیف و گروهش خیلی تصادفی آشنا شدم. اونقدر عاشق حرفهاش شدم که دیوانهوار بهش علاقه پیدا کردم. یک سالی طول کشید تا این که فهمیدم باید به فطرتم برگردم و با حجاب شدم. سرش را پایین انداخت و با لبخند نازکی ادامه داد:
–چند سالی میشه که با هم ازدواج کردیم و آرامش دارم. ولی هنوز هم هر وقت به گذشتم فکر میکنم ناراحت میشم. چقدر ناآرام و با استرس زندگی کردم. من ایمان دارم که خدا حنیف رو فقط برای من فرستاد تا بهم بگه آرام باش خدا همیشه کنارته.
لبخند زدم و به فکر رفتم.
"یعنی خدا راستین رو واسه من فرستاده چی بگه؟ احتمالا میخواد اونقدر حسرتش رو بخور تا جونت دربیاد."
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
دعای هر روز #ماه_مبارک_رمضان
هرروز بارگزاری میشه تا بتونیم راحت پیداش کنیم و بخونیم😊
برای دوستاتون هم بفرستین 😉
#التماس_دعای_فرج
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
﷽
#ختم_صلوات
به نیت سلامتی و ظهور صاحب الزمان عج
لطفا تعداد صلوات خودتونو تو لینک زیر اعلام کنید
https://EitaaBot.ir/poll/75z?eitaafly
با ارسال این پیام برای دوستانتون، اونها رو هم در این ثواب شریک کنید.
#التماس_دعای_فرج
به کانال 🍁لطفِ خدا🍁 بپیوندید
@lotfe_khodaa