eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
497 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.5هزار ویدیو
71 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫بہ نــام آن ڪه خــلاق جهـان است 🌸 💫امیـد بی پــناه و بی کسان است 💫بہ نــام آن ڪه یـــــــاد آوردن او 🌸 💫تسلی بخش، قلب عاشقان است 🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
⚠️ 📌وقتی‌حواست‌به‌عکس پروفایلته‌ که‌دلبری‌کنه!🌱 کمی‌هم‌حواست‌به‌دل‌صاحب‌زمانت‌باشه...❤️ اون‌اولین‌کَسیه‌که‌این‌عکسو‌می‌بینه.🥀 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
36.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💖 هر صبح چهارشنبه مقیم تو می‌شوم از زائران صبح نسیم تو می‌شوم بر پشت بام گنبد زرد و طلایی‌ات مثل کبوترانِ حریم تو می‌شوم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 سرم را به طرف پدر چرخاندم. فرمان را بیش‌از حد محکم گرفته بود. مردمک چشم‌هایش تکان نمی‌خوردند. نمی‌دانم اصلا چیزی می‌دید که اینطور با سرعت رانندگی می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که وقتی او اینطور رفتار می‌کند پس با مادر چه کنم؟ دستهایم را در هم قلاب کردم. یخ زده بودند شاید از سوز آبان ماه بود، شاید هم از سردی رفتار پدر. –آقا جان. مردمک چشم‌هایش تکان خورد و انقباض رگهای دستش رها شدند. دست چپش را از روی فرمان برداشت و روی سینه‌اش کشید. فهمیدم در دنیای دیگری خیال می‌ساخته و با صدای من دست از ساخت و ساز برداشته. –بگو. –شما حرفهای اون افسر نگهبان رو باور نکردید؟ دستش را از روی سینه‌اش برداشت و در هوا چرخش داد. –افسر نگهبانم که نمی‌گفت من تو رو نمی‌شناسم؟ فکر نکنم بداند با گفتن این جمله‌اش حال من چه شد. قلبم دوباره شروع به کار کرد و دستهایم گرم شدند. پس پدر به چیز دیگری فکر می‌کرد. –به خاطر ناپدید شدن و تیر خوردن راستین ناراحتین؟ نفسش را از بین لبهای خشکیده‌اش بیرون داد. –افسر نگهبان گفت که پیگیری می‌کنن بالاخره پیدا میشه، ولی کاش الان خودش بود تا برای خانوادش توضیح بده. –چی رو؟ همان لحظه وارد خیابانی شدیم که چند ماشین جلوتر از ما سعی داشتند خیابان یک طرفه را دنده عقب بیایند. وقتی پدر بوق اعتراض زد یکی از آنها پیاده شد و دوان دوان به سمت ما آمد. –آقا سریع دنده عقب بگیر جلوتر ارازل ریختن دارن با چوب روی ماشینا میزنن. پدر هم فوری دنده عقب گرفت و از یک فرعی مسیرش را تغییر داد. معلوم بود استرس دارد و تمام سعی‌اش را می‌کند تا از مسیرهایی برود که به شلوغی نخورد. برای همین راهمان خیلی طولانی شد و نزدیک ساعت هشت به خانه رسیدیم. من دیگر چیزی از پدر نپرسیدم تا تمرکزش روی رانندگی‌اش باشد. ولی دلم نوید خبرهای خوبی نمی‌داد. در مسیر چند باری گوشی‌ پدر زنگ خورد. هر دفعه مادر بود که مدام می‌پرسید کجایید. نگران بود نکند بلایی سرمان آمده که اینقدر دیر کرد‌ه‌ایم. به خانه که رسیدیم مادر بیشتر از من نگران پدر بود و حال او را می‌پرسید. به مادر که سلام کردم جوری نگاهم کرد که احساس کردم ذوب شدم. بدون جواب دادن نگاهش را از من گرفت. پدر گفت: –خانم اونطور که به ما گفتن نبوده بیا بریم تو اتاق برات توضیح بدم. مادر همانطور که پشت سر پدر می‌‌رفت رو به من گفت: –تو اتاقت نری‌ها بچه‌ها اونجا خوابن، تا صبح بیدار بودن. بعد هم به اتاق خودش و پدر رفت. روی مبل نشستم. چه استقبال گرمی! چه ابراز محبتی! زانوهایم را بغل گرفتم. کاش پیش راستین بودم. هنوز پولهای مچاله شدم در دستم بودند. دستم عرق کرده بود. روی میز مبل گذاشتمشان و با دستم صافشان کردم. بعد به بینی‌ام نزدیکشان کردم و عمیق بوییدم. هنوز بوی عطرش روی پولها مانده بود. احتیاج به یک دوش گرفتن اساسی داشتم ولی چون اتاقم اشغال بود ترجیح دادم به وقت دیگری موکولش کنم. روی کاناپه دراز کشیدم و اسکناسها را روی قلبم گذاشتم، کاش میشد از راستین خبری گرفت. با پای مجروحش چه می‌کند؟ حتما خیلی درد می‌کشد. ناخودآگاه اشک از چشم‌هایم جاری شد. آنقدر گریه کردم که چشم‌هایم دیگر قدرت باز شدن نداشتند. با گرمی دست نوازشی که روی صورتم کشیده میشد چشم‌هایم را باز کردم. امیر محسن بود. –سلام. دستم را بوسید و گفت: –سلام بر خواهر چریک خودم. آقا جون می‌گفت خیلی اذیت شدی. بلند شدم نشستم و اسکناسهای پخش شده روی زمین را جمع کردم. –نه به اندازه‌ی نیش و کنایه‌های مامان. او هم کنارم نشست. –شایعس دیگه خواهر من، زن و شوهر رو با هم دعوا میندازه چه برسه... –مگه تو و صدف هم سر من دعواتون شده؟ –نه، منظورم، بابا و مامان بود. با عجز نگاهش کردم. –امیر محسن تو بگو چی شده؟ شایعه برای من ساختن؟ –چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که الان اینجایی و... بازویش را گرفتم. –تو رو جون مامان بگو، هیچ‌کس تو این خونه درست حرف نمیزنه، که من ببینم چی... هیسی کرد و گفت: –آخه اصلا مهم نیست. یکی یه حرف چرت و پرتی زده و فکر کرده... –چرا مهمه، اگه چرت و پرت بود شماها باور نمی‌کردین و مامان اونجوری با من حرف نمیزد. بگو چی شنیدید. سرش را پایین انداخت و آهی کشید. –هیچی بابا این بیتا خانم دیروز قبل از ظهر به مامان گفته دخترت با پسر مریم خانم فرار کرده. چشم‌هایم از حدقه بیرون زد. –چی؟ بیتا خانم گفته؟ آخه رو چه حسابی گفته؟ اصلا اون چیکار به من داره؟ مگه اصلا اون میدونه من تو شرکت راستین کار می‌کنم؟ –اتفاقا منم دیروز همین رو از مامان پرسیدم، مامان گفت تو پیاده روی بهش گفته. –خب مامان ازش نپرسیده رو چه حسابی این حرف رو میزنه؟ همینجوری حرفش رو قبول کرده؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
–اولش که کلی هم بهش توپیده و گفته دختر من اهل این کارا نیست و چرا تهمت می‌زنید. اصلا شما چیکار به دختر من دارید؟ صبح پدرش دخترم رو برده گذاشته شرکت و قراره بعداز ظهر هم بره دنبالش. اونم گفته من به خاطر خودتون گفتم که تا دیر نشده جلوش رو بگیرید. خلاصه یه هول و ولایی انداخته تو جون مامان که نگو و نپرس. بنده خدا مامان هم هر چی به گوشیت زنگ زده جواب ندادی، بعد شماره شرکت رو از نورا خانم گرفته و زنگ زده، منشی شرکت گفته از صبح شرکت نیومده، بعدشم خود منشی هم گفته که صبح دیده که تو با راستین سوار یه ماشینی شدید و رفتید. اگر هر کس دیگری جز امیر محسن این حرفها را میزد شاید باور نمی‌کردم، شاید هم از کوره در می‌رفتم، ولی حالا فقط با بهت و حیرت به لبهایش که تکان می‌خوردند نگاه می‌کردم. –مامان نپرسیده اون از کجا این حرفها رو میزنه؟ –چرا بعدش که تو رو پیدا نکرده، زنگ زده پرسیده، اونم گفته پسرش با منشی شرکت آشنا هستن اون گفته. –بلعمی؟ –اسمش رو نمی‌دونم. مگه شرکت چندتا منشی داره؟ حرفش که تمام شد لبم را گاز گرفتم و گفتم: –پس چه خوب شد که اون افسر نگهبانه نگذاشت تنها بیام خونه و گفت باید پدرت بیاد، وای امیرمحسن فکر کن اگر من از کلانتری تنها میومدم خونه مگه مامان حرفم رو باور می‌کرد. من شماره‌ پلاک اون ماشینی که ما رو دزدید واسه نورا فرستادم اون چیزی بهتون نگفت؟ –نه؟ خب چرا برای یکی از ماها نفرستادی؟ اصلا برای صدف می‌فرستادی. –با خودم فکر کردم شاید شوهر اون بتونه کاری کنه. –البته فرقی هم نمی‌کرد تا ما اقدام کنیم و پلیس بخواد ماشین رو پیدا کنه، خیلی طول می‌کشید و فرقی به حال شما نمی‌‌کرد. هنوز نمی‌توانستم حرفهای امیر‌محسن را هضم کنم، آخر بلعمی چه ربطی به پسر بیتا خانم داشت. آن موقع که پری‌ناز و سیا ما را به زور بردند کسی در کوچه نبود بلعمی از کجا ما را دیده؟ یعنی بلعمی جاسوسی شرکت و آدمهایش را می‌کند؟ زیر دوش حمام این سوالها همانند قطرات آب برسرم می‌ریختند و من هیچ جوابی برایشان نداشتم. باید به نورا زنگ بزنم. بعد از نماز سرسجاده نشستم و برای راستین دعا کردم. اسکناسها را داخل سجاده‌ام گذاشته بودم. سرم را رویشان گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. دلم برایش تنگ شده بود. لحظاتی که در کنار هم بودیم و برای فرار از آن زیرزمین تلاش می‌کردیم مثل فیلم از جلوی چشم‌هایم می‌گذشت و لبخند بر لبهایم می‌آورد. آن در کمد چقدر محکم بر سرش کوبیده شد و او به روی خودش نیاورد و فقط شوخی کرد. مرور خاطرات دلتنگ‌ترم کرد و کم‌کم تبدیل به قطرات اشک شد. با صدای در فوری سجاده را جمع کردم. صدف بود. روی تخت نشست و گفت: –مامان میگه بیا ناهار بخور. از کنارش رد شدم و روی تختم دراز کشیدم. –نمیخورم، میخوام بخوابم، خسته‌ام. بعد چادر نمازم را روی سرم کشیدم و خودم را به خواب زدم. واقعا گرسنه نبودم. شاید هم بودم ولی آنقدر احساسم درگیر راستین بود که اجازه نمیداد چیزی بخورم. یک حساب سرانگشتی کردم، من دیشب شام و امروز هم صبحانه نخورده‌ام، پس چطور گرسنه نیستم. صدف گفت: –تو که قبل ظهر خوابیدی، اینجوری ضعف می‌کنی‌ها، جوابی ندادم. او هم کمی ایستاد و بعد رفت. آنقدر فکر و خیال کردم که دوباره خوابم برد. با سر و صدای امینه بیدار شدم. –الهی بمیرم، وقتی مامان بهم گفت شاخ درآوردم. خدا ذلیل کنه اونایی که پشت سرت حرف زدن. خمیازه‌ایی کشیدم و گفتم: –کی رو نفرین می‌کنی؟ امینه خم شد بوسه‌ایی از گونه‌ام برداشت. –هیچی بابا، ولش کن، پاشو بریم یه چیزی بخور، مامان میگه از ظهر خوابیدی. دختر مگه خرسی، به خواب زمستونی رفتی؟ پاشو ببینم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 –به اندازه تمام عمرم خسته‌ام امینه، هر چی می‌خوابم خستگیم در نمیره. دستم را گرفت. –حق داری، من جای تو بودم همونجا پس میوفتادم. حالا بیا بریم یه چیزی بخور. همان موقع آریا تلفن خانه را به اتاق آورد و رو به مادرش گفت: –تلفن با خاله کار داره. گوشی را روی گوشم گذاشتم. پشت خط عمه‌ام بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: –عمه این چرندیات چیه پشت سرت میگن، مگه تو دیشب خونه نبودی؟ –نه عمه کلانتری بودم. شما هم شنیدید که من با پسر مریم خانم فرار کردم، زنگ زدید؟ با تعجب گفت: –اِوا، خاک بر سرم، فرار؟ کی این رو گفته؟ –پس شما در مورد چی حرف می‌زنید؟ –الهی بمیرم عمه، ببین مردم چه حرفهایی میزنن. –به شما چی گفتن؟ –راستش یه بنده خدایی زنگ زده بود، حالا نمی‌گم کی. از تو می‌پرسید، می‌گفت شنیده جزو اون کسایی بودی که اینور اونور رو آتیش میزنن. صدایم را بلند کردم. –من؟ –آره عمه، می‌گفت گرفتنت دیشبم کلانتری بودی، بابات صبح امده سند گذاشته بیرونت آورده. –سند؟ عمه شما هم حرفهاشون رو باور کردی؟ –وا؟ عمه جان اگه باور می‌کردم که بهت زنگ نمیزدم. فقط وقتی به گوشیت زنگ زدم خاموش بود، یه کم شک کردم. ماشالا این مامانت که چیزی بروز نمیده. من باید از دهن این و اون بشنوم که دیروز داداشم تو چه هول و ولایی بوده، اونقدر خجالت کشیدم وقتی این خبرها رو شنیدم، غریبه‌ها خبر دارن بچه داداش من دیروز کجاها بوده اونوقت من... حرفش را بریدم. –نکنه به شما هم بیتا خانم گفته؟ –به من که نه، ولی اون بنده خدایی که به من گفت می‌گفت از دهن بیتا خانم شنیده، البته من که شنیدم همه چیز رو انکار کردما، گفتم برادر زاده‌ی من اصلا تا حالا یه کبریت دستش نگرفته حالا بیاد بره جایی رو آتیش بزنه. الان این حرف فرار و این چیزارو تو میگی من شاخ درآوردم. –عمه، نمی‌دونم چرا بیتا خانم این حرفها رو واسم درآورده. –مطمئنی کار اونه؟ –اونی که شما میگی رو نه، ولی... –ولش کن عمه، گناهش رو نشور. مردم حرف الکی زیاد میزنن. دهن مردم رو که نمیشه بست. بالاخره بگو ببینم کلانتری رفته بودی چیکار؟ ماجرا را برای عمه خلاصه‌وار و سانسور شده تعریف کردم و عمه هم کلی دلش برایم سوخت و گفت که به دیدنم می‌آید بعد از این که با هم خداحافظی کردیم، تمام حرفهایش را برای امینه تعریف کردم و دوباره اشک ریختم. –می‌بینی امینه، اصلا ماجرای کلانتری رفتن من‌ چیز دیگه‌ایی بوده، اونوقت مردم کاملا برعکسش رو میگن. امینه اخم کرد. –تو چت شده اُسوه؟ تو اینطوری نبودی. میخوای بشینی و فقط گریه کنی؟ نمیخوای بری یه چیزی به اون زنیکه بگی، آخه آدم چی به تو بگه؟ پس اون زبون شش متریت رو چیکارش کردی؟ نکنه اون آدم کشا بریدنش؟ سرم را بلند کردم. –من به کسی که هم‌سن مادر منه برم چی‌بگم؟ چشم‌هایش را در کاسه چرخاند. –تو قبلا جواب مامانت رو میزاشتی کف دستش حالا جواب یه زن غریبه که... –اون قبلا بود امینه، خیری از این شش متر زبون و بلبل زبونی ندیدم. –امینه با عصبانیت بلند شد و مانتواش را پوشید. –کجا می‌خوای بری؟ –نمی‌دونم چرا از وقتی پای پسر مریم خانم تو خونه‌ی ما باز شد کلا زبون تو قیچی شد. وقتی چیزی بهش نمیگی خودم مجبورم برم در خونش. باید بپرسم ببینم چرا این حرفها رو زده. مگه آبروی خانواده ما الکیه؟ فکر می‌کنه توام لنگه‌ی اون پسر الدنگش هستی. –عه، ول کن امینه، زشته، یه کاره بری چی بگی آخه؟ اصلا همش تقصیر این منشی شرکته، من نمی‌دونم اون از کجا پسر بیتا خانم رو می‌شناسه که همه چی رو گذاشته کف دستش، صبر کن اول من فردا برم شرکت یه بررسی بکنم بعد. امینه انگار حرفهای من را نمی‌شنید. از اتاق بیرون رفت و من هم دنبالش راه افتادم. از مادر پرسید: –مامان پلاک و واحد این بیتا خانم چنده؟ مادر از آشپزخانه بیرون آمد و حدس زد موضوع چیست و نگاه بلاتکلیفی به پدر انداخت و پرسید: –میخوای چیکار کنی؟ من گفتم: –میخواد بره دعوا. پدر امینه را صدا کرد و کنار خودش نشاند و با زبان نرم آرامش کرد و گفت: –اینجوری چیزی درست نمیشه. امینه با بغض گفت: –آخه آقا جان داره دستی دستی آبرومون رو می‌بره، باید جلوش وایسیم. –آبرو‌مون پیش خدا نره دخترم بنده‌ی خدا که مهم نیست. الان تو بری اونجا سر و صدا کنی که بدترش می‌کنی. حالا اگر خیلی اصرار داری و میخوای اعتراض و گله‌ایی بکنی بهش تلفن بزن. امینه گفت: –آقا جان مگه خودتون همیشه نمیگید در برابر ظالم باید ایستاد آبرو بردنم یه جور ظلمه دیگه. پدر بلند شد. –ظلم به خودشه دخترم. اون اگر بدونه چه ظلم وحشتناکی داره به خودش می‌کنه همین الان میاد به پای ما میوفته. –کاش می‌ذاشتین می‌رفتم بهش می‌فهموندم آقا‌جان. امیرمحسن گفت: ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا