eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
494 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.4هزار ویدیو
71 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
توی‌کتابِ‌" سه دقیقه در قیامت " اومده‌ که: [.._هر چی‌ من‌ شوخی‌ شوخی‌ انجام‌ دادم، اینا جدی‌ جدی نوشتن..._] مثلا چت بانامحرم.... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
اگــر شهیـ🕊ـدان به حسین‌(ع‌) اقتــدا ڪردند و جــان دادند... خانمــها باید به زینب‌(س‌)🌻 اقتــدا کنند!! این چــادر، فقط‌ یڪ حجاب نیست☝️ چــادر لباس رزم است، لباس آنهایۍ ڪه مشغول مبارزه اند.❣ همانهایۍ ڪه راهشان؛ راه زینب‌(س‌)است...💚 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
از صبح که چشم باز می‌کنی، تا شب که چشم فرو می‌بندی چند کلمه خرج می‌کنی؟ آری خرج :) کلماتی که از ما صادر می‌شوند خرج دارند! و محل تأمین این هزینه روحِ ماست ... کلمات از روح کَنده می‌شوند، برای همین هم هست که کلام بعضی‌ها آرامت میکند و کلام بعضی‌ها منقبضت ... آنقدر کلمه خرج نکنی که روحت سر سجاده توانِ بلند شدن نداشته باشد! یا آنقدر با اظهار نظرهای بیهوده از روحت هزینه ندهی که وقت خواب جانِ پرواز به سمت خواب‌های زیبا را از آن بگیری ... امروز از همین الان تا شب کلماتت را داشته باش! هرجایی که می‌شود حرف نزنی، نزن! و هرجا که باید حرف بزنی، به کوتاه‌ترین اما نغزترین و پرمهرترین کلام، پاسخت را به زبان بیار👌🏻♥️ استاد محمدشجاعی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
ساعتم تنظیم میگردد به وقت کربلا هم قدیماً هم جدیداً دوستت دارم حسین... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت در رو بستم،چند قدم برداشتم ڪہ در خونہ ے عاطفہ اینا باز شد، امین خواب آلود اومد بیرون. متوجہ من شد سر بہ زیر سلام ڪرد. آروم جوابش رو دادم. انگار خواست چیزے بگہ اما ساڪت از ڪنارم رد شد،خمیازہ اے ڪشیدم و با دست هاے مشت شدہ چشم هام رو مالیدم، قحطے روز بود ڪہ عاطفہ و شهریار عروسے شون رو انداختن دوشنبہ؟! تاڪسے رسید سر ڪوچہ و بوق زد،با قدم هاے بلند رفتم بہ سمت تاڪسے، دلم میخواست میتونستم برگردم خونہ بپرم تو رختخوابم و بخوابم! بے میل سوار ماشین شدم، رانندہ حرڪت ڪرد،سرم رو چسبوندم بہ شیشہ،امین رو دیدم ڪہ ڪنار ماشینش ایستادہ بود! * چادرم رو با دست گرفتم و وارد ڪلاس شدم، تو ڪلاس همهمہ بود، بهار خندون گوشہ ے ڪلاس نشستہ بود، همونطور ڪہ مقنعہ م رو مرتب مے ڪردم رفتم بہ سمتش. خواستم سلام بدم ڪہ جاش خمیازہ ڪشیدم،نگاهم ڪرد و گفت: _واقعا احسنت بہ داداشت چہ روزے عروسے گرفت! نشستم ڪنارش،دستم رو زدم زیر چونہ م و چشم هام رو بستم: _بهار ساڪت باش ڪہ میخوام بخوابم بهترہ درمورد شهریار و عاطفہ ام حرف نزنے ڪہ دهنم بہ نفرین باز میشہ! _بلے بلے حواسم هست نفریناے شما گیراست! خندہ م گرفت، چشم هام رو باز ڪردم،خواستم دوبارہ چشم هام رو ببندم ڪہ گفت: _پا نمیشے بریم؟ چشم هام رو بستم و گفتم: _ڪجا؟ الان استاد میاد! نوچے ڪرد و گفت: _نہ خیر نیومدہ ڪلاس این ساعت پر! سریع چشم هام رو باز ڪردم،نگاهے بہ ڪلاس ڪہ تقریبا خلوت شدہ بود انداختم. با شڪ بہ بهار زل زدم: _شوخے ڪہ نمیڪنے؟ بلند شد، ڪیفش رو انداخت روے دوشش. جدے رفت بہ سمت در، با خوشحالے بلند شدم و دنبالش رفتم هم زمان هم استاد و هفت نسل قبل و بعدش رو دعا مے ڪردم!از ڪلاس خارج شدیم همونطور ڪہ راہ مے رفتیم بهار گفت: _عروسے خوش گذشت؟ بہ صورتم اشارہ ڪردم و گفتم: _معلوم نیست؟ با خندہ نگاهم ڪرد و سرش رو تڪون داد. چشم هام رو چندبار روے هم فشار دادم،با جدیت گفتم: _آخ من یہ حالے از این عروس و دوماد بگیرم با اون مسخرہ بازیاشون ما رو تا چهار صبح بیدار نگہ داشتن!بهار با ڪنجڪاوے گفت: _وا چرا؟ +حالا مجلس عروسے بماند، ساعت دوازدہ رفتیم خونہ عاطفہ اینا تا ساعت دو اونجا بودیم! بهار با تعجب گفت: _دو ساعت؟! ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛لیلاسلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم: _آرہ عاطفہ عین بچہ ها چسبیدہ بود بہ خالہ فاطمہ میگفت من از اینجا نمیرم! شهریارم ڪہ هے میگفت عاطفہ قوربونت برم عاطفہ برات بمیرم عاطفہ فدات شم،عاطفہ ام خودشو لوس مے ڪرد! عین سوسمار هوایے گریہ مے ڪرد! بهار دستش رو گذاشت جلوے دهنش و شروع ڪرد بہ خندیدن: _واے هانے،خواهرشوهریا باید خودتو میدیدے چطور تعریف میڪنے! با حرص گفتم: _والا چے ڪار ڪنم؟ مامان و باباے منم ڪہ از شهریار بدتر!عاطفہ اینطور لوس نبود آخہ! همونطور ڪہ از پلہ ها پایین میرفتیم گفت: _تو چے ڪار ڪردے؟ +هیچے گفتم من میرم بخوابم خواستید برید خبرم ڪنید! با خندہ نگاهم ڪرد: _شوخے میڪنے دیگہ؟ شونہ هام رو انداختم بالا و گفتم: _نہ،مگہ شوخے دارم؟! خواست چیزے بگہ ڪہ صداے مردونہ اے اجازہ ندید: _خانم هدایتے! ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛لیلاسلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🍃🌸رمـــان ... 🍃🌸 قسمت برگشتم بہ سمت صدا،حمیدے بود از دوست هاے سهیلے! سرش پایین بود و دونہ هاے تسبیح رو مے چرخوند،با قدم هاے ڪوتاہ اومد بہ سمتم. تسبیح فیروزہ اے رنگش رو دور مچش پیچید. آروم و خجول گفت: _میتونم چند لحظہ وقتتون رو بگیرم؟ متعجب نگاهے بہ بهار انداختم و رو بہ حمیدے گفتم: _بفرمایید. پیشونیش عرق ڪردہ بود،نگاهے بہ دور و برش انداخت. سریع گفتم: _بریم حیاط! سرش رو تڪون داد،با فاصلہ ڪنار من و بهار راہ مے اومد وارد حیاط شدیم،با خجالت گفت: _میشہ تنها باشیم؟ نگاهے بہ بهار انداختم،با اخم و نارضایتے ازمون دور شد. رو بہ حمیدے گفتم: _حالا بفرمایید. دست هاش رو طرفینش انداختہ بود، دست راستش رو مشت ڪردہ بود و فشار مے داد.مِن مِن ڪنان گفت: _خب... نفسے ڪشید و بے مقدمہ گفت: _اجازہ هست مادرم بیان باهاتون صحبت ڪنن؟ جا خوردم، توقع نداشتم، چیزے از جانب حمیدے احساس نڪردہ بودم!حالا بے مقدمہ مے گفت میخواد بیاد خواستگارے! با دستش عرق پیشونیش رو پاڪ ڪرد، انگار ڪوہ ڪندہ بود.آروم زل زدہ بود بہ ڪفش هاش،سرفہ اے ڪردم تا بتونم راحت صحبت ڪنم: _جا خوردم توقعش رو نداشتم. چیزے نگفت و دوبارہ پیشونیش رو پاڪ ڪرد،ادامہ دادم: _منتظر مادر هستم. با بینیش نفس ڪشید! چند قدم ازم فاصلہ گرفت و گفت: _حتما مزاحم میشیم! همونطور ڪہ عقب مے رفت خورد بہ درخت ڪوچیڪ ڪنار دیوار! خندہ م گرفت، سریع وارد ساختمون دانشگاہ شد! بهار اومد بہ سمتم و دستش رو گذاشت روے شونہ م: _مبارڪہ عروس خانم! نگاهش ڪردم و گفتم: _مسخرہ! بیچارہ انقد هول شد یادش رفت شمارہ تلفنے چیزے بگیرہ! بهار با شیطنت گفت: _عزیزم الان شمارہ شناسنامہ تم حفظہ نگران نباش یار خودش میاد! پشت چشمے براش نازڪ ڪردم و گفتم: _من ڪہ قصد ازدواج ندارم. بازوم رو گرفت و گفت: _ولے من دارم لطفا بفرستش خونہ ے ما! با خندہ گفتم: _خلے دیگہ. +هانی سهیلے رو ندیدے؟ با تعجب گفتم: _سهیلے! ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛لیلاسلطانی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
همچنان منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما همراهان گرامی هستیم😊 لینک نظرسنجی مون: https://harfeto.timefriend.net/16120689970756 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفت سینِ کرمت جور همیشه آقا ما فقط یك «سفر کربُبَلا» کم داریم :)🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
💟شهید عباس دانشگر جوانی کاملا بود و علاوه بر آشنایی با های مختلف در شبکه های اجتماعی مختلف هم حضور داشت و در آنها به مبارزه با دشمنان اسلام می پرداخت. او نمونه بارز یک .مومن.انقلابی بود چراکه علاوه بر ایمان و اعتقادات قوی، به ویژگی هایی نظیر بودن، و .ادعایی شناخته می شد. 🌷 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa