eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
520 دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
8هزار ویدیو
72 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
شكر خدا كه ما عاشقِ رنگ شماييم سياهی لشكـــــری از هنــگ شماييم پر از رنگ‌ورياييم،عاشقی بی‌سروپاييم اما بخدا! سخت، دلتنگ شماييم ...💔 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام آن که خالق جهان است امید بی پناه وبی کسان است به نام آن که یاد آوردن او تسلی بخش قلب عاشقان است 🌺🍃روزتون زیبا در پناه امن الهی باتوکل‌به‌نام‌اعظمت ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
اولین سلام صبحگاهی، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق زینب کبری(س) به قصد زيارت ارباب بی کفن : ❤السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم السَّلامُ عَلي الحُسٓين و عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و عَلي اولاد الحُسَين وَ علَي اصحابِ الحُسَين. أللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع) اللهم ارزقنا شفاعة الحسین (ع) ❤السلامُ عَلَیک یا امام الرئوف یا ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ المُرتضی ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
✿ 💚حسن جانم سنگہاے صحنتان را ما طلایے مےکنیم✾ گنبد و ایوانتان را ما رضائے مےکنیم✾ از برای ڪورے چشم حسودان جہان✾ پنجره فولادتان را ما جهانے مےکنیم✾ 💐 💚 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
گاهے‌یک‌جواب‌نیمه‌تلخ‌‌به‌پدرومادر کدورت‌و‌ظلمی‌می‌آوردکه‌صد‌تا‌نماز شب‌خواندن،آن‌را‌جبران‌نمی‌کند ...! 🌿¦⇢ آیت‌اللّٰھ‌فاطمی‌نیا ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 بالاخره لاک نصفه‌ی روی ناخنش را کَند و با دل دل کردن گفت: –شوهر من اصلا اهل زندگی نیست. نه این که به خاطر خودم بگم به نظر من اون هیچ کس رو نمی‌تونه خوشبخت کنه، اصلا اخلاقش مثل دختراس، نه این که پدر بالا سرش نبوده و تک بچه بوده واسه همین مادرش لوسش کرده و خوب تربیت نشده، اون بلد نیست حتی یه لامپ رو ببنده. فقط بلده تیپ بزنه و بره مخ دخترارو... بی حوصله گفتم: –عزیزم اینارو قبل از ازدواج باید کشف می‌کردی، الان دیگه هر جوری هست باید... –نه، من بخاطر تو میگم. من که هرجورم باشه تحملش میکنم. –به خاطر من؟ –اره، آخه من صبح شنیدم که به آقا رضا گفتی میخوای کاری رو که پری‌ناز ازت خواسته به خاطر آقای چگنی انجام بدی. باور کن جاسوسی نمی‌کردم. هم در اتاق باز بود، هم شماها بلند بلند حرف میزدید. از حرفهایش سردرنمی‌آوردم. زل زدم به چشم‌هایش و منتظر ماندم تا ادامه بدهد. ولی او چیزی نگفت فقط بغض کرد و بعد آرام آرام گریه کرد. –بلعمی، تو چته؟ باشه بابا می‌دونم در باز بود صدامون رو شنیدی، اشکالی نداره من که حرفی نزدم. ولی او گریه‌اش تمامی نداشت. اشکهایش تا انتهای چانه‌اش سرازیر شدند و بعد روی شلوارش چکیدند. –تو رو جون اون بچت حرفت رو بزن تموم کن بعد بشین تا فردا گریه کن. از نصفه حرف زدن خیلی بدم میاد. گریه‌کنان گفت: –تو رو خدا به بچم رحم کن، باباش همینجوری سربه هوا هست چه برسه که ازدواجم کنه، اونم با تو، باور کن خودت باید خرجش رو بدی، فکر نکنی اون میره کار میکنه برات پول میاره، نه این که بگم بی‌پوله‌ها، از همین کارای کثیف انجام میده و پول درمیاره‌ها، ولی آخه اون پولا خوردن نداره، البته به ما که نمیده، ولی کلا گفتم. بالاخره سرش را بالا گرفت. وقتی قیافه‌ی سردرگمم را دید. در جا گریه‌اش قطع شد و لبهایش را گاز گرفت و ادامه داد: –عه، آهان تو راستی شوهر من رو نمی‌شناسی. آخه شهرام زنگ زد گفت، اونی که قبلا خواستگاریش رفته تو بودی. پری‌ناز بهت گفته که... دیگر حرفهایش را نمی‌شنیدم. انگار آب یخی روی سرم ریخته باشند، ماتم برده بود. نمی‌دانم چقدر گذشت که بلعمی دستش را جلوی صورتم تکان داد. پرسیدم: –شوهر تو پسر بیتا خانمه؟ دلسوزانه نگاهم کرد و آرام گفت: –فکر کنم. چند باری گفته که اسم مادرش بیتاست. –باورم نمیشه، مگه میشه؟ پس یعنی حرفهایی که پشتش میزنن درسته؟ –چه حرفهایی؟ –همین که گفتی، مخ دخترارو میزنه. نگاهش را زیر انداخت و سکوت کرد. –آخه همچین بهش برخورده بود که من کلی از دست خانوادم ناراحت شدم که چرا پشت سرش حرف زدن. –تو از کجا فهمیدی ناراحت شده؟ فکری کردم و گفتم: –نکنه اون حرفهاشم جزو نقششونه؟ –کدوم حرفها؟ –آخه این شوهر جنابعالی با ما همسایس، کلی واسه من حرف درآورده و تو محل آبروم رو برده، وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت دلیلش این که من به خواستگاریش جواب منفی دادم و چیزهایی در موردش گفتم که واقعیت نداشته و آبروش رو بردم. یه جوری گفت که من عذاب وجدان گرفتم. چقدر از خودم بدم امد که باعث بدنامیش شدم. گرچه از قبلشم کلی حرف پشتش بود. زمزمه کرد: –پس راست گفته که امده خواستگاریت. بعد نوچی کرد و ادامه داد: – اون اصلا آبرو و این حرفها براش مهم نیست، لابد پری‌ناز بهش گفته آبروت رو ببره. دستم را به صورتم کشیدم و لبهایم را در دهانم جمع کردم. مدام با خودم زمزمه می‌کردم باورم نمیشه، باورم نمیشه... –چرا باورت نمیشه، دیگه آبرو بردن که یه کار کوچیکشونه، لابد میخوان تحت فشار قرارت بدن که به خواسته‌ایی که دارن تن بدی. شگردشونه. –باورم نمیشه پری‌ناز گفته باید با اون ازدواج کنم. نمیخوام سر به تنش باشه، حالا باید تن به ازدواج باهاش بدم. از همه بدتر این که زن داره، وای خدایا، یعنی اون زن و بچه داشته و پاشده امده خواستگاری؟ چه کلاسی هم میذاشت. چشم‌های بلعمی گشاد شد. –چرا یه جوری حرف میزنی که آدم فکر می‌کنه کاری رو که ازت خواسته رو میخوای انجام بدی؟ پوفی کردم و شروع به راه رفتن گردم. مثل دیوانه‌ها اتاق را بالا و پایین می‌رفتم و با خودم نجواکنان می‌گفتم: –خدایا این دیگه چه وضعیتیه، چرا همه چی اینقدر پیچیده شده؟ خدایا تو بگو چیکار کنم. اگه بلایی سر راستین بیاد من تا ابد خودم رو نمی‌تونم ببخشم. نه به آن موقع که می‌خواستم ازدواج کنم نمیشد، نه به حالا که به زور باید ازدواج کنم، آن هم با این شرایط وحشتناک. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 بلعمی گفت: –همونطور که آقا رضا گفت بلایی سر آقای چگنی نمیاد. تو به فکر من باش، با یه بچه‌ی کوچیک چیکار کنم؟ زندگیم از هم می‌پاشه. پشت میزم نشستم و به فکر فرو رفتم. رو به بلعمی گفتم: –تو که می‌گفتی قبول کردی شوهرت بالاخره یه روز ازدواج میکنه، مگه نگفتی باهاش کنار امدی؟ –نگاه عاقل اندر سفیهی نثارم کرد. –حالا من گفتم تو چرا باور کردی؟ آخه کدوم زنی این موضوع رو قبول میکنه، اونوقتها فقط می‌خواستم به مراد دلم برسم، واسه همین هر چی می‌گفت قبول می‌کردم. –پس تو چه شرطی واسه اون گذاشتی؟ ازدواج شما بیشتر شبیهه سواستفاده‌ی اون از توئه. چون همه چی به نفع اونه. نفسش را سنگین بیرون داد. –من فقط بهش گفتم در هر شرایطی تنهام نزاره و ولم نکنه. البته خونه رو هم اون اجاره کرده. پوزخند زدم. –الانم اصلا ولت نکرده، دستش درد نکنه که آخر هفته‌ها یه سری بهت میزنه و افتخار میده از غذایی که با درآمد خودت پختی میل کنه. میگم یه وقت خسته نشه اجاره خونه میده. زیرکانه گفت: –می‌بینی چه اخلاق بدی داره، اصلا تو زندگی هیچی حالیش نیست. حالا اون عاشق منه اوضاعم اینه، ببین با تو که به دستور پری‌ناز میخواد ازدواج کنه چیکار می‌کنه. سرم را تکان دادم. –معنی عشق رو هم فهمیدیم. اگه شوهر تو با این اوضاع عاشقته، پس شوهرای دیگه که صبح تا شب در اختیار خانواده و کار و زندگیشون هستن که فرهاد کوه کنن، زناشون باید روزی صد بار دورشون بگردن. –شانه‌ایی بالا انداخت. –باید بگردن دیگه، اونا از این مدل مشکلات نداشتن واسه همین قدر زندگیشون رو نمی‌دونن. من الان فقط حرفم اینه شوهر من هر جوری هست مرد زندگیمه و پدر بچمه، خواهشا یه فکر دیگه ایی کن و از این فداکاریت برای آقای چگنی بی‌خیال شو. –یکی اونجا دست یه سری آدم خائن اسیره، اونوقت تو به فکر اینی که شوهر نصفه و نیمت رو از دست ندی؟ نترس اونقدر عتیغه هست که هر جا هم بره دوباره میاد ور دل خودت. فوقش یه چند وقتیه و بعد دوباره... بلند شد و مقابل میزم ایستاد و نگذاشت حرفم را تمام کنم. –من این درد لعنتی رو کشیدم و می‌فهمم پری‌ناز به عشقش آسیبی نمیزنه. حداقل تا وقتی که به وصالش نرسیده. تو نمیخواد غصه بخوری. اخم کردم. –مثل این که پیش همون عاشق بود که آقای چگنی پاش تیر خورده‌ها، تو که بهتر از من از همه چی خبر داری. پری‌ناز تنها نیست یه سری قاتل هم دور و برش هستن. بعدشم عشق پری‌نازم تو مایه‌های عشق شهرام خان به جنابعالیه، به درد زندگی نمی‌خوره، گذریه. مایوسانه خودش را روی صندلی‌ انداخت و زمزمه کرد. –ولی صدای این عشق همه جا رو گرفته. –برای من مهم جون آقای چگنی هستش، الان مادرش حالش خیلی بده، بخصوص از وقتی شنیده پسرش تیر خورده. باید یه کاری کرد. من نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم. سرش را به طرف دیگر چرخاند. –به خاطر خانوادش یا خودش؟ –چه فرقی داره. –فرقش اینه که به خاطر عشقی که بهش داری میخوای یه کاری کنی، نه به خاطر هیچ کس دیگه. بعد آهی کشید و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –تا حالا فکر می‌کردم وصال تنها درمان عشقه. از وقتی کارای تو رو می‌بینم به نتیجه‌ی دیگه‌ایی رسیدم. ضربان قلبم بالا رفت. بغض گلویم را تنگ کرد. زیر چشمی نگاهش کردم. –حالا آدم هر چیزی رو هم از پشت دیوار اتاق شنیده نباید بگه که. بعد خودکار را از روی میز برداشتم و بر روی برگه‌ایی که کنار دستم بود شروع به نوشتن کردم. "کدام سوی روم کز فراق امان یابم" این شعر را بارها و بارها روی برگه نوشتم. کم‌کم قطرات اشکم روی صورتم پهن شدند و به طرف چانه‌ام راه باز کردند. یک قطره اشک روی نوشته‌ام چکید و جوهر پخش شد. ولی من به نوشتن ادامه دادم. تمام صفحه پر از "فراق" و "امان" شد. دلم آرامش نداشت امان می‌خواست. تنگ و کوچک شده بود. سکوتی که برقرار شد باعث شد سرم را بالا بگیرم. دیدم بلعمی هم با چشم‌های اشک‌آلود مبهوت نگاهم می‌کند. همین که نگاهمان با هم درآمیخت به طرف میز آمد و نگاهی به نوشته‌هایم انداخت. دستهایم را گرفت و سرش را روی دستهایم گذاشت و گفت: –الهی بمیرم. تو رو خدا من رو ببخش، به خدا من آدم بدجنسی نیستم. فقط...فقط...از پاشیدن زندگیم می‌ترسم. نمیخوام بچم... حرفش را بریدم. –وقتی به این فکر می‌کنم که تمام این مدت تو از ماجرا خبر داشتی و کاری انجام ندادی می‌فهمم خیلی... با صدای بلندی گفت: –اینطور نیست. اصلا قرار نبود پای تو وسط باشه، شهرام گفت تو خودت خواستی که با اونا بری. به نظرم اونا اصلا آدمهای خطرناکی نیستن، فقط جو گیر شدن وگرنه... با صدای زنگ گوشی‌ام حرفش نصفه ماند. سرش را بلند کرد و گوشی‌ام را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت. –بیا جواب بده. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 شماره‌ی نورا بود. خدایا دوباره چی خبر شده. –الو. –سلام اُسوه جان، زنگ زدم بگم امروز خونه نرو. آنقدر تند تند صحبت کرد که شک کردم در چیزی که شنیدم. پرسیدم: –خونه نرم؟ –نه، ببین مادر شوهرم سر کوچتون منتظره که تو بیای و ... حرفش را بریدم. –خب اگه کارم داره زودتر بیام خونه. –زودتر بیای خونه که چی بشه؟ که کاری رو که پری‌ناز گفته انجام بدی؟ ببین کسی که پری‌ناز ازش حرف زده پسر بیتا خانمه‌ها، بعدا خودش زنگ زد به مادر شوهرم گفت. البته مادر شوهرم کلی التماسش کرد که کوتا بیاد. ولی... –خب بشینیم با هم فکر کنیم و راه چاره پیدا کنیم که بهتره، با موش و گربه بازی که کاری پیش نمیره، بعدشم من خونه نرم پس کجا برم؟ –حالا یکی دو روز برو خونه خواهرت، یا برو خونه صدف اینا، ببین اُسوه جان نشستن و فکر کردن مال شرایط الان مادر شوهر من نیست. اون الان فقط میخواد پسرش بیاد، اعصابش خرده، باید صبر کنیم تا یه کم آروم بشه. حنیف می‌گفت پلیسها گفتن اونا هنوز از مرز خارج نشدن. چون مرزهای زمینی شدیدا تحت کنترل هستن. باید صبر کنیم تا از مخفی‌گاهشون بیرون بیان. تا ابد که نمیتونن اونجا بمونن. نگاهی به بلعمی که در حال پاک کردن اشکهایش بود و من را زیر نظر داشت انداختم و گفتم: –اون پری‌نازی که من می‌شناسم اونقدر مغرور و خودخواهه که کاری رو که بخواد انجام میده. –حالا حنیف که فیلم برده نشون داده، پلیس گفته کاملا معلومه که پری‌ناز عصبیه و این کارهاشم از روی اضطراب و استرسیه که داره. –اون که داشت می‌خندید، استرسش کجا بود؟ –اون ظاهرشه، احتمالا برنامه‌هاش اونجور که باید پیش نرفته، اونم بهم ریخته، خدا می‌دونه. بعد از قطع تماس، بلعمی دلسوزانه نگاهم کرد و گفت: –بیا شب بریم خونه‌ی ما، من که تنهام، شهرامم اونقدر سرش شلوغه که اصلا نمیاد ببینه... با گوشه‌ی چشمم نگاهش کردم. –ماشالا به گوشهات... –خب صدای گوشی اونقدر بلند بود که شنیدم دیگه. بعد با صرار گفت: –بیا دیگه خوشحالم میشم، بعدم با هم فکر می‌کنیم که یه راه خوب برای این کار پیدا کنیم. ابروهایم را بالا دادم. –دیگه چی، تازه با مامانم روابطمون داره حسنه میشه، نمیخوام خرابش کنم. مامانم یه کم به اینجور رفت و آمدها حساسه. ناامید نگاهم کرد. –خوش به حالت، چه مامان خوبی داری. پس معلومه خیلی دوستت داره. با بلند شدن صدای تلفن روی میزش از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد آقا رضا جلوی در اتاقم ظاهر شد. بدون این که سرش را بلند کند گفت: –خانم مزینی من زودتر میرم، حواستون به همه‌چی باشه. یه سری فاکتور از قبل روی میز راستین مونده. لطفا بردارید و... بلند شدم. –باشه چشم. اتفاقا صبح می‌خواستم بردارم یادم رفت. بعد از این که از اتاق خارج شد صدای خانم ولدی را شنیدم که به آقا رضا گفت: –کجا میرید ناهار نخورده آقا؟ خودتون گفتید امروز ناهار درست کنم. آقا رضا گفت: –ممنون خانم ولدی، حالم خوش نیست میرم خونه. من به خاطر بقیه گفتم. نمی‌دانم حال بدش به خاطر راستین بود یا به خاطر مسئله‌ی دیگری. شاید هم به خاطر حرفهای من بود. بعد از ظهر به اتاق راستین رفتم تا فاکتورها را بردارم و وارد سیستم کنم. همین که نزدیک میزش شدم، چشمم به صندلی‌اش خورد. بغض کردم. چقدر دلم می‌خواست الان اینجا بود. از نبود آقا رضا استفاده کردم و روی صندلی راستین نشستم. به تک تک وسایل روی میزش نگاه کردم. خودکارش، که همیشه موقع حرف زدن در دستش می‌چرخاند. پایه تقویم رو میزی ، پایه نوار چسب ، جای کارت ویزیت ، جای کاغذ یادداشت ، پانج ، کاتر و قیچی...انگشتانم را روی تک تکشان کشیدم و نبود او را ناله کردم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا