eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
495 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
70 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا منو به کاری مشغول کن که فردای قیامت درموردش ازم سوال می‌پرسی.. :) 💚🍃 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
امام زمانم.. عمریست به دنبال توام نیست نشانی...! ای خوب تر از خوب تر از خوب کجایی...؟! اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش می‌تونستم وارد این کلیپ بشم و هوایِ اونجا رو نفس‌ بکشم💚✨ لایقِ وصلِ تو که من نیستم.. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
♥️⃟🌾༺⃟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔴حقه  شگفت انگیز شیطان برای گمراه کردن یکی از اولیای الهی! 🍀استاد فاطمي نيا: 🔆یكي ازاولياء خدا قضيه اي نقل ميكرد: شبي مشغول خواندن قرآن بودم تارسيدم به آيه ي "إنّه يراكم هو وقبيله من حيث لا ترونهم" "همانا شيطان وبستگانش شما را ميبينند ازجايي كه شما آنها را نميبينيد" 💠باخود گفتم: معناي ظاهري آيه معلوم است كه بالاخره شيطان از جنّ است وجن درلغت به معناي پوشيده است؛ اما گويا معناي باطني آيه رامتوجه نميشوم ! ✅درهمين افكار بودم كه لحظه ای برايم پيش آمد وشيطان🔥 ظاهرشد و گفت: آمده ام با تو بحث كنم ، پاشو بيا! ✨ديدم همين قدم اول بايد با او مخالفت كنم،گفتم نمي آيم، تو بيا! 🔥شيطان باهمه تكبرش آمد! 🔷يك ساعت بحث عالي فلسفه وكلام كرديم ودر آخر مغلوبش كردم وپيروز بحث شدم! 🔘به شيطان گفتم: با اين همه اسم و رسمت، مغلوب شدي! 🔥شيطان خنده اي كردوگفت: آقا سيد! فقط خواستم يك ساعت از عمرت را تلف كنم! 💥آن صحنه تمام شد! معناي آيه را فهميدم؛ يعني شيطان به هركس از يك جا ضربه ميزند.. ! 📘از بیانات مرحوم استاد فاطمی نیا 🌤 ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِــڪَ الـفَـ♡ـرَّجْ 🌤 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
📷سلفی شهادت روحانی اولی از چپ شیخ سجاد شهرکی🌷 دومی سید علی هاشمی🌷 سوم شهید سلیمانی🌷 چهارم ایت الله‌ سلیمانی🌷 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم." ● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟ 📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع) 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان ●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰ شب شهادت🕊️ http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
📸 حضور مادران بزرگوار شهید علی‌وردی و شهید قربانخانی در مراسم وداع با شهید جانی بت اوشانا در معراج شهدا💔 ◾️ مادرت نبود... اما بسیار بودند مادرانی که برایت مادری کردند. ---------- 📣 کانال شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اونایی که دوست دارن ادامه ی امروز بارگزاری کنیم، یه پیام تو لینک ناشناسمون بزارن: http://payamenashenas.ir/E.D
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«به چه دلخوشی اینجا درس می‌خوانی؟ ول کن، برو» ‼️ 💬 جوان چگونه ناامید می‌شود؟❓ 👆بیانات نائب (عج) حضرت امام خامنه ای در دیدار اخیر با دانشجویان . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️شما با کردن در جامعه دوقطبی ایجاد می کنید. ♨️باعث لجبازی مردم می شوید. پاسخ از:👇👇 🎙دکتر علی تقوی
شهید عبداللهی نسبت به امر بمعروف و نهی از منکر خیلی مقید بودند با اینکه بخاطر شرایط جسمی شان احتمال خطر برای ایشان زیاد بود ولی بدون تذکر رد نمیشدند😔 یکبار جلسه ای در منزل مان برقرار بود یادم هست برای مهمانان این حدیث را خواندند که: فضلیت امر بمعروف بر تمامی اعمال و عبادات دیگر، مثل دریاست در مقابل یک قطره آب💧 یکبار در سفر مشهد مقدس ،خانم بد حجابی را دیدیم به ما گفتند: با فاصله حرکت کنید و تذکر بدید اول خودشون به اون خانم تذکر حجاب دادند خانم توهین کرد به ایشان بعد مادرم تذکر دادند به مادر هم توهین کرد اما آرام تر در آخر من با فاصله تذکر دادم حجابش را درست کرد🙄 پدر گفتند: ببینید اگر همه مومنین تذکر بدند هیچ کس در جامعه منکری انجام نمیدهد🤔 بنده با شناختی که از شهید عبداللهی دارم مطمانم اگر الان بودند حتما به منکرات در جامعه تذکر می‌دادند 🍀🍀قرار عاشقی مان 🍀🍀 در این ماه مبارک با شهید عزیز این باشد به نیابت از ایشان در مقابل منکرات ساکت نباشیم، ولو با یک تذکر ساده و رد شدن... https://eitaa.com/joinchat/451346677Cba9588e090
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخورد با سلبریتی های هنجارشکن آغاز شد ⭕️بلاخره نوبتی هم که باشه نوبت سلبریتی ها شد و پلیس ثابت کرد که خون این جماعت براش رنگی تر نیست، دمش گرم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و دعای شب قدری ک مستجاب شد 🥀 شهید آیت الله سلیمانی 🥀 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺‏زیر گرفتن یک روحانی به قصد کشت دیروز در محدوده بلوار مرزداران تهران؛ این روحانی هم‌اکنون در کما است امیدواریم هرچه زودتر خبر و فیلم دستگیری وحوش عامل این سوءقصد را منتشر نمائیم همه اینها بخاطر عفو و آزادی‌های بی‌مورد و مماشات بی‌اندازه با این وحوش است مملکت را بهشت فتنه گران و هنجارشکنان کرده اید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با بیرون زدن گند ها اکنون نوبت یقه گرفتن ها شروع شده است. در هر خانواده واکسن زده یک یا چند نفر مریض شده اند و یا از دنیا رفته اند حال نوبت انداختن تقصیر به گردن هم یا گرفتن یقه هم شده است.
۶ مرد باغیرت🌹 خدا زیادشون کنه و خیرشون بده.... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❕این فیلم ضبط شده از یک رُخداد واقعی را با دقت نگاه کنید(فارغ از اینکه در امریکا هست ببینید) ✔️چه کسانی شروع کردند ✔️چه کسانی پیوستند ✔️و چگونه یک موقعیت پیچیده، به سامان رسید. آینده جامعه را کسانی می‌سازند که: ♾ اُمیدوارند ♾وقتی دیگران در حال تشکیک و احتیاط و بررسی و منفی‌نگری هستند، شروع میکنند و وارد میدان میشوند(این به معنای بی‌دقتی نیست) ♾ کنشگرند (در دایره امکان دست به اقدام می‌زنند) ♾ خودِ تعمیم یافته دارند (وجودشان را در خود محدود نکرده اند) ♾ مسئولیت پذیرند (در قبال جامعه احساس مسئولیت می‌کنند) ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دیوار قربانیان واکسن کرونا!! ⚠️در فرانسه دیواری در ملاء عام نصب کرده اند و تصاویر کسانی که بوسیله عوارض واکسن کرونا فوت کرده اند بر آن نصب شده!!! ⁉️آیا در ایران اجازه چنین کاری داده می شود؟! آیا مسئولین بهداشتی ایران اجازه می دهند مردم از تعداد کسانی که بر اثر عوارض واکسن مرده اند، مطلع شوند؟! چرا آمار مرگ و میر افراد واکسن زده را اعلام نمی کنند؟! چرا آمار افزایش سکته قلبی، مغزی و دیگر امراضی که بعد از واکسن بوجود آمده را اعلام نمی کنند؟! 🙄ظاهرا برخی از مسئولین داخلی از خود غربی ها غربی تر شده اند و در حالیکه در غرب اجازه تحقیق و اعلام عوارض واکسن داده می شود اما غربزده های داخلی اجازه کوچک ترین تحقیق در عوارض واکسن را نمی دهند! ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
برای خود و نزدیکان اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ قِنَا مِنْكَ، وَ احْفَظْنَا بِكَ، وَ اهْدِنَا إِلَيْكَ، وَ لا تُبَاعِدْنَا عَنْكَ إِنَّ مَنْ تَقِهِ يَسْلَمْ وَ مَنْ تَهْدِهِ يَعْلَمْ، وَ مَنْ تُقَرِّبْهُ إِلَيْكَ يَغْنَمْ. خدايا درود بر محمد و آل او فرست و ما را از خشم خود حفظ كن و تو خود نگهدار ما باش و ما را راه نماى و از خود دور مكن كه هر كه را تو نگهدارى به سلامت ماند و هر كه را تو هدايت كنى دانا شود و هر كه را تو به خود نزديك سازى غنيمت برد. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اكْفِنَا حَدَّ نَوَائِبِ الزَّمَانِ، وَ شَرَّ مَصَائِدِ الشَّيْطَانِ، وَ مَرَارَةَ صَوْلَةِ السُّلْطَانِ. خدايا درود بر محمد و آلش فرست و مصيبت هاى زمانه را از ما كفايت كن و شر دام شيطان را از ما بگردان و از تلخى قهر پادشاه ايمن كن. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕️ نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود .. بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت.. و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند.. خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غریبِ نانوایی هایشان کاملا مشهود بود.. حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن.. چقدر تاسف داشت٬ حال این مردم.. در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد ( هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن..) آه کشید٬ بلند و پر حزن ( داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: ما برای آنکه ایران.. خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم.. اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم.. اما بازم خدارو شکر.. راضیم.. امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم..) خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند.. باید عادت میکرد.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود.. بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم.. چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد ( اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش) چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو.. در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم.. درش بزرگ بود و تیره رنگ.. کلید را به طرف در برم.. اما نه.. این گشایش٬ حق مادر بود.. کلید را به دستش دادم.. در را باز کرد با صورتی خیس از اشک.. و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود.. با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید.. با حیاتی بزرگو مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شبهات به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت‌.. نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟ اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد.. پس بی ورود از در خارج شدم.. پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد. (هتل).. پیرمرد ایستاد( میخواین برین هتل باباجان..) با سر تایید کردم.. مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم. با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم( بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست) مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم. ( اگه بیای بریم هتل. قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم..) انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت.. ... نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲ @taranom_ehsas
☕️ در همهمه ی فکری خودم و مادر،‌راهی هتل شدیم. ذهنم،‌میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ‌ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی.. پیرمرد راننده لبخند زد.. دربان هتل لبخند زد.. مسئول رزرو لبخند.. کاگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد.. اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت.. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو.. در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم. دانیال همیشه میخندید.. بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم.. نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه.. اما باید تلاشم را میکردم. متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی. مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کردم. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم.. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر.. مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد. پرسید،‌میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ و من میتوانستم.. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت؟ کمی عجیب به نظر میرسید.. ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند. فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاتش اگر زیرِ‌خروارها خاک و برگ هم دفن میشد،‌جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِ‌چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم.. زنده به گوری کمترینِ‌ لطفِ‌این دیار و مردمانش است. خاطراتِ کودکی زنده شد.. درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِ‌پدر.. اینجا فقط دانیال میخندید.. و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی.. مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد.. گاه لبخند میزد .. گاه میگریست.. با یان تماس گرفتم.. آرامشِ‌ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم.. ( کجایی دختر ایرونی ؟؟) جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد (‌هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟ ) هیچ وقت.. اگر هم میخواستم،‌ خدایِ‌ این آدمها بخیل بود.. حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،‌پس گوشی را قطع کردم.. چندین بار گوشیم زنگ خورد. عثمان بود. جواب ندادم.. ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید.. صوت داشت.. آهنگ داشت.. چیزی شبیه به کلماتِ‌ سجاده نشینِ مادر.. انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام.. درد به معده و سرم هجوم آورد.. حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت.. کاش گوشهایم نمی شنید.. منبعِ‌ این صداها از کدام طرف بود؟؟ بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِ‌یکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیرِ آبِ‌کنارش را باز کرد.. آّب با فشار و رنگی زرد  از آن خارج شد.. مرد چه میکرد؟؟ یعنی وضو بود؟؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند.. روبه رویم ایستاد ( خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟ ) مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من.. مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست؟ پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد ( مشتی.. این فارسی بلد نیست.. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟؟ برو خونه بخوون..) مرد سری  تکان داد ( نمازو باید اول وقت خووند..) پسر جوان سر از تاسف تکان داد.. یعنی مسلمان نبود؟ دختری جوان از خانه خارج شد ( مشتی قبله اینوره.. سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود.. اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز..) پیرمرد تشکری پر محبت کرد ( ممنون دخترم.. ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی..). دختر ایستاد ( نه ظاهرا از اهل سنت هستن.. اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت.. نه مثه ما نماز خووند.. مهرم نداشت..) پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت. چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد.. نماز خواند.. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت.. سجده رفت.. اما به روی سنگ.. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه میشد؟؟  چقدر حقیر..