#خاطرات_شهدا
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم."
● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟
📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰
شب شهادت🕊️
http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani
📸 حضور مادران بزرگوار شهید علیوردی و
شهید قربانخانی در مراسم وداع با شهید
جانی بت اوشانا در معراج شهدا💔
◾️ مادرت نبود...
اما بسیار بودند مادرانی که برایت مادری
کردند.
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
----------
📣 کانال شهید آرمان علیوردی
@shahid_armanaliverdy
اونایی که دوست دارن ادامه ی #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم امروز بارگزاری کنیم،
یه پیام تو لینک ناشناسمون بزارن:
http://payamenashenas.ir/E.D
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«به چه دلخوشی اینجا درس میخوانی؟ ول کن، برو» ‼️
💬 جوان چگونه ناامید میشود؟❓
👆بیانات نائب #امام_زمان (عج) حضرت امام خامنه ای در دیدار اخیر با دانشجویان
.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبهه
♨️شما با #امر_به_معروف کردن در جامعه دوقطبی ایجاد می کنید.
♨️باعث لجبازی مردم می شوید.
پاسخ از:👇👇
🎙دکتر علی تقوی
شهید عبداللهی نسبت به امر بمعروف و نهی از منکر خیلی مقید بودند با اینکه بخاطر شرایط جسمی شان احتمال خطر برای ایشان زیاد بود ولی بدون تذکر رد نمیشدند😔
یکبار جلسه ای در منزل مان برقرار بود یادم هست برای مهمانان این حدیث را خواندند که:
فضلیت امر بمعروف بر تمامی اعمال و عبادات دیگر، مثل دریاست در مقابل یک قطره آب💧
یکبار در سفر مشهد مقدس ،خانم بد حجابی را دیدیم به ما گفتند: با فاصله حرکت کنید و تذکر بدید
اول خودشون به اون خانم تذکر حجاب دادند خانم توهین کرد به ایشان
بعد مادرم تذکر دادند به مادر هم توهین کرد اما آرام تر
در آخر من با فاصله تذکر دادم حجابش را درست کرد🙄
پدر گفتند: ببینید اگر همه مومنین تذکر بدند هیچ کس در جامعه منکری انجام نمیدهد🤔
بنده با شناختی که از شهید عبداللهی دارم مطمانم اگر الان بودند حتما به منکرات در جامعه تذکر میدادند
🍀🍀قرار عاشقی مان 🍀🍀
در این ماه مبارک با شهید عزیز این باشد به نیابت از ایشان در مقابل منکرات ساکت نباشیم، ولو با یک تذکر ساده و رد شدن...
#شهید_جانباز_اصغر_عبداللهی
https://eitaa.com/joinchat/451346677Cba9588e090
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخورد با سلبریتی های هنجارشکن آغاز شد
⭕️بلاخره نوبتی هم که باشه نوبت سلبریتی ها شد و پلیس ثابت کرد که خون این جماعت براش رنگی تر نیست، دمش گرم
#پلیس_وظیفه_شناس_متشکریم
#سلبریتی_هنجارشکن
#حجاب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و دعای شب قدری ک مستجاب شد
🥀 شهید آیت الله سلیمانی 🥀
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺زیر گرفتن یک روحانی به قصد کشت دیروز در محدوده بلوار مرزداران تهران؛ این روحانی هماکنون در کما است
امیدواریم هرچه زودتر خبر و فیلم دستگیری وحوش عامل این سوءقصد را منتشر نمائیم
همه اینها بخاطر عفو و آزادیهای بیمورد و مماشات بیاندازه با این وحوش است
مملکت را بهشت فتنه گران و هنجارشکنان کرده اید!
#قوه_مماشاتیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با بیرون زدن گند #واکسن ها اکنون نوبت یقه گرفتن ها شروع شده است. در هر خانواده واکسن زده یک یا چند نفر مریض شده اند و یا از دنیا رفته اند
حال نوبت انداختن تقصیر به گردن هم یا گرفتن یقه هم شده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❕این فیلم ضبط شده از یک رُخداد واقعی را با دقت نگاه کنید(فارغ از اینکه در امریکا هست ببینید)
✔️چه کسانی شروع کردند
✔️چه کسانی پیوستند
✔️و چگونه یک موقعیت پیچیده، به سامان رسید.
آینده جامعه را کسانی میسازند که:
♾ اُمیدوارند
♾وقتی دیگران در حال تشکیک و احتیاط و بررسی و منفینگری هستند، شروع میکنند و وارد میدان میشوند(این به معنای بیدقتی نیست)
♾ کنشگرند (در دایره امکان دست به اقدام میزنند)
♾ خودِ تعمیم یافته دارند (وجودشان را در خود محدود نکرده اند)
♾ مسئولیت پذیرند (در قبال جامعه احساس مسئولیت میکنند)
#بیتفاوت_نباشیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دیوار قربانیان واکسن کرونا!!
⚠️در فرانسه دیواری در ملاء عام نصب کرده اند و تصاویر کسانی که بوسیله عوارض واکسن کرونا فوت کرده اند بر آن نصب شده!!!
⁉️آیا در ایران اجازه چنین کاری داده می شود؟! آیا مسئولین بهداشتی ایران اجازه می دهند مردم از تعداد کسانی که بر اثر عوارض واکسن مرده اند، مطلع شوند؟! چرا آمار مرگ و میر افراد واکسن زده را اعلام نمی کنند؟! چرا آمار افزایش سکته قلبی، مغزی و دیگر امراضی که بعد از واکسن بوجود آمده را اعلام نمی کنند؟!
🙄ظاهرا برخی از مسئولین داخلی از خود غربی ها غربی تر شده اند و در حالیکه در غرب اجازه تحقیق و اعلام عوارض واکسن داده می شود اما غربزده های داخلی اجازه کوچک ترین تحقیق در عوارض واکسن را نمی دهند!
#واکسن_کرونا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#صحیفه_سجادیه
#دعا برای خود و نزدیکان
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ قِنَا مِنْكَ، وَ احْفَظْنَا بِكَ، وَ اهْدِنَا إِلَيْكَ، وَ لا تُبَاعِدْنَا عَنْكَ إِنَّ مَنْ تَقِهِ يَسْلَمْ وَ مَنْ تَهْدِهِ يَعْلَمْ، وَ مَنْ تُقَرِّبْهُ إِلَيْكَ يَغْنَمْ.
خدايا درود بر محمد و آل او فرست و ما را از خشم خود حفظ كن و تو خود نگهدار ما باش و ما را راه نماى و از خود دور مكن كه هر كه را تو نگهدارى به سلامت ماند و هر كه را تو هدايت كنى دانا شود و هر كه را تو به خود نزديك سازى غنيمت برد.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اكْفِنَا حَدَّ نَوَائِبِ الزَّمَانِ، وَ شَرَّ مَصَائِدِ الشَّيْطَانِ، وَ مَرَارَةَ صَوْلَةِ السُّلْطَانِ.
خدايا درود بر محمد و آلش فرست و مصيبت هاى زمانه را از ما كفايت كن و شر دام شيطان را از ما بگردان و از تلخى قهر پادشاه ايمن كن.
#به_وقت_نیاز
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_چهل_و_سه
نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود ..
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت.. و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند..
خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غریبِ نانوایی هایشان کاملا مشهود بود..
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن..
چقدر تاسف داشت٬ حال این مردم..
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد ( هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن..)
آه کشید٬ بلند و پر حزن ( داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: ما برای آنکه ایران.. خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم.. اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم..
اما بازم خدارو شکر.. راضیم.. امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم..)
خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند.. باید عادت میکرد.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود..
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم..
چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد ( اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش)
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو..
در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم..
درش بزرگ بود و تیره رنگ..
کلید را به طرف در برم.. اما نه.. این گشایش٬ حق مادر بود..
کلید را به دستش دادم..
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک..
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود..
با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید..
با حیاتی بزرگو مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شبهات به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت..
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد..
پس بی ورود از در خارج شدم..
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
(هتل)..
پیرمرد ایستاد( میخواین برین هتل باباجان..) با سر تایید کردم..
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم( بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست) مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم. ( اگه بیای بریم هتل. قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم..) انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_چهل_و_چهار
در همهمه ی فکری خودم و مادر،راهی هتل شدیم. ذهنم،میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی..
پیرمرد راننده لبخند زد.. دربان هتل لبخند زد.. مسئول رزرو لبخند.. کاگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد.. اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت.. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو..
در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم. دانیال همیشه میخندید..
بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم.. نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه.. اما باید تلاشم را میکردم. متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی. مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کردم. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم.. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر.. مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد.
پرسید،میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ و من میتوانستم.. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت؟ کمی عجیب به نظر میرسید..
ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند.
فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاتش اگر زیرِخروارها خاک و برگ هم دفن میشد،جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِچفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم.. زنده به گوری کمترینِ لطفِاین دیار و مردمانش است.
خاطراتِ کودکی زنده شد.. درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِپدر.. اینجا فقط دانیال میخندید.. و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی..
مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد.. گاه لبخند میزد .. گاه میگریست..
با یان تماس گرفتم.. آرامشِ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم.. ( کجایی دختر ایرونی ؟؟) جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد (هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟ )
هیچ وقت.. اگر هم میخواستم، خدایِ این آدمها بخیل بود..
حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،پس گوشی را قطع کردم.. چندین بار گوشیم زنگ خورد. عثمان بود. جواب ندادم..
ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید.. صوت داشت.. آهنگ داشت.. چیزی شبیه به کلماتِ سجاده نشینِ مادر.. انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام.. درد به معده و سرم هجوم آورد.. حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت.. کاش گوشهایم نمی شنید.. منبعِ این صداها از کدام طرف بود؟؟
بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِیکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیرِ آبِکنارش را باز کرد.. آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد.. مرد چه میکرد؟؟ یعنی وضو بود؟؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند.. روبه رویم ایستاد ( خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟ ) مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من.. مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست؟
پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد ( مشتی.. این فارسی بلد نیست.. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟؟ برو خونه بخوون..) مرد سری تکان داد ( نمازو باید اول وقت خووند..) پسر جوان سر از تاسف تکان داد.. یعنی مسلمان نبود؟
دختری جوان از خانه خارج شد ( مشتی قبله اینوره.. سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود.. اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز..)
پیرمرد تشکری پر محبت کرد ( ممنون دخترم.. ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی..). دختر ایستاد ( نه ظاهرا از اهل سنت هستن.. اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت.. نه مثه ما نماز خووند.. مهرم نداشت..)
پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت. چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد.. نماز خواند.. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت.. سجده رفت.. اما به روی سنگ.. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه میشد؟؟ چقدر حقیر..
صدای گوشی بلند شد.. اینبار یان بود (دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله ؟؟ اون دیوونه که گذاشت رفت) برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد ( سارا حالت خوبه؟ ) نه.. خوب نبود.. سکوت کردم (سارا.. ما با هم دوستیم.. پس بگو چی شده.. مشکل کجاست.. حال مادر چطوره؟؟ ). چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ کارگر بود ( از اینجا بدم میاد..)
باز هم صدایش نرم شد و حرفهایش پر آرامش..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_چهل_و_پنج
حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ پیدا کردنِ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ ایرانی اش هماهنگ کند.
عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم.. انگار حالا باید به شنیدنِ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم. وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید. گوشیم زنگ خورد، یان بود. میخواستم اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه مان کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم؟و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی..
چاره ایی نبود.. من اینجا کسی را نمیشناختم.. پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم..
مدتی گذشت.. مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد.. و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ..
در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه.. خاطرات دانیال.. عطر قهوه.. شیشه ی باران خورده و عریضِ کافه ی محلِ کارِ عثمان..
اینجا فقط عطرِ نانِ گرم بود و چایِ مسلمان طلب.. گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییززده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ.. اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست..
یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم، بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن. پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید.. بلند و با صدا.. اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ یادگیری زبانِ فارسی بود.. یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم..
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم. بد هم نمیگفت.. هم زبان مادری را می آموختم.. هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم.. نوعی فال و تماشا..
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار آن در کاغذی یاد داشت کرد و به دستم داد.
دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ طلاییم را میپوشاند.. ماشینِ ارسال شده از آژانسِ محل در هیاهویِ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ ظاهری مردم.. مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند؟؟ پس آن ازدحامِ زنانِچادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟؟
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا.. با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه.. بو کشیدم.. عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد.
رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم. با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت ( نازی.. نازی.. بیا ببین این دختره چی میگه.. من که زبان بلد نیستم..) نازی آمد.. با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی.. بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم.. بی صدا.. و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد..
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید.. درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد.. چشمانم را بستم..
دانیال زنده شد.. خاطراتش.. خنده هایش.. مهربانی هایش.. اخمهایش.. صوفی اش.. خودخواهی اش.. و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت..
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم..
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم.. با صدا میخندید و با کسی حرف میزد. دراتاقی که دربِ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد..
کمی چرخید.. نیم رخش را دیدم.. آشنا بود.. زیادی آشنا بود..
و من قلبم با فریاد تپید..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_چهل_و_شش
چشمانم را بستم.. یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت.. خودش بود.. شک نداشتم.. اما اینجا.. در ایران چه میکرد..
وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود.. به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم.. رفت،سوار بر ماشین وبه سرعت..
نمیدانستم باید چیکار کنم آن هم در کشوری ترسناک و غریب.. هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم. همان اتاقی که عطر دانیال را میداد. بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم. ( اون آقایی که الان اینجا بود.. اسمش چیه؟ کجا رفت؟ ) تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد. مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود. دوباره با پرخاشگری، سوالم را تکرار کردم.
و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت (دوستم حسام.. اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه..) خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد. گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید.. تماس گرفت.. چندین بار.. اما در دسترس نبود.
نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد. بدونِ آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم. دوباره همان درد لعنتی به سراغِ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر.. باز هم صدای اذان مسلمان رویِ جاده ی خاکیِ افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روحِ ترک خورده ام. جلوی چشمان نگرانِ پروین به اتاقم پناه بردم. مغزم فریاد میزد که خودش بود.. خوده خودش.. اما چرا اینجا..؟ چرا زندگیم را به بازی گرفت..؟
تمام شب، رختخواب عرصه ایی شد برای درد.. تهوع.. پیچیدن به خود.. جنگیدنِ افکار.. و باز صدای اذان بلند شد.. برای بستن و پنجره به رویِ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم. چشمانم سیاهی رفت.. پاهایم سست شد.. و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد.
صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند.. چیزی نمیدیم اما یا فاطمه ی زهرایش را میشنیدم.. تکانم داد.. صدایم زد.. توانی برایِ چرخاندن زبان نبود.. گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید..
صدایش نگران بود و لرزان (الو.. سلام آقا حسام.. تو رو خدا پاشید بیاید اینجا.. سارا خانوم نقش زمین شده..)
حسام؟؟ در مورد کدام حسام حرف میزد..؟؟ حسامی که من امروز دیدمش؟ تهوع به وجودم هجوم آورد.. و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را..
پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد ( آقا حسام.. تو رو خدا بدو بیا مادر.. این دختر اصلا حالش خوب نیست.. داره خون بالا میاره.. من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم..)
خون؟؟؟ کاش تمام زندگیم را بالا میآوردم..
به فاصله ایی کوتاه، زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید.. خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد..
چشمانم تاره تار بود.. آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم. مردی جوان با همان قد و هیکلِ حسامِ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد (خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید.. من الان تماس میگیرم.. ) پیرزن به سمت لباسهایم رفت (نه مادر.. تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت.. بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم.. خودت ببرش..)
جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست.. انگار از وجودم میترسید.. مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود..
پروین شال را روی سرم گذاشت. و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد.. همان عطر بود.. عطر دانیال.. عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد.. حالا دیگر مطمئن بودم خودش است.. همان حسام امروزی.. همان قاتل خوشبختی..
در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم.. تمام اتاق را از نظر گذراندم.. حسام نبود.. آن مخل آسایش و مسلمانِ وحشی نبود.. لابد در پی طعمه ایی جدید، برادر معامله میکرد با خدایش..
خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد.. بی قرار چشم به در دوختم.. چند ساعتی گذشت نیامد.. اما باید میآمد.. من کارها داشتم با او..
خسته بودم.. بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد.. حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ فکریم.. حسام، همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان
🛑 پلیس هیچگاه با سرشمارههای شخصی اقدام به ارسال پیامک حجاب نمیکند
🔹رئیس پلیس فتا فرماندهی انتظامی استان قم هشدار داد: مجرمان سایبری با سوء استفاده از پیامک طرح عفاف و حجاب اقدام به کلاهبرداری می کنند و با ارسال پیامک جعلی حاوی لینک آلوده و از طریق شماره های شخصی اقدام به کلاهبرداری می نمایند که در صورت کلیک افراد بر روی لینک منجر به نصب بد افزار مخرب ، هدایت کاربر به درگاه جعلی بانک ، هک تلفن همراه ، سرقت اطلاعات و در نهایت برداشت از حساب افراد خواهد شد
🔹پلیس از سرشماره های شخصی اقدام به ارسال پیام نمی کند پیامک های ارسالی فاقد لینک می باشند و همچنین توجه داشته باشند در صورت دریافت اینگونه پیامک ها که از افراد درخواست پرداخت وجه و اطلاعات بانکی می کنند عجولانه عمل نکنند و مراتب را به شماره تماس 096380 مرکز فوریت های سایبری پلیس فتا گزارش نمایند. *قمآنلاین
اخبار مهم را ابتدا اینجا ببینید
http://eitaa.com/joinchat/3298492416Cc8880c401c
اولین و بزرگترین کانال قمیها☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند دورغ شاخ دار با هم بشنویم از زبان استاد قرائتی 😊
یکی از دروغ های شاخدار اینه که میگن اگه اولاد کم داشته باشی به تربیتش میرسی!!!🤥
#فرزندآوری